English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (38 milliseconds)
English Persian
to intervene in an affair در کاری مداخله کردن
Search result with all words
step in مداخله بیجا در کاری کردن
Other Matches
laissez faire عدم مداخله سیاست عدم مداخله دولت دراموراقتصادی
laisser faire عدم مداخله سیاست عدم مداخله دولت دراموراقتصادی
meddles مداخله کردن
interlope مداخله کردن
intervened مداخله کردن
interposing مداخله کردن
interposes مداخله کردن
meddled مداخله کردن
intervention مداخله کردن
intervene مداخله کردن
interventions مداخله کردن
intervenes مداخله کردن
interposed مداخله کردن
interpose مداخله کردن
stickle مداخله کردن
meddle مداخله کردن
tamper مداخله وفضولی کردن
to i. with qnother's affairs درکاردیگری مداخله کردن
put in مداخله کردن رساندن
interferes پا بمیان گذاردن مداخله کردن
intervenes مداخله کردن پا میان گذاردن
intervened مداخله کردن پا میان گذاردن
interfere پا بمیان گذاردن مداخله کردن
interfered پا بمیان گذاردن مداخله کردن
interjects در میان امدن مداخله کردن
poke nose into something [one's life] <idiom> در کار کسی مداخله کردن
interjecting در میان امدن مداخله کردن
interjected در میان امدن مداخله کردن
interject در میان امدن مداخله کردن
intervene مداخله کردن پا میان گذاردن
kibitz درکاردیگری مداخله کردن فضولی کردن
take part مداخله کردن شرکت کردن
intermeddle مداخله کردن فضولی کردن
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
participation مداخله
interferes مداخله
interfered مداخله
officious مداخله کن
to thrust oneself مداخله
interfere مداخله
meddlesome مداخله گر
pryer مداخله گر
interventions مداخله
intervention مداخله
interference مداخله
intermediation مداخله
right to intervene حق مداخله
interposition مداخله
interposal مداخله
nonintervention عدم مداخله
intervener مداخله کننده
interposingly ازراه مداخله
non intervention عدم مداخله
intermediary وساطت مداخله
interventionist طرفدار مداخله
military intervention مداخله نظامی
intevener مداخله کننده
tamperer مداخله کننده
undue بدون مداخله
intermediaries وساطت مداخله
intervenient مداخله کننده
nonintervention سیاست عدم مداخله
intermediacy میانجی گری مداخله
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy) بازپخت [سخت گردانی] [دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن] [فلز کاری]
to know the ropes راههای کاری را بلد بودن لم کاری رادانستن
blow torch کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torched کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torches کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torching کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torch کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
overpersuade کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
Pry not into the affair of others. <proverb> در کار دیگران مداخله مکن .
marplot ادم فضول مداخله کننده
electromagnetic interference مداخله الکترومغناطیسی درکار رادارها
interposingly مداخله کنان بطور معترضه
intermediate درمیان اینده مداخله کننده
bumbled اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumbles اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
To do something slapdash. کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
bumble اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
whitewash سفید کاری کردن ماست مالی کردن
isolationist طرفدارعدم مداخله در سیاست کشورهای دیگر
stringing خطوط خاتم کاری و منبت کاری
pence for any thing میل بچیزی یا کاری یااستعدادبرای کاری
reforest مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforesting مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforests مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reconditioned نو کاری کردن
stucco گچ کاری کردن
reconditions نو کاری کردن
recondition نو کاری کردن
habitual way of doing anything کردن کاری
Community architecture [جنبش مداخله در طراحی ساختمان های انگلیس]
intercurrent مداخله کننده درمیان چیزهای دیگر رخ دهنده
messes :شلوغ کاری کردن الوده کردن
prime تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
garden درخت کاری کردن باغبانی کردن
enforce مجبور کردن وادار کردن به کاری
mess :شلوغ کاری کردن الوده کردن
primed تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
engrave کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engraved کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engraves کنده کاری کردن در حکاکی کردن
enforced مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces مجبور کردن وادار کردن به کاری
primes تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
gardened درخت کاری کردن باغبانی کردن
gardens درخت کاری کردن باغبانی کردن
enforcing مجبور کردن وادار کردن به کاری
let point امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
intercurreace مداخله وقوع درمیان ورود یک ناخوشی درناخوشی دیگر
to start out to do something قصد کاری را کردن
to touch up دست کاری کردن
mind to do a thing متمایل کردن به کاری
splaying منبت کاری کردن
to brush over دست کاری کردن
enamel مینا کاری کردن
rodeos سوار کاری کردن
stunts شیرین کاری کردن
granulate چکش کاری کردن
plasters گچ کاری کردن اندود
splays منبت کاری کردن
plaster گچ کاری کردن اندود
stunting شیرین کاری کردن
go near to do something تقریبا کاری را کردن
keen set for doing anything مشتاق کردن کاری
rodeo سوار کاری کردن
keen set for doing anything ارزومند کردن کاری
To do something on purpose ( deliberately ). از قصد کاری را کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution . محکم کاری کردن
spackle بتونه کاری کردن
stick with <idiom> دنبال کردن کاری
stunt شیرین کاری کردن
the proper time to do a thing برای کردن کاری
To perform a feat. شیرین کاری کردن
flourished زینت کاری کردن
hammer چکش کاری کردن
flourishes زینت کاری کردن
inlay خاتم کاری کردن
hammered چکش کاری کردن
lubrication روغن کاری کردن
inlaying خاتم کاری کردن
carve کنده کاری کردن
carved کنده کاری کردن
calker بتونه کاری کردن
carves کنده کاری کردن
carvings کنده کاری کردن
refashion دست کاری کردن
inlays خاتم کاری کردن
shyster دغل کاری کردن
purfle منبت کاری کردن
splayed منبت کاری کردن
manipulation دست کاری کردن
splay منبت کاری کردن
hammers چکش کاری کردن
contract مقاطعه کاری کردن
adventurism اقدام به کاری کردن
blackjack مجبوربانجام کاری کردن
flourish زینت کاری کردن
interloper کسیکه در کار دیگران مداخله میکندوایشان را ازسودبردن بازمی دارد
interventionism سیستم مداخله دولت درامور اقتصادی و عدم وجودازادی درتجارت
interlopers کسیکه در کار دیگران مداخله میکندوایشان را ازسودبردن بازمی دارد
to stop [doing something] توقف کردن [از انجام کاری]
to run the show در کاری اختیار داری کردن
the right way to do a thing صحیح برای کردن کاری
p in power to do something عدم نیروبرای کردن کاری
lime با اهک کاری سفید کردن
limes با اهک کاری سفید کردن
To come to blows with someone . با کسی کتک کاری کردن
lift a finger (hand) <idiom> کاری بکن ،کمک کردن
service ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
To do something in a pique . از روی لج ولجبازی کاری را کردن
serviced ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
back to the drawing board <idiom> کاری را از اول شروع کردن
systematization اسلوبی کردن همست کاری
to take trouble to do anything زحمت کردن کاری را بخوددادن
walk out کاری راناگهان ترک کردن
give someone a hand <idiom> با کاری به کسی کمک کردن
on your own خودم تنهایی [کاری را کردن]
bossing برجسته کاری ریاست کردن بر
to omit doing a thing از کاری فروگذار یا غفلت کردن
end up <idiom> پایان ،بلاخره کاری کردن
to keep regular hours هر کاری را درساعت معین کردن
bossed برجسته کاری ریاست کردن بر
bosses برجسته کاری ریاست کردن بر
to have a finger in every pie درهمه کاری دخالت کردن
jobs ایوب مقاطعه کاری کردن
boss برجسته کاری ریاست کردن بر
to incite somebody to something کسی را به کاری تحریک کردن
prone to do something آماده برای کردن کاری
to egg [on] تحریک [به کاری ناعاقلانه] کردن
to persuade somebody of something کسی را متقاعد به کاری کردن
job ایوب مقاطعه کاری کردن
glid تذهیب کاری [در زمینه فرش بوسیله نخ طلا، نقره و یا جواهرات. نوعی از این تذهیب کاری به صوفی بافی معروف است.]
holding company شرکتی که مالک سهام یک یاچند شرکت میباشدودرسیاست انان مداخله میکند
forcing مجبور کردن کسی به انجام کاری
fillet تذهیب کاری کردن بالایه پرکردن
forces مجبور کردن کسی به انجام کاری
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com