Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English
Persian
It took place under my very eyes.
درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
Other Matches
The moment I set eyes on you. ,
از آن لحظه که چشمم بتو افتاد
Get out of my face!
<idiom>
از جلوی چشمم دور شو!
Get out of my sight!
<idiom>
از جلوی چشمم دور شو!
it happened
اتفاق افتاد
Should anything happen to me, ...
<idiom>
اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
Accidents wI'll happen .
جلوی اتفاق رانتوان گرفت
russian revolution
وقایعی که در فاصله سالهای 5091 تا 7191 درروسیه اتفاق افتاد و بالاخره به تشکیل دولت سوسیالیستی در ان کشور منجر شد
french revolution
انقلابی که درسال 9871 در فرانسه اتفاق افتاد و باعث امحاء سیستم فئودالی و انتقال قدرت حاکمه به طبقه بورژوا شد
He parked the car right in front of the garage.
درست جلوی گاراژ اتومبیل را پارک کرد
I don't expect that ...
چشمم آب نمی خورد که ...
I don't believe that ...
چشمم آب نمی خورد که ...
Every thing swims before my eyes .
چشمم سیاهی می رود
I didnt sleep a wink.
خواب به چشمم نیامد
it is all very well
دلم خوش ! چشمم روشن !
I have something in my eye.
چیزی توی چشمم رفته.
I am sceptical. I have my doubts. I am not all optimistic.
من که چشمم آب نمی خورد ( خوشبین نیستم )
A few spelling errors caught my eye.
چند غلط املایی به چشمم خورد
My mouth watered.
دهانم آب می افتاد
I licked my lips
[in anticipation]
.
دهنم آب افتاد.
i saw him fall
دیدم که افتاد
It dawned upon him.
برای او
[مرد]
جا افتاد.
the lot fell upon me
پشک بمن افتاد
The waters run clear of the mill .
<proverb>
آبها از آسیاب افتاد .
It was borne in on him.
برای او
[مرد]
جا افتاد.
She had to eat humble pie . she cringed .
به غلط کردن افتاد
his mind was petrified
ذهنش از کار افتاد
he fell to the ground
دویدن اغازکردبزمین افتاد
The button on my coat off.
تکمه کتم افتاد
he fell ill
به بستر بیماری افتاد
OR function
تابع منط قی که وقتی خروجی درست میدهد که یک ورودی درست باشد
and
تابع منط قی که وقتی خروجی آن درست است که هر دو ورودی درست باشد
coincidence function
تابع منط قی که وقتی خروجی آن درست است که هر دو ورودی درست باشد
intersection
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که هر دو ورودی درست باشند
join
تابع منط قی که اگر هر ورودی درست باشد نتیجه درست میدهد
joins
تابع منط قی که اگر هر ورودی درست باشد نتیجه درست میدهد
meet
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که هر دو ورودی درست باشند
meets
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که هر دو ورودی درست باشند
joined
تابع منط قی که اگر هر ورودی درست باشد نتیجه درست میدهد
intersections
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که هر دو ورودی درست باشند
alternation
تابع منط قی که یک خروجی درست را در صورتی که هر یک از ورودی ها درست باشد ایجاد میکند
unions
تابع منط قی که اگر هر ورودی درست باشد نتیجه درست خواهد بود
conjunctions
تابع منط قی که اگر همه ورودی ها درست باشند درست خواهد بود
conjunction
تابع منط قی که اگر همه ورودی ها درست باشند درست خواهد بود
union
تابع منط قی که اگر هر ورودی درست باشد نتیجه درست خواهد بود
either or operation
تابع منط قی که وقتی خروجی درست دارد که یک ورودی درست داشته باشد
assertion
1-عبارت برنامه از یک قاعده یا قانون 2-قاعدهای که درست است یا درست فرض میشود
false
1-اشتباه نه درست و نه صحیح . 2-اصط لاح منط قی معادل دودویی مخالف درست
disjunction
تابع منط قی که در صورتی که ورودی درست باشد خروجی درست تولید میکند
It finally sunk in !
<idiom>
آخرش دوزاریش افتاد!
[اصطلاح]
At last the penny dropped!
<idiom>
آخرش دوزاریش افتاد!
[اصطلاح]
He outgrew this habit.
این عادت ازسرش افتاد
Now he gets the point!
<idiom>
دوزاریش حالا افتاد!
[اصطلاح]
His departure has been postponed for two days.
حرکت او
[مرد]
دو روز به تاخیر افتاد.
He licked ( smacked ) his lips .
لب ودهنش آب افتاد ( از روی لذت وخوشی )
When the dust settles.
وقتی که خوب آبها از آسیاب افتاد
The patients hrart stopped beating.
قلب بیمار از کار افتاد ( ایستاد )
He fell off his bike and bruised his knee.
او
[مرد]
از دوچرخه افتاد و زانویش کوفته
[کبود]
شد.
temper
درست ساختن درست خمیر کردن
tempered
درست ساختن درست خمیر کردن
tempers
درست ساختن درست خمیر کردن
judiciousness
قضاوت درست تشخیص درست
be the spitting image of someone
<idiom>
درست مثل کسی بودن
[درست شبیه کسی به نظر رسیدن]
frontward
جلوی
former
جلوی
feont
جلوی
The convict cannot distinguish between right and wrong
[distinguish right from wrong]
.
این مجرم نمی تواند بین درست و نادرست را تشخیص
[تشخیص درست را از نادرست]
بدهد.
prior
پیشین جلوی
at the fore
در جلوی کشتی
in the way
جلوی راه
fore
جلوی درجلو
sincipital
واقع در جلوی سر
forwarded
جلوی گستاخ
fore
جلوی قایق
forward
جلوی گستاخ
before my very eyes
جلوی چشمهایم
windshield
شیشه جلوی اتومبیل
prowords
کلمات جلوی جملات
nose spray
بسکهای جلوی گلوله
cambers
انحنای جلوی اسکی
googol
عدد یک با صد صفر در جلوی ان
head sail
بادبان جلوی دکل
front mud guard
گلگیر جلوی اتومبیل
wind screen
شیشه جلوی اتومبیل
camber
انحنای جلوی اسکی
windshields
شیشه جلوی اتومبیل
to stop the bus
جلوی اتوبوس را گرفتن
anticum
جرز جلوی معبد
front wing
گلگیر جلوی اتومبیل
bowed
قسمت جلوی قایق
forward echelon
رده جلوی نبرد
bow
قسمت جلوی قایق
bowling crease
خط موازی جلوی پایه ها
I walked past the shop ( store ) .
از جلوی فروشگاه گذشتم
afterleech
بادبان جلوی قایق
ackermanaxle
محور جلوی اتومبیل
under one's nose
<adv.>
جلوی چشم کسی
forward area
منطقه جلوی رزم
bowing
قسمت جلوی قایق
decked
سکوی جلوی تانک
deck
سکوی جلوی تانک
decks
سکوی جلوی تانک
foresheets
فضای جلوی قایق
bows
قسمت جلوی قایق
to get in the way
جلوی راه را گرفتن
joinder
اتفاق
accidentalness
اتفاق
lague
اتفاق
confederacies
اتفاق
confederacy
اتفاق
occurrence
اتفاق
occurrences
اتفاق
confederation
اتفاق
flukes
اتفاق
fluke
اتفاق
accidents
اتفاق
accident
اتفاق
confederations
اتفاق
case
اتفاق
accidence
اتفاق
leagues
اتفاق
federal
اتفاق
unity
اتفاق
league
اتفاق
cases
اتفاق
happening
اتفاق
happenings
اتفاق
chanced
اتفاق
events
اتفاق
chances
اتفاق
chancing
اتفاق
hap
اتفاق
event
اتفاق
accidentalism
اتفاق
togetherness
اتفاق
coincidences
اتفاق
fortuity
اتفاق
coincidence
اتفاق
togtherness
اتفاق
chance
اتفاق
occurence
اتفاق
To keep prices down.
جلوی افزایش قیمتها را گرفتن
forwards
سه بازیگر جلوی تور والیبال
metopon
قسمت جلوی زائده جلومغز
To teach grandma to suck eggs.
جلوی لوطی معلق زدن
jibbed
بادبان سه گوشه جلوی دکل
jibbing
بادبان سه گوشه جلوی دکل
jibs
بادبان سه گوشه جلوی دکل
jib
بادبان سه گوشه جلوی دکل
to block
[hold up]
(the) traffic
جلوی رفت و آمد را گرفتن
forebody
بدنه قسمت جلوی ناو
foreshores
لبه جلوی ساحل دریا
nip in the bud
<idiom>
از ابتدا جلوی چیزی را گرفتن
foreshore
لبه جلوی ساحل دریا
foresail
بادبان سه گوش در جلوی دکل
to nip something in the bud
از ابتدا جلوی چیزی را گرفتن
forward bow spring
فنر جلوی سینه کشتی
front wheel suspension
اویزش چرخهای جلوی اتومبیل
hold one's fire
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن
to bridle one's own tongue
جلوی زبان خودرا گرفتن
exjunction
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که یکی از ورودی ها درست باشد و وقتی نادرست است که هر ورودی مشابه باشند
alternative
تابع منط قی که خروجی آن در صورتی که تمام ورودی ها درست باشند نادرست است و وقتی درست است که یک ورودی نادرست باشد
differences
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که یکی از ورودی ها درست باشد و نادرست است وقتی ورودی ها مشابه اند
difference
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که یکی از ورودی ها درست باشد و نادرست است وقتی ورودی ها مشابه اند
EXOR
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که یکی از ورودی ها درست باشد و وقتی نادرست است که هر ورودی مشابه باشند
alternatives
تابع منط قی که خروجی آن در صورتی که تمام ورودی ها درست باشند نادرست است و وقتی درست است که یک ورودی نادرست باشد
exclusive
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که یک ورودی درست باشد و وقتی نادرست است که ورودی ها مثل هم باشند
foreland
زمین جلوی موضع دماغه سنگر
to block
[to block up]
[to clog]
[to clog up]
something
جلوی جریان
[ریزش]
چیزی را گرفتن
He doesnt smok in front of (in the presence of)his father.
جلوی پدرش سیگار نمی کشد
Drop me by the phone booth.
مرا جلوی کیوسک تلفن پیاده کن
panels
قسمت جلوی پیشخوان اتومبیل وهواپیماوغیره
anti dazzle vizor
سایه بان شیشه جلوی اتومبیل
panel
قسمت جلوی پیشخوان اتومبیل وهواپیماوغیره
to get in somebody's way
جلوی راه کسی
[چیزی]
را گرفتن
Come and get warm by the fire .
بیا جلوی آتش که گرم بشوی
There is nothing to prevent me.
هیچی نمیتونه جلوی منو بگیره.
washed
حرکت غیرمجاز جلوی قایق دیگر
washes
حرکت غیرمجاز جلوی قایق دیگر
wash
حرکت غیرمجاز جلوی قایق دیگر
fore and aft
واقع درطول کشتی جلوی و عقبی
chances
اتفاق افتادن
casualist
معتقد به اتفاق
befell
اتفاق افتادن
befalling
اتفاق افتادن
chanced
اتفاق افتادن
chance
اتفاق افتادن
disunion
عدم اتفاق
by a unanimous
به اتفاق اراء
by a unanimity vote
به اتفاق اراء
befallen
اتفاق افتادن
come about
اتفاق افتادن
consensus of opinion
اتفاق اراء
hap
اتفاق افتادن
befall
اتفاق افتادن
fall out
اتفاق افتادن
confederative
اتفاق کننده
acts of God
اتفاق قهری
come to pass
اتفاق افتادن
chancing
اتفاق افتادن
befalls
اتفاق افتادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com