English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (38 milliseconds)
English Persian
overcharge زیاد حساب کردن
overcharged زیاد حساب کردن
overcharges زیاد حساب کردن
overcharging زیاد حساب کردن
Other Matches
check register بازرسی کردن صورت حساب واریز حساب کردن واریزحساب
reckon حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckons حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckoned حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
To cook the books. حساب بالاآوردن (حساب سازی کردن )
surcharges زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
surcharge زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
overbuild زیاد ساختمان کردن در بخشی از شهرکه زیاد دران ساختمان کرده اند
cost accounts حساب های هزینه یابی حساب هزینه ای حساب مخارج
cost plus contracts به حساب خرید سفارش دهنده وجز فروش سازنده به حساب می اورند
capitalized expense هزینهای که علاوه بر به حساب امدن در حساب سود وزیان
clearance تسویه حساب واریز حساب فاصله ازاد لقی
overdrawn account حساب اضافه برداشت شده حساب با مانده منفی
equity accounts حساب قسمت ذیحساب حساب های اموال یکان
To bring someone to account. کسی را پای حساب کشیدن [حساب پس گرفتن]
privilege دستورات کامپیوتری که فقط توسط یک حساب امتیاز دار قابل دستیابی هستند , مثل حذف حساب و دیگر تنظیم کابر جدید یا بررسی کلمه رمز
reckoning تصفیه حساب صورت حساب
reckonings تصفیه حساب صورت حساب
To pay off someone. To settle old scores with someone. با کسی تسویه حساب کردن ( انتقام جویی کردن )
charge and discharge statements حساب قیومیت صورت و نحوه ارزیابی و عملیات مالی ارث حساب ارث
load call وسیلهای مملو از سیال برای ایجاد نیروهای زیاد با دقت زیاد
count حساب کردن
counts حساب کردن
counting حساب کردن
miscalculates بد حساب کردن
miscalculated بد حساب کردن
miscalculating بد حساب کردن
to figure up حساب کردن
counted حساب کردن
miscalculate بد حساب کردن
calculate حساب کردن
to cast up حساب کردن
figure حساب کردن
sums حساب کردن
computes حساب کردن
numerate حساب کردن
sum حساب کردن
cyphers حساب کردن
undercharge کم حساب کردن
misreckon بد حساب کردن
to count up حساب کردن
figures حساب کردن
calculates حساب کردن
minculculate بد حساب کردن
compute حساب کردن
calculated حساب کردن
account حساب کردن
figuring حساب کردن
ciphers حساب کردن
cipher حساب کردن
computed حساب کردن
miscast غلط حساب کردن
miscast حساب غلط کردن
settles تصفیه حساب کردن
miscalculating اشتباه حساب کردن
settle تصفیه حساب کردن
miscalculates اشتباه حساب کردن
check out تصفیه حساب کردن
recalculate دوباره حساب کردن
tallied باچوبخط حساب کردن
tallied با چوب خط حساب کردن
tallies باچوبخط حساب کردن
tallies با چوب خط حساب کردن
tally باچوبخط حساب کردن
tally با چوب خط حساب کردن
tallying با چوب خط حساب کردن
to put any one down for a fool کسیرااحمق حساب کردن
miscalculate اشتباه حساب کردن
tallying باچوبخط حساب کردن
miscalculated اشتباه حساب کردن
compression ignition احتراق مخلوط سوخت و هوادر اثر دمای زیاد حاصل ازترکم و فشار زیاد در سیلندرموتور دیزل
put two and two together <idiom> حساب کتاب کردن ،دو دوتا کردن
ponies ریز تسویه حساب کردن
tallying تطبیق کردن حساب نگهداشتن
pony ریز تسویه حساب کردن
to pay up حساب پس از افت را تصفیه کردن
scores حساب کردن بحساب اوردن
tallies تطبیق کردن حساب نگهداشتن
compute حساب کردن تخمین زدن
misreckon بد شمردن حساب غلط کردن
poney ریز تسویه حساب کردن
tally تطبیق کردن حساب نگهداشتن
score حساب کردن بحساب اوردن
tallied تطبیق کردن حساب نگهداشتن
computed حساب کردن تخمین زدن
computes حساب کردن تخمین زدن
scored حساب کردن بحساب اوردن
To gauge the situation and act accordingly. حساب کار خود را کردن
I didnt get much sleep. زیاد خوابم نبرد ( زیاد نخوابیدم)
to cross-check the result with a calculator حل را مجددا با ماشین حساب بررسی کردن
to call to account بازخواست یامواخذه کردن از حساب خواستن از
i reckon روی دوستی کسی حساب کردن
frequenting مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
frequented مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
frequents مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
frequent مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
zone محات کردن جزو حوزهای به حساب اوردن
bank on <idiom> اطمینان داشتن ،روی چیزی حساب کردن
zones محات کردن جزو حوزهای به حساب اوردن
overspend زیاد خرج یا مصرف کردن افراط کردن
score نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
To sell at coast price . مایه کاری حساب کردن ( به قیمت تمام شده )
scores نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
count one's chickens before they're hatched <idiom> روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
scored نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
rack up بازی کردن- حساب کردن
miscount بد حساب کردن بد تعبیر کردن
grnish زیاد کردن
propagate زیاد کردن
overloaded زیاد پر کردن
heighten زیاد کردن
to run rup زیاد کردن
intensification زیاد کردن
overloads زیاد پر کردن
heightened زیاد کردن
add زیاد کردن
increase زیاد کردن
propagated زیاد کردن
propagates زیاد کردن
increases زیاد کردن
heightening زیاد کردن
heightens زیاد کردن
overload زیاد پر کردن
increased زیاد کردن
overstock زیاد پر کردن
propagating زیاد کردن
account حساب صورت حساب
overestimate زیاد براورد کردن
strains کوشش زیاد کردن
oversimplifying زیاد ساده کردن
oversimplification زیاد ساده کردن
oversimplified زیاد ساده کردن
overworked کار زیاد کردن
oversimplifies زیاد ساده کردن
oversimplify زیاد ساده کردن
overwork کار زیاد کردن
strain کوشش زیاد کردن
ransacking زیاد کاوش کردن
make much of استفاده زیاد کردن از
overworks کار زیاد کردن
overestimated زیاد براورد کردن
overestimates زیاد براورد کردن
overestimating زیاد براورد کردن
ransacks زیاد کاوش کردن
over excite زیاد تحریک کردن
raises پروراندن زیاد کردن
overworking کار زیاد کردن
over refine زیاد موشکافی کردن
propagating زیاد کردن پروردن
overfreight زیاد بار کردن
superheat گرم کردن زیاد
expanded , capacity زیاد کردن گنجایش
adds زیاد کردن برد
overpress زیاد پافشاری کردن در
overrate زیاد براورد کردن
overrated زیاد براورد کردن
overrates زیاد براورد کردن
overrating زیاد براورد کردن
elevation of security زیاد کردن تامین
overload زیاد بار کردن
to overwork oneself زیاد کار کردن
to overstrain oneself تقلای زیاد کردن
overloaded زیاد بار کردن
adding زیاد کردن برد
overloads زیاد بار کردن
raise پروراندن زیاد کردن
ransacked زیاد کاوش کردن
overheats زیاد گرم کردن
ransack زیاد کاوش کردن
to overexert تقلای زیاد کردن
propagates زیاد کردن پروردن
add زیاد کردن برد
propagated زیاد کردن پروردن
propagate زیاد کردن پروردن
overheat زیاد گرم کردن
overheated زیاد گرم کردن
overpress زیاداصرار کردن در زیاد فشاراوردن بر
ingurgitate فرا گرفتن زیاد پر کردن
call of more حق تقاضای زیاد کردن مبیع
gaps اختلاف زیاد شکافدار کردن
gap اختلاف زیاد شکافدار کردن
To live a long life . عمر طولانی (زیاد ) کردن
to lavisheffort زیاد تلاش یا کوشش کردن
to rummage out با جستجوی زیاد پیدا کردن
extort اخاذی کردن زیاد ستاندن
give or take <idiom> از مقدار چیزی کم یا زیاد کردن
to bolt با سرعت زیاد حرکت کردن
extorts اخاذی کردن زیاد ستاندن
extorting اخاذی کردن زیاد ستاندن
extorted اخاذی کردن زیاد ستاندن
digital computer ماشین حساب عددی ماشین حساب دیجیتالی
no year oppropriation حساب تامین اعتبار باز حساب باز
he calcn lates with a اوبادقت حساب میکند اودرست حساب میکند
haunts زیاد رفت وامد کردن در دیدارمکررکردن
slashes تخفیف زیاد دادن خیلی کم کردن
overset زینت دادن زیاد بار کردن
haunt زیاد رفت وامد کردن در دیدارمکررکردن
slash تخفیف زیاد دادن خیلی کم کردن
slashed تخفیف زیاد دادن خیلی کم کردن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com