Dictiornary-Farsi | دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 205 (16 milliseconds)

English	Persian
recognises	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognising	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognize	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizes	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizing	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است


Other Matches

visual	آنچه دیده میشود یا قابل دیدن است
visually	آنچه دیده میشود یا قابل دیدن است
visuals	آنچه دیده میشود یا قابل دیدن است
neural network	سیستمی که برنامه هوش مصنوعی را اجرا میکند و نحوه کار مغز و یادگیری و به خاطر سپردن آنرا شبیه سازی میکند
consign	سپردن چیزی به
consigned	سپردن چیزی به
consigns	سپردن چیزی به
consigning	سپردن چیزی به
To memorize something. To commit somthing to memory.	چیزی را بخاطر سپردن
to call somebody to [for] something	پی کسی فرستادن به خاطر چیزی
get a load of <idiom>	دیدن چیزی
To benefit from something.	از چیزی خیر دیدن
perception of an object	مشاهده یا دیدن چیزی
protects	توقف آسیب دیدن چیزی
protecting	توقف آسیب دیدن چیزی
protect	توقف آسیب دیدن چیزی
throw the baby out with the bathwater <idiom>	(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
make something out <idiom>	ازپیش بردن برای دیدن یا خواندن چیزی
to see through	از بین چیزی مات [غیر شفاف] دیدن
deposit	سپردن ذخیره سپردن
deposits	سپردن ذخیره سپردن
prior	آنچه قبلاگ رخ داده است
virgins	که قبلاگ روی آن ضبط نشده باشد
virgin	که قبلاگ روی آن ضبط نشده باشد
You can rest assured.	خاطر جمع باشید (اطمینان خاطر داشته باشید )
blast	آزاد کردن بخش هایی از حافظه که قبلاگ اختصاص داده شده بودند
blasts	آزاد کردن بخش هایی از حافظه که قبلاگ اختصاص داده شده بودند
automates	نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automate	نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automating	نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automated	نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
entrusting	سپردن
to give in charge	سپردن
entrusts	سپردن
committed	سپردن
commit	سپردن
committing	سپردن
commits	سپردن
consign	سپردن
reposit	سپردن
vest	سپردن
give in charge	سپردن
vests	سپردن
award	سپردن
confide	سپردن
confided	سپردن
confides	سپردن
awarded	سپردن
consigned	سپردن
consigning	سپردن
entrust	سپردن
to deliver up	سپردن
awards	سپردن
depute	سپردن
consigns	سپردن
awarding	سپردن
lodgment	سپردن
learn by rote	یاد سپردن
memorise [British]	ییاد سپردن
memorise [British]	یاد سپردن
bury	بخاک سپردن
learn by heart	یاد سپردن
learn by heart	ییاد سپردن
learn by rote	ییاد سپردن
surrender	سپردن رهاکردن
surrenders	سپردن رهاکردن
memorised	یاد سپردن
memorizing	بخاطر سپردن
surrendered	سپردن رهاکردن
buries	بخاک سپردن
memorizes	بخاطر سپردن
memorizes	یاد سپردن
memorized	بخاطر سپردن
memorized	یاد سپردن
memorize	بخاطر سپردن
memorize	یاد سپردن
memorising	بخاطر سپردن
burying	بخاک سپردن
memorising	یاد سپردن
memorises	بخاطر سپردن
memorises	یاد سپردن
memorised	بخاطر سپردن
memorizing	یاد سپردن
inurn	بخاک سپردن
entrusts	بامانت سپردن
entrust	بامانت سپردن
to commit to the grave	بگور سپردن
pledging	التزام سپردن
pledges	التزام سپردن
pledged	التزام سپردن
pledge	التزام سپردن
screw to the memory	بذهن سپردن
put out to nurse	بدایه سپردن
obligate	ضامن سپردن
to lay to rest	بخاک سپردن
lay to rest	بخاک سپردن
deposits	سپردن پس اندازکردن
deposit	سپردن پس اندازکردن
to laylow	بخاک سپردن
memorise [British]	بخاطر سپردن
to put	بدایه سپردن
to put out to nurse	بدایه سپردن
to leave word in the house	در خانه سپردن
learn by rote	بخاطر سپردن
entrusting	بامانت سپردن
learn by heart	بخاطر سپردن
TO set the fox to keep the geese . <proverb>	گوسفند را به گرگ سپردن .
bail	کفالت بامانت سپردن
To memorize. to learn by heart.	حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
To abandon oneself to despair.	خود رابدست ناامیدی سپردن
institutionalization	نهادی شدن به پناهگاه سپردن
plow under	بخاک سپردن مستولی شدن بر
inhume	بخاک سپردن دفن کردن
turn over <idiom>	به کسی برای مراقبت با استفاده سپردن
Due to	به خاطر
behalf	خاطر
for his sake	به خاطر او
for the love of	به خاطر,
remembrance	خاطر
on account of somebody [something]	به خاطر
mind	خاطر
sake	خاطر
minds	خاطر
minding	خاطر
of ones own accord	بطیب خاطر
in service	به خاطر خدمت
uneasiness	خاطر تشویش
free will	طیب خاطر
to imprint on the mind	در خاطر نشاندن
gladly	با مسرت خاطر
leisurely	بافراغت خاطر
tranquillity	اسایش خاطر
umbrageous	رنجیده خاطر
amativeness	خاطر خواهی
gladness	مسرت خاطر
despondent <adj.>	افسرده خاطر
attention	خاطر حواس
attentions	خاطر حواس
security	اسایش خاطر
lacerated	خاطر ازرده
spontaneous generation	بطیب خاطر
to escape one's memory	از خاطر رفتن
self gratification	ترضیه خاطر
tranquility	اسایش خاطر
for his sake	برای خاطر او
ex officio	به خاطر شغل
downhearted <adj.>	افسرده خاطر
peace of mind	اسودگی خاطر
depressed <adj.>	افسرده خاطر
in view of <idiom>	به خاطر اینکه
solace	تسلیت خاطر
sure	خاطر جمع
surer	خاطر جمع
surest	خاطر جمع
eying	دیده
eyes	دیده
eyeing	دیده
eye	دیده
eye water	اب دیده
for ones own hand	به خاطر خود شخص
for nothing	برای خاطر هیچ
for mercy sake	برای خاطر خدا
to stamp on the mind	خاطر نشان کردن
for god's sake	برای خاطر خدا
to impress on the mind	خاطر نشان کردن
stamp on the mind	خاطر نشان کردن
for a mere nothing	برای خاطر هیچ
accords	دلخواه طیب خاطر
accorded	دلخواه طیب خاطر
accord	دلخواه طیب خاطر
nuisances	مایه تصدیع خاطر
nuisance	مایه تصدیع خاطر
relief	ترمیم اسایش خاطر
spontaneously	به طیب خاطر بی اختیار
for security reasons	به خاطر دلایل امنیتی
to imprint on the mind	خاطر نشان کردن
to feel sure	خاطر جمع بودن
certes	خاطر جمعی تحقیق
depend upon it	خاطر جمع باشید
for pity's sake	برای خاطر خدا
put one's finger on something <idiom>	کاملابه خاطر آوردن
for reasons of safety	به خاطر دلایل امنیتی
inorder to	به خاطر اینکه برای
take it out on <idiom>	بی محلی به خاطر عصبانیت
for a song <idiom>	به خاطر پول کمی
For your sake .	محض خاطر شما
in the interests of truth	برای خاطر راستی
point	خاطر نشان کردن
For Gods ( goodness , pitys , meucys ) sake .	محض خاطر خدا
unsight	دیده نشده
observers	دیده بان
lookouts	دیده بان
pitched	تهیه دیده
damaged	خسارت دیده
in sight	دیده شدنی
vedette	دیده ورسوار
observer	دیده بان
worldly wise	جهان دیده
light of one's eyes	نور دیده
feeders	دیده بان