Dictiornary-Farsi | دوز متوسط کشنده | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
median lethal dose	دوز متوسط کشنده


Other Matches

deadliest	کشنده
deadly	کشنده
tracker	کشنده
trackers	کشنده
enticing	کشنده
alluring	کشنده
suicidal	کشنده
lethal	کشنده
mortal	کشنده
mortals	کشنده
attractive	کشنده
tensor	کشنده
tractive	کشنده
plotter	کشنده
plotters	کشنده
tensioner	کشنده
killer	کشنده
killers	کشنده
pestilent	کشنده
sorbent	کشنده
perishing	کشنده
murderer	کشنده
murderers	کشنده
puller	کشنده
murderous	کشنده
deadlier	کشنده
assassinator	کشنده
inviting	کشنده
pernicious	کشنده
drainer	اب کشنده
inhalant	بو کشنده
delineator	کشنده
deathy	کشنده
death ful	کشنده
prepossessing	کشنده
fatal	کشنده
lethiferous	کشنده
killer whales	وال کشنده
killing	کشنده دلربا
drum plotter	کشنده طبله
pestilently	بطور کشنده
mortally	بطور کشنده
dragman	میکشد کشنده
nonlethal	غیر کشنده
tractive effort	نیروی کشنده
ovicidal	کشنده تخم
killer whale	وال کشنده
death blow	ضربت کشنده
killings	کشنده دلربا
drawer	کشنده برات یا چک
introversive	بدرون کشنده
drawers	کشنده برات یا چک
howling	زوزه کشنده
inhaul	به داخل کشنده
stertorous	خرناس کشنده
herbicidal	کشنده گیاهان
introvertive	بدرون کشنده
it is mortal to him	کشنده اوست
howling	جیغ کشنده
lethality	کشنده بودن
lancinating	تیر کشنده
fungicidal	کشنده قارچ
hauling part	قسمت کشنده
dead ground	اتصال به زمین کشنده
pesticides	کشنده حشره موذی
attractively	بطور کشنده یا جاذب
lethal	وابسته به مرگ کشنده
adducent	بداخل کشنده مقرب
nitrogen mustard	گاز کشنده خردل
invitingly	بطور جالب یا کشنده
pesticide	کشنده حشره موذی
ejector	پوکه کش بیرون کشنده
disinfestant	ماده کشنده حشرات
downhaul	طناب پایین کشنده
raymond hook	قلاب بالا کشنده قایق
adductive	استشهادی بسوی محور کشنده
to cach one's death	دچار سرماخوردگی کشنده شدن
biocid	قاطع حیات کشنده حشرات
electron withdrawing substituent	گروه استخلافی الکترون کشنده
boat falls	طناب بالا کشنده قایق
slaughterous	مبنی بر خونریزی و کشتار کشنده
caricaturists	کشنده تصویرهای مضحک واغراق امیز
caricaturist	کشنده تصویرهای مضحک واغراق امیز
rodenticide	دارو یا عامل کشنده جانوران جونده
It is murder driving on this freeway ( motorway , highway ) .	رانندگی دراین بزرگراه کشنده است
counter check	چکی که فقط کشنده چک میتواند ان را از بانک بگیرد
lanciation	سوراخ کردن یا تیر کشیدن دردتیر کشنده
mean sea level	ارتفاع متوسط از سطح دریا ارتفاع متوسط اب دریا
mesne	متوسط
moderate	متوسط
moderated	متوسط
moderates	متوسط
moderating	متوسط
intermedial	متوسط
average limit of ice	حد متوسط یخ
life expectancy	سن متوسط
life expectancies	سن متوسط
mediocre	متوسط
medium gravle	شن متوسط
medium	متوسط
mediums	متوسط
osculant	متوسط
average	متوسط
meanest	متوسط
averages	حد متوسط
meaner	متوسط
averaged	حد متوسط
average	حد متوسط
averages	متوسط
averaged	متوسط
averaging	حد متوسط
intermediate	متوسط
tolerable	متوسط
modals	متوسط
modal	متوسط
mean	متوسط
meant	متوسط
averaging	متوسط
mean chord	وتر متوسط
average variable cost	هزینه متوسط
over-average <adj.>	بیش از حد متوسط
average voltage	ولتاژ متوسط
mean income	درامد متوسط
average value	مقدار متوسط
mean deviation	انحراف متوسط
m.f.	بسامد متوسط
average total cost	هزینه متوسط کل
mean depth	عمق متوسط
mean daily	متوسط روزانه
m.f.	فرکانس متوسط
averagely	بطور متوسط
middlingly	بطور متوسط
girder bridge	پل بیلی متوسط
intermediate contrast	تغایر متوسط
intermediate high voltage line	خط فشار متوسط
averagly	بطور متوسط
intermediately	بطور متوسط
intermediate lampholder	سر پیچ متوسط
intermediate hurdle	مانع متوسط
secondarily	بطور متوسط
every Tom, Dick and Harry <idiom>	طبقه متوسط
a medium sized car	یک اتومبیل متوسط
medium cloud	ابرهای متوسط
medium carbon steel	فولادباکربن متوسط
a modest income	درآمدی متوسط
medium artillery	توپخانه متوسط
mediterranean sea	بحر متوسط
above-average <adj.>	بیش از حد متوسط
median income	درامد متوسط
median gray	خاکستری متوسط
medium frequency	بسامد متوسط
medium scale	در مقیاس متوسط
sort of	بمقدار متوسط
sort of	بمیزان متوسط
subaverage	زیر حد متوسط
on the a	بطور متوسط
true power	توان متوسط
monthly average	متوسط ماهیانه
moderate speed	سرعت متوسط
middle price	قیمت متوسط
mid range	برد متوسط
weighted average	متوسط وزنی
medium voltage	ولتاژ متوسط
medially	بطورمیانه یا متوسط
medial	میانه متوسط
above average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
above-average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
over-average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
above average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
mean price	قیمت متوسط
above-average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
over-average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
mean life	عمر متوسط
mean velocity	سرعت متوسط
mean variation	تغییر متوسط
mean value	مقدار متوسط
mean time	ساعت متوسط
mean time	زمان متوسط
mean stress	خستگی متوسط
mean speed	سرعت متوسط
above average <adj.>	بیش از حد متوسط
averaging	مقدار متوسط
average flow	جریان متوسط
duffers	بازیگر متوسط
halftone	رنگ متوسط
halftones	رنگ متوسط
par	میزان متوسط
middle class	طبقه متوسط
average expense	هزینه متوسط
duffer	بازیگر متوسط
medium wave	موج متوسط
average input	نهاده متوسط
average life	عمر متوسط
thin	تیم متوسط
average latency	تاخیر متوسط
thinned	تیم متوسط
thinners	تیم متوسط
average latency	رکود متوسط
thinnest	تیم متوسط
thins	تیم متوسط