English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 206 (37 milliseconds)
English Persian
chairman ریاست کردن اداره کردن
chairmen ریاست کردن اداره کردن
Search result with all words
superintend ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintended ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintends ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
Other Matches
preside کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presiding کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presided کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presides کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
prefecture اداره ریاست
matronize ریاست کردن
superintends ریاست کردن
superintended ریاست کردن
superintend ریاست کردن
superintending ریاست کردن
to fill the chair ریاست کردن
to take the lead ریاست کردن
bossing برجسته کاری ریاست کردن بر
head ریاست داشتن بر رهبری کردن
bosses برجسته کاری ریاست کردن بر
boss برجسته کاری ریاست کردن بر
bossed برجسته کاری ریاست کردن بر
to register [with a body] اسم نویسی کردن [خود را معرفی کردن] [در اداره ای] [اصطلاح رسمی]
totalitarianize تبدیل بحکومت یکه تاز کردن بصورت حکومت مطلقه واستبدادی اداره کردن
leads هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
lead هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
directing اداره کردن روانه کردن وسایل
engineers اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineered اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineer اداره کردن طرح کردن و ساختن
prefectural وابسته به مقام ریاست یادوره ریاست
direct اداره کردن هدایت کردن
manipulates اداره کردن دستکاری کردن
moderate اداره کردن تعدیل کردن
moderated اداره کردن تعدیل کردن
moderates اداره کردن تعدیل کردن
moderating اداره کردن تعدیل کردن
executed اداره کردن قانونی کردن
presides اداره کردن هدایت کردن
keep اداره کردن محافظت کردن
presided اداره کردن هدایت کردن
executes اداره کردن قانونی کردن
preside اداره کردن هدایت کردن
keeps اداره کردن محافظت کردن
execute اداره کردن قانونی کردن
executing اداره کردن قانونی کردن
directs اداره کردن هدایت کردن
manipulated اداره کردن دستکاری کردن
manipulate اداره کردن دستکاری کردن
presiding اداره کردن هدایت کردن
directed اداره کردن هدایت کردن
prefecture مقام ریاست دوره ریاست
administrations اداره کردن
administration اداره کردن
runs اداره کردن
wielding اداره کردن
run اداره کردن
operate اداره کردن
maladminister بد اداره کردن
misgovern بد اداره کردن
operated اداره کردن
helms اداره کردن
mishandling بد اداره کردن
mishandles بد اداره کردن
operates اداره کردن
administers :اداره کردن
helm اداره کردن
conducting اداره کردن
conducted اداره کردن
conducts اداره کردن
aminister اداره کردن
manage اداره کردن
mismanaging بد اداره کردن
mismanages بد اداره کردن
mismanaged بد اداره کردن
conduct اداره کردن
mismanage بد اداره کردن
administer اداره کردن
administered :اداره کردن
administering :اداره کردن
managing اداره کردن
stage-managing اداره کردن
stage-manages اداره کردن
officiates اداره کردن
rule اداره کردن
maintain اداره کردن
wield اداره کردن
wields اداره کردن
officiating اداره کردن
stage-manage اداره کردن
officiate اداره کردن
directs اداره کردن
gestion اداره کردن
mishandle بد اداره کردن
man اداره کردن
stage-managed اداره کردن
manages اداره کردن
managed اداره کردن
stage manage اداره کردن
manage اداره کردن
mishandled بد اداره کردن
direct اداره کردن
mans اداره کردن
directed اداره کردن
officiated اداره کردن
wielded اداره کردن
manageable قابل اداره کردن
personnel management اداره کردن پرسنلی
steers حکومت اداره کردن
manhandled باخشونت اداره کردن
to give somebody the runaround <idiom> کسی را سر به سر کردن [در اداره ای]
manhandling باخشونت اداره کردن
manhandles باخشونت اداره کردن
manhandle باخشونت اداره کردن
steer حکومت اداره کردن
steered حکومت اداره کردن
policies اداره یاحکومت کردن
policy اداره یاحکومت کردن
conduct اداره کردن کشیده شدن
conducts اداره کردن کشیده شدن
operates اداره کردن راه انداختن
operated اداره کردن راه انداختن
maladminister بطور سوء اداره کردن
operate اداره کردن راه انداختن
conducting اداره کردن کشیده شدن
hunts اداره کردن تازیها در شکار
hunt اداره کردن تازیها در شکار
hunted اداره کردن تازیها در شکار
conducted اداره کردن کشیده شدن
to blunder away بواسطه سوء اداره تلف کردن
handles اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
officiates بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
police بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
handle اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
officiate بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
polices بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
parochiality اداره کردن اموریک بخش یابلوک
Its no joke running a factory . اداره کردن یک کارخانه شوخی نیست
officiated بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
polices مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
policed مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
policed بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
natarize دفتر اسناد رسمی را اداره کردن
to carry oneself خودرا اداره کردن یابوضعی دراوردن
officiating بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
regie اداره کردن مالیات مستقیم توسطخود دولت
sponsoring سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
to shoot oneself in the foot <idiom> بد اداره کردن [چیزی مربوط به خود شخص] [اصطلاح]
sponsor سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsors سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
To conduct a meeting in an orderly manner. جلسه ای رابا نظم وتر تیب اداره کردن
to register with the police نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن [نقل منزل]
favorite son نامزد ریاست جمهوری کاندیدای ریاست جمهوری
yamen اداره یا مقام رسمی مندرین یا کارمند دارای رتبه اداره دولتی
scotland yard اداره مرکزی جدیدی برای شهربانی لندن در کناررود تایمز بنا شده است اداره جنایی که نام اختصاری ان cid میباشد نیز جزء این سازمان است
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
headquarters اداره کل اداره مرکزی
chairmanships ریاست
matronship ریاست
superiority ریاست
presidency ریاست
principalship ریاست
headships ریاست
managership ریاست
administratorship ریاست
generalship ریاست
headship ریاست
superintendence ریاست
managerial ریاست
matronhood ریاست
presidentship ریاست
directorships ریاست
directorship ریاست
chairmanship ریاست
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
patriarchate ریاست طایفه
patriarchate ریاست خانواده
wardenship مقام ریاست
vice president نیابت ریاست
postmastership ریاست پست
mayorship ریاست شهرداری
abbay ریاست دیر
mayoralty ریاست شهرداری
chieftaincy ریاست قبیله
chieftainship ریاست قبیله
captainship ریاست بزرگتری
captaincy ریاست بزرگتری
magistrature ریاست کلانتری
abbotship ریاست دیر
superintendency ریاست مدیریت
command of execution ریاست اجرایی
superintendence ریاست مدیریت
personnel کارمندان مجموعه کارمندان یک اداره اداره کارگزینی
abbatial or abbatical مربوط به ریاست دیر
prioship سمت ریاست دیر
rectorate ریاست بنگاه مذهبی
presidential وابسته به ریاست جمهور
bossiness متمایل به ریاست مابی
bossy متمایل به ریاست مابی
speakership مقام ریاست مجلس
presidentship مقام ریاست جمهور
You sure have a nerve to ask become a director. آخر تورا چه ره ریاست
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com