Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (39 milliseconds)
English
Persian
express
دلالت کردن بر فهماندن صریح
expressed
دلالت کردن بر فهماندن صریح
expresses
دلالت کردن بر فهماندن صریح
expressing
دلالت کردن بر فهماندن صریح
Other Matches
predicates
دلالت کردن
savorŠetc
دلالت کردن
signifying
دلالت کردن بر
signify
دلالت کردن
signify
دلالت کردن بر
signifies
دلالت کردن
to give evdience
دلالت کردن
signifying
دلالت کردن
implicate
دلالت کردن بر
implicated
دلالت کردن بر
predicate
دلالت کردن
predicated
دلالت کردن
predicating
دلالت کردن
implicating
دلالت کردن بر
signifies
دلالت کردن بر
implicates
دلالت کردن بر
imply
دلالت ضمنی کردن بر
implying
دلالت ضمنی کردن بر
foreshown
از پیش دلالت کردن بر
implies
دلالت ضمنی کردن بر
connote
دلالت ضمنی کردن بر
betoken
دلالت کردن بر دال بر امری
bring home the importance of something to someone
<idiom>
شیرفهم کردن -کاملا فهماندن چیزی به کسی
point
اشاره کردن دلالت کردن متوجه کردن نکته
instill
کم کم فهماندن
show
فهماندن
instilling
کم کم فهماندن
get across
فهماندن
purporst
فهماندن
purports
فهماندن
purporting
فهماندن
purport
فهماندن
get across to
فهماندن
showed
فهماندن
instilled
کم کم فهماندن
shows
فهماندن
clears
فهماندن
to give to understand
فهماندن
clearer
فهماندن
put across
فهماندن
clearest
فهماندن
instills
کم کم فهماندن
clear
فهماندن
instil
کم کم فهماندن
purported
فهماندن
instils
کم کم فهماندن
gesticulated
باژست فهماندن
insinuates
به اشاره فهماندن
inspeak
با سخن فهماندن
expessible
قابل فهماندن
gesticulates
باژست فهماندن
represented
نمایاندن فهماندن
insinuated
به اشاره فهماندن
insinuate
به اشاره فهماندن
gesticulating
باژست فهماندن
gesticulate
باژست فهماندن
represent
نمایاندن فهماندن
represents
نمایاندن فهماندن
insinuated
بطور ضمنی فهماندن
insinuates
بطور ضمنی فهماندن
insinuate
بطور ضمنی فهماندن
inexpessive
فاقد قوه فهماندن
to express one self
مقاصد خودرا فهماندن
symbolization
دلالت
textual implication
دلالت
implication
دلالت
implications
دلالت
indication
دلالت
signification
دلالت
to smack of something
<idiom>
ضمنا فهماندن
[اصطلاح مجازی]
signifying
حاکی بودن از باشاره فهماندن
signifies
حاکی بودن از باشاره فهماندن
signify
حاکی بودن از باشاره فهماندن
indicant
دلالت کننده
implying
دلالت داشتن
connotation
دلالت ضمنی
bode
دلالت داشتن
imply
دلالت داشتن
denotable
دلالت کردنی
indicative
دلالت کننده
implies
دلالت داشتن
connotations
دلالت ضمنی
signifier
دلالت کننده
connotative
دلالت کننده
implicitness
دلالت ضمنی
expessive
دلالت کننده
implicative
دلالت کننده
denotative of
دلالت کننده بر
evidentiary
دلالت کننده
shrug
بالا انداختن شانه مطلبی را فهماندن
to i. obedience intoa child
فرمان برداری را کم کم به بچه ایی فهماندن
to draw a moral
معنی یا نتیجه اخلاقی داستانی را فهماندن
shrugging
بالا انداختن شانه مطلبی را فهماندن
shrugged
بالا انداختن شانه مطلبی را فهماندن
prime implicant
عمده دلالت کننده
it savours of revenge
دلالت بر انتقام میکند
opens
صریح
specific
صریح
categorical
صریح
specifics
صریح
clearest
صریح
open
صریح
sharp cut
صریح
abstract
صریح
straighter
رک صریح
straightest
رک صریح
straight
رک صریح
clean cut
صریح
abstracts
صریح
abstracting
صریح
uninhibited
صریح
clear cut
صریح
clear
صریح
four-square
صریح
cleaners
صریح
opened
صریح
clean-cut
صریح
perspicuous
صریح
expressed
صریح
expresses
صریح
clears
صریح
expressing
صریح
clearer
صریح
express
صریح
clear-cut
صریح
definitive
صریح
explicit
صریح
suggestive
دلالت کننده وسوسه امیز
chartered
بین افراد دلالت کند
index number
عددی که دلالت برحجم کند
causatively
چنانکه دلالت برسبب نماید
charter
بین افراد دلالت کند
chartering
بین افراد دلالت کند
charters
بین افراد دلالت کند
avowals
افهار صریح
direct object
مفعول صریح
denotation
معنای صریح
explicit address
نشانی صریح
franked
صریح نیرومند
franker
صریح نیرومند
frankest
صریح نیرومند
immediate mode commands
فرامین مد صریح
franking
صریح نیرومند
immediate address
آدرس صریح
franks
صریح نیرومند
immediate access
دستیابی صریح
express term
شرط صریح
stricter
نص صریح محکم
express warranty
ضمانت صریح
express
سریع صریح
hypallage
قلب صریح
frank
صریح نیرومند
four-square
به طور صریح
clearer
صاف صریح
imprecise
غیر صریح
expressed
سریع صریح
expresses
سریع صریح
express acceptance
قبول صریح
expressing
سریع صریح
explicit address
آدرس صریح
avowal
افهار صریح
strict
نص صریح محکم
strictest
نص صریح محکم
indefinite
غیر صریح
precise
صریح دقیق
clearest
صاف صریح
noncommittal
غیر صریح
punctual
نیشدار صریح
inexplicit
غیر صریح
clears
صاف صریح
clear
صاف صریح
an inceptive
فعلی که دلالت بر اغاز کاری نماید
an inceptive verb
فعلی که دلالت بر اغاز کاری نماید
unequivocal
صریح اشتباه نشدنی
unintelligible
پیچیده غیر صریح
cold turkey
به طور صریح و بیپرده
definite
تصریح شده صریح
unequivocally
صریح اشتباه نشدنی
d. judgment
حکم صریح یا روشن
why i think i can
هنگام کشف مطلبی دلالت برتعجب میکند
d. letter
حرفی که درسالنامه دلالت برروز یک شنبه میکند
he should better to led than
باید اورا دلالت کرد زور فایده ندارد
cons
در DOS و 2/OS نام دستگاهی که به صفحه کلید ومونیتور دلالت داشته باشد
conning
در DOS و 2/OS نام دستگاهی که به صفحه کلید ومونیتور دلالت داشته باشد
conned
در DOS و 2/OS نام دستگاهی که به صفحه کلید ومونیتور دلالت داشته باشد
con
در DOS و 2/OS نام دستگاهی که به صفحه کلید ومونیتور دلالت داشته باشد
overt collusion
تبانی چند شرکت برای کنترل بازار با موافقت صریح یکدیگر
equitable mortgage
بدون انکه موضوع این عمل یاتاسیس صراحتا" یا منجزا"به رهن دلالت داشته باشد
dedications
در CL ممکن است این تاسیس به وسیله فعل صریح و رسمی مالک ایجادشود و یا به موجب قانون از برخی از افعال مالک
dedication
در CL ممکن است این تاسیس به وسیله فعل صریح و رسمی مالک ایجادشود و یا به موجب قانون از برخی از افعال مالک
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
challengo
ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verified
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com