Dictiornary-Farsi | خیلی عصبانی وناامید | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
fit to be tied <idiom>	خیلی عصبانی وناامید


Other Matches

mad as a hornet <idiom>	خیلی عصبانی
foam at the mouth <idiom>	خیلی عصبانی شدن
make one's blood boil <idiom>	کسی را خیلی عصبانی کردن
go into orbit <idiom>	از کوره در رفتن ،خیلی عصبانی شدن
jitter	عصبانی شدن عصبانی بودن
she has a well poised head	وضع سرش در روی بدنش خیلی خیلی خوش نما است
paint oneself into a corner <idiom>	گرفتارشدن درشرایط خیلی بدو رهایی آن خیلی سخت است
go great guns <idiom>	موفقیت آمیز،انجام کاری خیلی سریع یا خیلی سخت
i am very keen on going there	من خیلی مشتاقم انجا بروم خیلی دلم میخواهد به انجابروم
microfilm	فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
microfilming	فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
microfilmed	فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
microfilms	فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
sottovoce	صدای خیلی یواش اهنگ خیلی اهسته
very low frequency	فرکانس خیلی کم در ارتفاع خیلی پایین
rattling	خیلی تند خیلی خوب
ponderous	خیلی سنگین خیلی کودن
emergencies	خیلی خیلی فوری
emergency	خیلی خیلی فوری
frenetic	عصبانی
wreakful	عصبانی
huffy	عصبانی
huffiest	عصبانی
wrathful	عصبانی
mad	عصبانی
frantic	عصبانی
high strung	عصبانی
horn mad	عصبانی
huffish	عصبانی
maniac	عصبانی
jumpy	عصبانی
frenetical	عصبانی
feisty	عصبانی
maddest	عصبانی
pelting	عصبانی
huffier	عصبانی
choleric	عصبانی
waxy	عصبانی
nervy	عصبانی
pins and needles	عصبانی
maniacs	عصبانی
uptight <idiom>	عصبانی
twittery	عصبانی
wrathy [colloquial] <adj.>	عصبانی
pissed [at] [American E] <adj.>	عصبانی [از]
wrathful [literary] <adj.>	عصبانی
pissed off [vulgar] <adj.>	عصبانی
short tempered	عصبانی
mad [coll.] [very angry] <adj.>	عصبانی
out of temper	عصبانی
irate <adj.>	عصبانی
ireful [literary] <adj.>	عصبانی
wroth [chiefly literary] <adj.>	عصبانی
pissed off [at] [American E] <adj.>	عصبانی [از]
indignant <adj.>	عصبانی
furious <adj.>	عصبانی
red hot	عصبانی
angry <adj.>	عصبانی
angry [with] <adj.>	عصبانی [از]
mad [at] <adj.>	عصبانی [از]
jim dandy	ادم خیلی شیک چیز خیلی شیک
see red	عصبانی شدن
outrageous	عصبانی کننده
get one's dander up <idiom>	عصبانی شدن
funk	عصبانی کردن
irritate	عصبانی کردن
irritates	عصبانی کردن
get someone's blood up <idiom>	عصبانی کردن
neurotic	ادم عصبانی
enraging	عصبانی کردن
enrages	عصبانی کردن
enraged	عصبانی کردن
enrage	عصبانی کردن
irritated	عصبانی کردن
nervously	بطور عصبانی
to get on one's nerve	عصبانی کردن
madly	با حال عصبانی
wear on <idiom>	عصبانی شدن
the needle	حالت عصبانی
the fidgets	حالت عصبانی
steam up	عصبانی کردن
provocative	عصبانی کننده
in a wrought up state	درحال عصبانی
wear on	عصبانی کردن
worked up <idiom>	عصبانی ،نگران
furious	عصبانی متلاطم
hit the ceiling <idiom>	عصبانی شدن
hit the roof <idiom>	عصبانی شدن
nervousness	حالت عصبانی
blood	عصبانی کردن
get (someone's) goat <idiom>	عصبانی کردن شخص
neuropathic	وابسته بناخوشی عصبانی
crab	جرزدن عصبانی کردن
neuropathist	متخصص ناخوشیهای عصبانی
down on (someone) <idiom>	از چیزی عصبانی بودن
crabs	جرزدن عصبانی کردن
give someone a piece of your mind <idiom>	عصبانی شدن از کسی
flare up <idiom>	یک مرتبه عصبانی شدن
in one's hair <idiom>	عصبانی کردن شخصی
piss off <idiom>	عصبانی کردن کسی
get on one's nerves <idiom>	عصبانی کردن شخص
He sounds angry.	او عصبانی به نظر میرسد.
outrages	سخت عصبانی شدن
to get on somebody's nerves	کسی را عصبانی کردن
outraged	سخت عصبانی شدن
outrage	سخت عصبانی شدن
amok	شخص عصبانی و دیوانه
outraging	سخت عصبانی شدن
blow-up	ترکاندن عصبانی کردن
blow-ups	ترکاندن عصبانی کردن
blow up	ترکاندن عصبانی کردن
rub some one the wrong way	کسی را عصبانی کردن
He is outrageous!	او [مرد] آدم را عصبانی می کند!
nervous	عصبی مربوط به اعصاب عصبانی
He got angry and banged the table.	عصبانی شد وزد روی میز
madden	عصبانی کردن دیوانه شدن
bundle of nerves	آدم بی نهایت عصبانی و نگران
nervous wreck	آدم بی نهایت عصبانی و نگران
bag of nerves	آدم بی نهایت عصبانی و نگران
Don't let it get to you.	نگذار این تو را عصبانی بکند.
maddens	عصبانی کردن دیوانه شدن
This is a red rag for me.	این من را واقعا عصبانی میکند.
drive someone up a wall <idiom>	از کوره در رفتن ،عصبانی شدن
maddened	عصبانی کردن دیوانه شدن
There were some angry looks in the crowd .	قیافه ها ؟ عصبانی دربین جمعیت دیده می شد
to get mad at somebody [something]	از دست کسی [چیزی] عصبانی شدن
to snap	یکدفعه عصبانی شدن و داد زدن
Whatever did he say to make you so angry .	مگر چه گفت که اینقدر عصبانی شدی ؟
to be mad at somebody [something]	از دست کسی [چیزی] عصبانی بودن
to piss off the wrong people <idiom>	آدمهای دارای نفوذ و قدرت زیاد را عصبانی کردن
sorehead	شخص کم فرفیت که در اثر باخت یا شکست عصبانی میشود
I was absolutely infuriated.	کارد میزدی خونم در نمی آمد [بی نهایت عصبانی بودم]
crab	عصبانی شدن باعث تحریک وعصبانیت شدن ادم ترشرو
crabs	عصبانی شدن باعث تحریک وعصبانیت شدن ادم ترشرو
inflame	اتش گرفتن عصبانی و ناراحت کردن متراکم کردن
inflaming	اتش گرفتن عصبانی و ناراحت کردن متراکم کردن
inflames	اتش گرفتن عصبانی و ناراحت کردن متراکم کردن
flusters	دست پاچه کردن عصبانی کردن
flustering	دست پاچه کردن عصبانی کردن
fluster	دست پاچه کردن عصبانی کردن
to get annoyed [at]	آزرده شدن [عصبانی شدن] [در باره]
flustered	دست پاچه کردن عصبانی کردن
to rile	آزردن [دمق کردن] [عصبانی کردن]
in large quantities	خیلی خیلی
not a few	خیلی ها
very little	خیلی کم
dumpiness	خیلی
routh	خیلی
for long	خیلی
to a large extent	خیلی
many	خیلی
far and away	خیلی
villainous	خیلی بد
copious	خیلی
highly	خیلی
very	خیلی
dammit	خیلی
damn	خیلی
ten	خیلی
abysmal <adj.>	خیلی بد
I spoke my mind.	من خیلی رک گفتم.
span new	خیلی تازه
skinless	خیلی حساس
Many thanks!	خیلی ممنون!
subminiature	خیلی کوچک
to spread like wildfire	خیلی زودمنتشرشدن
really wicked	خیلی محشر
really sick	خیلی محشر
thank you very much	خیلی متشکرم
swith	خیلی عظیم
superrabundant	خیلی زیاد
senseful	خیلی حساس
sappy	خیلی احساساتی
a lot of times <adv.>	خیلی از اوقات
oft [archaic, literary] <adv.>	خیلی از اوقات
on any number of occasions <adv.>	خیلی از اوقات
of vital importance	خیلی ضروری
regularly [often] <adv.>	خیلی از اوقات
costs and arm and a leg <idiom>	خیلی گرونه
much worse	خیلی بدتر
much was said	خیلی حرفهازده شد
many persons	خیلی اشخاص
oftentimes	خیلی اوقات
overstrung	خیلی حساس
many times <adv.>	خیلی از اوقات
rotundily	چاقی خیلی
ritzy	خیلی شیک
often <adv.>	خیلی از اوقات
raff	خیلی زیاد
primely	خیلی خوب
precisian	خیلی دقیق
pixilated	خیلی حساس
pianissmo	خیلی نرم
many people	خیلی اشخاص
in seventh heaven <idiom>	خیلی خوشحال
flying high <idiom>	خیلی شادوشنگول
in cold blood <idiom>	خیلی خونسرد
(go over with a) fine-toothed comb <idiom>	خیلی بادقت
once in the blue moon	خیلی بندرت
He is a loose card .	خیلی ول است