English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
plant out در فواصل معین کاشتن
Other Matches
periodically در فواصل معین
dole سرنوشت تقسیم پول یا غذا در فواصل معین
minute gun توپی که به فواصل معین به احترام مرگ کسی شلیک میکند
to plant out درفاصلههای معین کاشتن
splits زمان ثبت شده برای فواصل معین یک مسابقه زمان ثبت شده برای قهرمان دو 004متر
false attack حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
spacing مراعات فواصل
chronograph الت سنجش فواصل زمانی
moniliform دارای فواصل دانه وار
measuring magnifier مسافت یاب مخصوص فواصل کم
grid interval فواصل شبکه بندی نقشهای
spacing در فواصل مساوی تقسیم بندی
trabecula دارای فواصل دربین یاخته ها
isochronous واقع شونده در فواصل منظم ومساوی
feelers وسیله اندازه گیری فواصل بسیار کوچک
feeler وسیله اندازه گیری فواصل بسیار کوچک
isochronal همزمان واقع شونده در فواصل منظم و مساوی
planimetric نقشهای که فقط فواصل افقی نقاط رانشان میدهد
endomixis تجدید وضع هستهای اغازیان تاژکدار در فواصل معینه
dental floss نخی که برای پاک کردن فواصل بین دندانهابکار میرود
nebula تودههای عظیم گازو گرد مابین فواصل ستارگان جاده شیری
plant کاشتن
inseminating کاشتن
embeds کاشتن
put in <idiom> کاشتن
plants کاشتن
embed کاشتن
insemination کاشتن
plantations کاشتن
inseminate کاشتن
plantation کاشتن
grow کاشتن
grows کاشتن
inseminated کاشتن
inseminates کاشتن
implantation کاشتن
disseminated تخم کاشتن
disseminate تخم کاشتن
disseminating تخم کاشتن
dibble نشاء کاشتن
disseminates تخم کاشتن
husbands شخم زدن کاشتن
repotting در گلدان بزرگتر کاشتن
seed تخم ریختن کاشتن
farms کاشتن زراعت کردن در
farmed کاشتن زراعت کردن در
husband شخم زدن کاشتن
implanting فرو کردن کاشتن
implanted فرو کردن کاشتن
implant فرو کردن کاشتن
implants فرو کردن کاشتن
repotted در گلدان بزرگتر کاشتن
repots در گلدان بزرگتر کاشتن
repot در گلدان بزرگتر کاشتن
farm کاشتن زراعت کردن در
seeds تخم ریختن کاشتن
ether جسم قابل ارتجاعی که فضاوحتی فواصل میان ذرات اجسام را پر کرده ووسیله انتقال روشنایی و گرمامیشود
overpot در گلدان زیاد بزرگ کاشتن
to sow wind and reap whirlwind تخم بد کاشتن ومیوه بدترگرفتن
To sow the seeds of discrord. تخم نفاق ودشمنی کاشتن
to plant out از گلدان در اوردن ودرزمین کاشتن
tree شجره النسب درخت کاشتن
intertill در بین ردیفهای محصول کاشتن
signal area منطقه کاشتن علایم درفرودگاه
dibber بیل تخم کاری کاشتن
tills زمین را کاشتن دخل پول
till زمین را کاشتن دخل پول
dan layers شناوه مخصوص کاشتن بویه راهنما
citriculture کاشتن مرکبات مانند لیمووپرتقال وغیره
interplant کاشتن درختهای جوان بین درختان دیگر
line out قلمه درختان رادراوردن وبصورت خط منظمی کاشتن
lay کاشتن مین نشانه روی جنگ افزار به هدف
lays کاشتن مین نشانه روی جنگ افزار به هدف
time charter اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
increment فواصل کوچک کیسههای کوچک خرج
increments فواصل کوچک کیسههای کوچک خرج
asynchronous transmission اطلاعات در فواصل زمانی بدون قاعده و نامنظم به وسیله قراردادن یک بیت شروع قبل از هر کاراکتر ویک بیت خاتمه پس از ان انتقال می یابند
photogrammetry علم تهیه نقشه از روی عکس هوایی یا اندازه گیری فواصل زمینی از روی عکس هوایی
precise معین
ledgers معین
ancillary معین
certain معین
settled معین
accessory معین
indeterminate نا معین
ledger معین
subsidiary معین
punctual معین
rubicon حد معین
adjutants معین
adjutant معین
ally معین
fixed معین
allying معین
specified معین
determinate معین
definite معین
subsidiaries معین
auxiliary معین
auxiliaries معین
regulars معین
regular معین
specific معین
given معین
limiting معین
adjutor معین
specifics معین
accessorial معین
anyone هرشخص معین
doses اندازه معین
spans فاصله معین
destined مقصد معین
dosing اندازه معین
span مدت معین
span فاصله معین
spanned مدت معین
shall فعل معین
spans مدت معین
spanning فاصله معین
dose اندازه معین
systematically با روش معین
dosed اندازه معین
spanning مدت معین
spanned فاصله معین
designating معین کردن
adverb معین فعل
general ledger معین عام
ledger card کارت معین
linking verb فعل معین
part performance عقد معین
rhomboidal شبه معین
rose bay گل معین التجاری
specified time وقت معین
statically determined از نظراستاتیکی معین
the fullness of time وقت معین
thetic مقرر معین
thetical مقرر معین
draw the line <idiom> معین کردن
figure out معین کردن
determinately بطور معین
adverbs معین فعل
on a given day در روزی معین
inset : معین کردن
insets : معین کردن
definitive معین کننده
positive یقین معین
do فعل معین
adverb modifying a verb معین فعل
allotted time وقت معین
aoristic غیر معین
assignable معین مشخص
at a stated time در وقت معین
denominate معین کردن
determinate error خطای معین
designates معین کردن
specifying معین کردن
allocate معین کردن
regulars معین مقرر
defining معین کردن
defines معین کردن
regular معین مقرر
defined معین کردن
space مدت معین
spaces مدت معین
define معین کردن
auxiliary امدادی معین
limit معین کردن
auxiliaries امدادی معین
specifies معین کردن
settle معین کردن
specifics مخصوص معین
specify معین کردن
settles معین کردن
specific مخصوص معین
designate معین کردن
allocating معین کردن
allocates معین کردن
patches مدت زمان معین
dates مدت معین کردن
current income درامدیک دوره معین
fixed cost هزینه ثابت و معین
date مدت معین کردن
shapeless فاقد شکل معین
circumstanced دارای یک حالت معین
aorist ماضی غیر معین
modal auxiliary فعل معین شرطی
at home پذیرایی در ساعت معین
at a specified time در وقت معین یا معلوم
identifier معین کننده هویت
law of difinte proportions قانون نسبتهای معین
speciosity کیفیت معین ومشخص
statically determined از نظر ایستایی معین
statically indeterminate از نظر ایستایی نا معین
subsidiarily بطور معین یا متمم
to map out جز بجز معین کردن
uncaused بدون علت معین
To lay down certain conditions . شرایطی معین کردن
overtime بیش از وقت معین
semidefinite matrix ماتریس نیمه معین
rhomboid muscle ماهیچه چهارگوش معین
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com