Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
He seems to be a level – headed ( rational and knowledgeale ) boss .
رئیس فهمیده ای بنظر می رسد ( می آید )
Other Matches
lord high stew of england
رئیس تشریفات تاجگذاری رئیس دادگاه دادرسی
discerning
فهمیده
understanding
فهمیده
understandings
فهمیده
knowing
فهمیده
large minded
ادم فهمیده
paymaster general
رئیس سررشته داری رئیس کارپردازی
suavity
فهمیده ومودب بودن
suave
فهمیده وبا ادب
clears
آنچه به سادگی فهمیده میشود
clearer
آنچه به سادگی فهمیده میشود
clear
آنچه به سادگی فهمیده میشود
it purports that
انچه از این فهمیده میشوداین که .....
clearest
آنچه به سادگی فهمیده میشود
naturals
زبانی که توسط بشر استفاده و فهمیده میشود
natural
زبانی که توسط بشر استفاده و فهمیده میشود
letter of recall
نامهای است که رئیس یک کشور به رئیس کشور دیگرنوشته و از او تقاضای مرخص کردن سفیری را که کارش در مملکت مرسل الیه پایان یافته میکند
public relations officer
رئیس قسمت روابط عمومی رئیس قسمت امور مطبوعاتی
emcee
بعنوان رئیس تشریفات عمل کردن رئیس تشریفات شدن
emcees
بعنوان رئیس تشریفات عمل کردن رئیس تشریفات شدن
public relations officers
رئیس قسمت روابط عمومی رئیس قسمت امور مطبوعاتی
in my opinion
بنظر من
seems
بنظر امدن
purport
بنظر امدن
looking
بنظر اینده
seem
بنظر امدن
purported
بنظر امدن
purporting
بنظر امدن
purports
بنظر امدن
beseem
بنظر امدن
seemed
بنظر امدن
republics
حکومتی که در ان سمت رئیس کشور بالوراثه منتقل نمیشود و مدت ریاست کشور نیز غالب اوقات محدود است و انتخاب رئیس کشور از طریق مراجعه به اراء عمومی صورت می گیرد
republic
حکومتی که در ان سمت رئیس کشور بالوراثه منتقل نمیشود و مدت ریاست کشور نیز غالب اوقات محدود است و انتخاب رئیس کشور از طریق مراجعه به اراء عمومی صورت می گیرد
blurred
نامشخص بنظر امدن
blurring
نامشخص بنظر امدن
blurs
نامشخص بنظر امدن
he looks brave
او شجاع بنظر میرسد
beseem
مناسب بنظر امدن
hulk
بزرگ بنظر رسیدن
hulks
بزرگ بنظر رسیدن
it sounds false
دروغ بنظر میرسد
look black
متغیر بنظر امدن
face value
<idiom>
بنظر با ارزش رسیدن
blur
نامشخص بنظر امدن
So it appears ( looks , seems ) that …
اینطور بنظر می آید که ...
on end
<idiom>
بنظر به پایان رسیده
To bring something to someones notice ( attention ) .
چیزی را بنظر کسی رساندن
She has a foreign appearance.
ظاهرش خارجی بنظر می آید
Playing football is not my idea of fun .
فوتبال هم بنظر من تفریح نشد
to lool black
خشمگین یا متغیر بنظر امدن
the price was not reasonable
بهای ان معقول بنظر نمیرسید
may it please your excellency
اگر بنظر جنابعالی خوش ایندباشد
The two parties seem irreoncilable.
طرفین آشتی راناپذیر بنظر می رسند ت
He seems to have a vulgar tongue.
آدم دهن دریده ای بنظر می آید
have the last laugh
<idiom>
باعث احمق بنظر رسیدن شخص
He seems to have a lot of confidence.
خیلی خاطر جمع ( مطمئن ) بنظر می رسد
He is a capable man . he is a man of ability .
بنظر او یک میلیارد تومان بی قابل
[ناقابل]
است
you do not seem well
گویا حالتان خوش نیست سالم بنظر نمیایید
turn the tide
<idiom>
چیزی که بنظر شکست خورده بود به پیروزی رساندن
objectify
بنظر اوردن بصورت مادی و خارجی مجسم کردن
machined
زبان برنامه نویسی که حاوی دستوراتی است به صورت کد دورویی که مستقیما توسط واحد پردازش مرکزی بدون ترجمه فهمیده میشود
machine
زبان برنامه نویسی که حاوی دستوراتی است به صورت کد دورویی که مستقیما توسط واحد پردازش مرکزی بدون ترجمه فهمیده میشود
machines
زبان برنامه نویسی که حاوی دستوراتی است به صورت کد دورویی که مستقیما توسط واحد پردازش مرکزی بدون ترجمه فهمیده میشود
long shot
<idiom>
شرط بندی روی چیزی که بنظر میآید ناموفق باشد
to sugar the pill
<idiom>
چیزی بدی را طوری بکنند که کمتر ناخوشایند بنظر بیاید
[اصطلاح مجازی]
to sweeten the pill
<idiom>
چیزی بدی را طوری بکنند که کمتر ناخوشایند بنظر بیاید
[اصطلاح مجازی]
to sugar-coat the pill
[American E]
<idiom>
چیزی بدی را طوری بکنند که کمتر ناخوشایند بنظر بیاید
[اصطلاح مجازی]
dark bulb
نوعی لامپ اشعه کاتدی که هنگام خاموش بودن سیاه بنظر می رسد و به تصاویرویدئویی وضوح خوبی میدهد
recredential
نامهای است که بعضی اوقات رئیس دولتی که سفیر نزد ان ماموریت دارد در جواب احضار نامه سفیر به رئیس دولت فرستنده سفیر می نویسد و در واقع این نامه پاسخی است به استوار نامهای که سفیر در شروع ماموریتش تقدیم داشته است
this story is improbable
این داستان راست نمینماید این داستان بعید بنظر میرسد
administrators
رئیس
chiefs
رئیس
chief
رئیس
provosts
رئیس
administrator
رئیس
wardens
رئیس
directors general
رئیس کل
director generals
رئیس کل
director general
رئیس کل
provost
رئیس
masters
رئیس
mastered
رئیس
chairman
رئیس
administers
رئیس
administering
رئیس
higher up
رئیس
warden
رئیس
leaders
رئیس
leader
رئیس
headsman
رئیس
head master
رئیس
superior
رئیس
superiors
رئیس
chairmen
رئیس
administer
رئیس
mugwump
رئیس
administered
رئیس
master
رئیس
director
رئیس
syndic
رئیس
rulers
رئیس سر
ruler
رئیس سر
president
رئیس
warden
رئیس
commandants
رئیس
commandant
رئیس
sheiks
رئیس
headman
رئیس
headmen
رئیس
Deans
رئیس
sheikh
رئیس
Dean
رئیس
sheikhs
رئیس
sheik
رئیس
head
رئیس
superintendent
رئیس
directors
رئیس
header
رئیس
presidents
رئیس
superintendents
رئیس
headers
رئیس
anchor men
رئیس گروه
anchormen
رئیس گروه
gun captain
رئیس توپ
chief of police
رئیس شهربانی
vice-chancellors
نایب رئیس
First Ladies
زن رئیس جمهور
chief of protocol
رئیس تشریفات
chief of state
رئیس دولت
communication chief
رئیس ارتباطات
chairpersons
رئیس جلسه
dominie
رئیس اموزشگاه
gun captain
رئیس قبضه
chairperson
رئیس جلسه
chairmen
رئیس جلسه
First Lady
زن رئیس جمهور
vice president
معاون
[رئیس]
Chief of protocol. Master of ceremonies.
رئیس تشریفات
Chancellor
رئیس دانشگاه
He is in bad with the boss.
با رئیس اش بد است
figureheads
رئیس بی نفوذ
figureheads
رئیس پوشالی
figurehead
رئیس بی نفوذ
figurehead
رئیس پوشالی
shop stewards
رئیس گروه
shop steward
رئیس گروه
chairman
رئیس جلسه
hierarch
رئیس روحانی
beach master
رئیس بارانداز
Chancellors
رئیس دانشگاه
sheik
رئیس قبیله
post general
رئیس کل پست
podesta
رئیس شهربانی
phylarch
رئیس قبیله
office manager
رئیس دفتر
office manager
رئیس اداره
speaker of parliament
رئیس مجلس
speaker of parliament
رئیس پارلمان
staff manager
رئیس کارگزینی
subprincipal
نایب رئیس
president of the court
رئیس دادگاه
president of the republic
رئیس جمهور
sheik
رئیس خانواده
section chief
رئیس قبضه
sagamore
رئیس ایل
sachem
رئیس ایل
ring master
رئیس سیرک
presidentess
زن رئیس جمهور
shipmaster
رئیس کشتی
site manager
رئیس کارگاه
social secretary
رئیس دفتر
mint master
رئیس ضرابخانه
mess president
رئیس باشگاه
heresiarch
رئیس رافضیون
heguman
رئیس دیر
wharfmaster
رئیس بندر
head of the state
رئیس دولت
head of business firm
رئیس تجارتخانه
head mistress
خانم رئیس
wharfmaster
رئیس اسکله
anchor man
رئیس گروه
harbour master
رئیس بندر
wagon master
رئیس قطار
lord chancellor
رئیس کل داوران
the pro tem chief
رئیس موقت
leadden limbs
رئیس اسپ
veep
نایب رئیس
lady principal
خانم رئیس
kapell meister
رئیس ارکستر
jurat
رئیس شهرداری
vice chairman
نایب رئیس
vice president
نایب رئیس
harbor master
رئیس بندر
president
رئیس دانشگاه
arches
موذی رئیس
surgeon
رئیس بهداری
sheikh
رئیس قبیله
chamberlain
رئیس خلوت
chieftain
رئیس قبیله
sheikh
رئیس خانواده
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com