English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
on one occasion دریک موقع
Other Matches
In the fullness lf time . به موقع خود ( به موقع مقرر همگام با گذشت زمان )
derrick دریک
in an instant دریک ان
derricks دریک
sedentary مقیم دریک جا
on a par دریک تراز
in an instant دریک لحظه
standing derrick دریک ثابت
swinging derrick دریک گردان
en bloc دریک بلوک
somewhere یک جایی دریک محلی
beside دریک طرف بعلاوه
partly نسبتا دریک جزء
out of step <idiom> دریک گام نبودن
aline دریک رشته قراردادن
rub elbows/shoulders <idiom> دریک سطح بودن
run in the family/blood <idiom> دریک سطح بودن
somewheres یک جایی دریک محلی
pitcherful انچه دریک سبوجابگیرد
polynia منطقه اب ازاد دریک دریای یخ
coinciding دریک زمان اتفاق افتادن
coincides دریک زمان اتفاق افتادن
batch مقدار نان دریک پخت
batches مقدار نان دریک پخت
chorus girls زن جوانی که دریک دسته کرمیخواند
coincided دریک زمان اتفاق افتادن
chorus girl زن جوانی که دریک دسته کرمیخواند
coincide دریک زمان اتفاق افتادن
polynya منطقه اب ازاد دریک دریای یخ
ledger bait که دریک جا روی نگاه دارند
have one's ass in a sling <idiom> دریک وضع نا مساعد بودن
aligned دریک ردیف قرار گرفتن
aligning دریک ردیف قرار گرفتن
aligns دریک ردیف قرار گرفتن
text book کتاب اصلی دریک موضوع
cartful انچه دریک گاری جا بگیرد
coincident واقع شونده دریک وقت
capful انچه دریک کلاه جابگیرد
collinear دریک خط مستقیم واقع شونده
pent up دریک جا نگاه داشته شده
textbook کتاب اصلی دریک موضوع
fascia plate تابلوی مقابل دریک وسیله
in a crack دریک چشم بهم زدن
textbooks کتاب اصلی دریک موضوع
easy does it <idiom> دریک چشم بهم زدن
colocate دریک مکان قرار دادن
align دریک ردیف قرار گرفتن
gigahertz فرکانس یک بیلیون دفعه دریک ثانیه
gyle مقدارابجوی که دریک وهله ساخته میشود
hinge joint مفصلی که دریک سطح حرکت کند
docking ارتباط مکانیکی دو فضاپیما دریک مدار
palmful انقدرکه دریک کف دست جای گیرد
concurrent دریک وقت واقع شونده موافق
pointsman عبور و مرور که دریک نقطه ایستاده
at an unearthy hour بی موقع
at the precise moment در سر موقع
behind time بی موقع
nails به موقع
siting موقع
ill-timed بی موقع
premature بی موقع
inopportunely بی موقع
inapposite بی موقع
occasions موقع
occasioning موقع
occasioned موقع
occasion موقع
termed موقع
period موقع
periods موقع
when در موقع
term موقع
unseasonable بی موقع بی جا
nail به موقع
terming موقع
unseasonably بی موقع بی جا
nailed به موقع
seasonably به موقع
bicipital تقسیم شونده بدو قسمت دریک انتها
broadside توپهایی که دریک سوی کشتی اراسته شده
play footsie <idiom> باهمکارخود لاس زدن مخصوصا دریک جو سیاسی
broadsides توپهایی که دریک سوی کشتی اراسته شده
e. to the occasion درخور موقع
fieldcorn موقع جولان
belatedly دیرتر از موقع
belated دیرتر از موقع
times فرصت موقع
in due course در موقع خود
seed time موقع تخمکاری
timed فرصت موقع
prudent [discreet] <adj.> موقع شناس
the proper time to do a thing موقع مناسب
by this تا این موقع
nail به موقع پرداختن
till his return تا موقع برگشتن او
on the button <idiom> درست سر موقع
nailed به موقع پرداختن
nails به موقع پرداختن
discreet <adj.> موقع شناس
at a later period در موقع دیگر
payment in due cource پرداخت به موقع
discrete <adj.> موقع شناس
discretional <adj.> موقع شناس
time فرصت موقع
thitherto تا ان موقع تاقبل از ان
on the dot <idiom> دقیقا سر موقع
nicked موقع بحرانی
places مکان موقع
nicking موقع بحرانی
placing مکان موقع
nicks موقع بحرانی
nick موقع بحرانی
meal time موقع خوراک
juncture موقع بحرانی
noontime موقع فهر
inopportune بی موقع نامناسب
criticalness اهمیت موقع
to be proper for به موقع بودن
situation محل موقع
situations محل موقع
post entry ثبت پس از موقع
positioning موقع یابی
room محل موقع
tactful موقع شناس
tactfully موقع شناس
tactlessly موقع نشناس
rooms محل موقع
tactless موقع نشناس
place مکان موقع
haul همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
hauled همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
block stowage loading بارگیری وسایل هم مقصد دریک قسمت از وسیله ترابری
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
catalysis اثر مجاورت جسمی دریک فعل وانفعال شیمیایی
hauls همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
hauling همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
retrospective search جستجوی متن ها دریک موضوع مشخص ازیک داده
ice time مجموع مدت بازی بازیگر دریک مسابقه یا در یک فصل
mealtimes موقع صرف غذا
d. situation موقع یا موقعیت باریک
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j. موقع شناس بودن
mealtime موقع صرف غذا
early resupply تجدید اماد به موقع
show up سر موقع حاضر شدن
seedtime موقع تخم کاری
exigence ضرورت موقع تنگ
what time ate we supposed to take (have ) lunch ? چه موقع قراراست بخوریم ؟
playtime موقع شروع نمایش
opportuneness موقعیت موقع بودن
the hour has struck موقع بحران رسید
to profit by the accasion از موقع استفاده کردن
premature قبل از موقع نابهنگام
put in force به موقع اجرا گذاشتن
pro hac vice برای این موقع
i was up late last night دیشب تا ان موقع هنوزنشسته
here در این موقع اکنون
to profit by the accasion موقع را مغتنم شمردن
run around تنظیم متن در اطراف یک شکل دریک صفحه چاپ شده
role indicator نشانهای برای بیان ورودی شاخص دریک موضوع مشخص
ledger blade تیغه پارچه بری که دریک جاایستاده و پره گردنده دارد
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
side tone انعکاس صوت دریک مداربعلت مجاورت با مدار صوتی دیگر
rotates جابجایی داده دریک محل ذخیره سازی به صورت حلقوی
rotated جابجایی داده دریک محل ذخیره سازی به صورت حلقوی
rotate جابجایی داده دریک محل ذخیره سازی به صورت حلقوی
coriolis acceleration شتاب یک ذره که دریک دستگاه مختصات شتابدار درحرکت است
farrows همه بچه خوک هایی که دریک وهله زاییده می شوند
farrowing همه بچه خوک هایی که دریک وهله زاییده می شوند
farrowed همه بچه خوک هایی که دریک وهله زاییده می شوند
farrow همه بچه خوک هایی که دریک وهله زاییده می شوند
it is toolate.to go دیگر موقع رفتن نیست
bedtime وقت استراحت موقع خوابیدن
prematureness نابهنگامی زودتر از موقع بودن
bedtimes وقت استراحت موقع خوابیدن
He arrived in the nick of time . درست به موقع رسید ( سر بزنگاه )
cut short پیش از موقع قطع کردن
abrazitic مادهای که در موقع ذوب نمیجوشد
backfiring منفجر شدن قبل از موقع
backfired منفجر شدن قبل از موقع
backfires منفجر شدن قبل از موقع
pull a punch در موقع ضربه دست را کشیدن
backfire منفجر شدن قبل از موقع
The train came in on time . قطار به موقع رسید ( سروقت )
diachrony تغییراتی که در ادوار مختلف تاریخ دریک زبان یک ملت پدید می اید
turning point نقطهای دریک دور تجاری که در ان جهت فعالیتهای اقتصادی عوض میشود
turning points نقطهای دریک دور تجاری که در ان جهت فعالیتهای اقتصادی عوض میشود
holding pattern کنترل هواپیما برای پرواز دریک مسیر پیش بینی شده
gravitas موقع سنجی و خوش طبعی در گفتار
tallyho صدای شکارچی در موقع دیدن روباه
slack water موقع سکون وارامش اب دریا اب ساکن
times به موقع انجام دادن وقت نگاهداشتن
predating قبل از موقع بخصوص واقع شدن
predated قبل از موقع بخصوص واقع شدن
predate قبل از موقع بخصوص واقع شدن
high time اصل موقع وکمی هم گذشته ازموقع
dimout خاموشی چراغ ها در موقع حمله هوایی
predates قبل از موقع بخصوص واقع شدن
cod وصول وجه در موقع تحویل کالا
muzzle energy نیروی یک گلوله در موقع خروج از لوله
nonce word واژهای که به تقاضای یک موقع ویژه بسازند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com