English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (38 milliseconds)
English Persian
rack one's brains <idiom> سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
Other Matches
take something into account <idiom> بخاطر آوردن وتصمیم گیری کردن
scrape باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
scraped باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
scrapes باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
scraping باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
drier کسی یاچیزی که میخشکاند
ransom ازادی کسی یاچیزی راخریدن
ransoms ازادی کسی یاچیزی راخریدن
deification قائل به الوهیت شخص یاچیزی
lose track of <idiom> ازدست دادن تماس باکسی یاچیزی
to act in somebody's name بخاطر کسی عمل کردن
To memorize. to learn by heart. حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
humpty dumpty کسی یاچیزی که یکباربزمین افتداز میان برود
to execute somebody for something کسی را بخاطر چیزی اعدام کردن
buddy system شناگران بخاطر ایمنی دو نفره کردن
vanes کسی یاچیزی که به اسانی قابل حرکت و جنبش باشد
vane کسی یاچیزی که به اسانی قابل حرکت و جنبش باشد
misremember غلط واشتباه بخاطر اوردن فراموش کردن
to report to the police خود را به پلیس معرفی کردن [بخاطر خلافی]
to boondoggle [American English] پول و وقت تلف کردن [برای پروژه ای با سرمایه دولت بخاطر انگیزه سیاسی]
To maki faces. دهن کجی کردن ( ادا در آوردن )
To cut down expenses . خرج را کم کردن ( مخارج راپایین آوردن )
To take something to pieces. دل وروده چیزی را در آوردن ( اوراق کردن )
to dig up با به هم زدن [جستجو کردن] از خاک در آوردن
to go to ترک کردن برای رفتن و آوردن چیزی
To crane ones neck . گردن کشیدن (دراز کردن بیرون آوردن )
to go away ترک کردن برای رفتن و آوردن چیزی
to push your luck [British English] to press your luck [American English] زیاده روی کردن [شورکاری را در آوردن] [اصطلاح مجازی]
ambivalence توجه ناگهانی و دلسردی ناگهانی نسبت بشخص یاچیزی
It is formed by alternatively lifting and lowering one warp thread across one weft thread این است که توسط روش دیگر بلند کردن و پایین آوردن موضوع یکی پیچ و تاب در سراسر یک موضوع پود تشکیل
through بخاطر
memorize بخاطر سپردن
memorizing بخاطر سپردن
pro- برای بخاطر
memorizes بخاطر سپردن
in his own name بخاطر خودش
memorised بخاطر سپردن
memorising بخاطر سپردن
memorized بخاطر سپردن
memorises بخاطر سپردن
pro برای بخاطر
only فقط بخاطر
call to mind بخاطر اوردن
learn by heart بخاطر سپردن
for good's sake بخاطر خدا
memorise [British] بخاطر سپردن
thru بخاطر بواسطه
learn by rote بخاطر سپردن
in this sense <adv.> بخاطر همین
as a result <adv.> بخاطر همین
by implication <adv.> بخاطر همین
in consequence <adv.> بخاطر همین
in this manner <adv.> بخاطر همین
in this wise <adv.> بخاطر همین
in this vein <adv.> بخاطر همین
for that reason <adv.> بخاطر همین
as a result of this <adv.> بخاطر همین
in so far <adv.> بخاطر همین
insofar <adv.> بخاطر همین
in this respect <adv.> بخاطر همین
as a consequence <adv.> بخاطر همین
hence <adv.> بخاطر همین
consequently <adv.> بخاطر همین
in this way <adv.> بخاطر همین
whereby <adv.> بخاطر همین
therefore <adv.> بخاطر همین
thus [therefore] <adv.> بخاطر همین
to have in remembrance بخاطر داشتن
by impl <adv.> بخاطر همین
for this reason <adv.> بخاطر همین
to call to remembrance بخاطر اوردن
wherefore بچه دلیل بخاطر چه
To memorize something. To commit somthing to memory. چیزی را بخاطر سپردن
a guilty conscience [about] وجدان با گناه [بخاطر]
because of [for] medical reasons بخاطر دلایل پزشکی
pollution tax مالیات بخاطر الودگی
call-up شیپور احضار بخاطر اوردن
call-ups شیپور احضار بخاطر اوردن
he had need remember بایستی بخاطر داشته باشید
He helped me for my fathers sake. بخاطر پدرم به من کمک کنید
remembers یاد اوردن بخاطر داشتن
remembered یاد اوردن بخاطر داشتن
remember یاد اوردن بخاطر داشتن
wanted [for] [کسی را قانونی] خواستن [بخاطر]
anxiously [about] or [for] <adv.> بطورنگران [مشتاقانه ] [بخاطر] یا [برای]
to fear [for] ترس داشتن [بخاطر یا برای]
foy سوری که بخاطر مسافرت میدهند
notations بخاطر سپاری حاشیه نویسی
hold a grudge <idiom> کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
notation بخاطر سپاری حاشیه نویسی
call up شیپور احضار بخاطر اوردن
They are famed for their courage. بخاطر شجاعت وجسارتشان شهرت دارند
She married for love ,not for money . بخاطر عشق ازدواج کردنه پول
wooler جانوری که بخاطر پشمش پرورش مییابد
to be out of action [because of injury] غیر فعال شدن [بخاطر آسیب] [ورزش]
to beg of somebody دست به دامن کسی شدن [بخاطر چیزی]
to be tied up in something دست کسی بند بودن [بخاطر چیزی]
to beg somebody for something دست به دامن کسی شدن [بخاطر چیزی]
to send things flying [بخاطر ضربه] به اطراف در هوا پراکنده شدن
to go and lose بخاطر غفلت از دست دادن [اصطلاح روزمره]
to lose sleep over something [someone] <idiom> بخاطر چیزی [کسی] دلواپس بودن [صطلاح روزمره]
let point امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
Don't get annoyed at this! بخاطر این دلخور نشو ! [اوقاتت تلخ نشود!]
to lose sleep over something [someone] <idiom> بخاطر چیزی [کسی] نگران بودن ا [صطلاح روزمره]
set down معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
Many thanks for the sympathy shown to us [on the passing of our father] . خیلی سپاسگذارم برای همدردی شما [بخاطر فوت پدرمان] .
latchkey child [کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
Yo be down one ones luck. to have a run of bad luck بد آوردن
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
He was killed when his parachute malfunctioned. بخاطر اینکه چترش کار نکرد [عیب فنی داشت] او [مرد] کشته شد.
abrade سر غیرت آوردن
vasbyt تاب آوردن
holdout دوام آوردن
to get [hold of] something آوردن چیزی
holdouts دوام آوردن
it never rains but it pours <idiom> چپ و راست بد آوردن
to bring something آوردن چیزی
play-acted ادا در آوردن
play-acting ادا در آوردن
gains بدست آوردن
gained بدست آوردن
play-acts ادا در آوردن
gain بدست آوردن
to bring to the [a] boil به جوش آوردن
play-act ادا در آوردن
attenuation بدست آوردن
to bring the water to the boil آب را به جوش آوردن
song and dance <idiom> دلیل آوردن
procure به دست آوردن
achieve به دست آوردن
implement به اجرا در آوردن
put ineffect به اجرا در آوردن
conciliate به دست آوردن
realize به دست آوردن
To cry out . فریاد بر آوردن
obtain به دست آوردن
To bring into existence . بوجود آوردن
carry out به اجرا در آوردن
actualise [British] به اجرا در آوردن
step به دست آوردن
actualize به اجرا در آوردن
To show a deficit . To run short . کسر آوردن
To phrase. به عبارت در آوردن
receive به دست آوردن
carry ineffect به اجرا در آوردن
make something happen به اجرا در آوردن
wring به دست آوردن
carry into effect به اجرا در آوردن
acquire به دست آوردن
acquire بدست آوردن
woo به دست آوردن
win به دست آوردن
take به دست آوردن
tough break <idiom> بدبیاری آوردن
compass به دست آوردن
put into effect به اجرا در آوردن
put inpractice به اجرا در آوردن
get به دست آوردن
To cite an example . مثال آوردن
fall on feet <idiom> شانس آوردن
gain به دست آوردن
To take into account (consideration). بحساب آوردن
come by <idiom> بدست آوردن
find به دست آوردن
to get [hold of] something بدست آوردن چیزی
To put someone on his mettle . To rouse someone . کسی را سر غیرت آوردن
to give somebody an appetite کسی را به اشتها آوردن
to bring something گیر آوردن چیزی
eke out <idiom> به سختی بدست آوردن
to get [hold of] something گیر آوردن چیزی
to bring something بدست آوردن چیزی
push someone's buttons <idiom> کفر کسی را در آوردن
to set the clock forward ساعت را جلو آوردن
to disgrace oneself خفت آوردن بر خود
put one's finger on something <idiom> کاملابه خاطر آوردن
To mimic someone. ادای کسی را در آوردن
To go too far . To exceed the limit . To overexend oneself . از حد گذراندن ( شورش را در آوردن )
play up to someone <idiom> با چاپلوسی سودبدست آوردن
to bring back memories خاطره ها را به یاد آوردن
luck out <idiom> خوش شانسی آوردن
To play the drunk . To start a drunken row. مست بازی در آوردن
write up <idiom> مقامی را به حساب آوردن
in for <idiom> مطمئن بدست آوردن
in luck <idiom> خوش شانسی آوردن
to live through something تاب چیزی را آوردن
nose down <idiom> پایین آوردن دماغه
To stir the nation to action. ملت را بحرکت در آوردن
to run into debt قرض بالا آوردن
To produce a witness. دردادگاه شاهد آوردن
to obtain something بدست آوردن چیزی
to bring to the same plane [height] به یک صفحه [بلندی] آوردن
to take something into account چیزی را در حساب آوردن
take back <idiom> ناگهانی بدست آوردن
turn (someone) on <idiom> به هیجان آوردن شخصی
drive someone round the bend <idiom> جان کسی را به لب آوردن
To process and treat something . چیزی راعمل آوردن
To seek refuge ( shelter). پناه آوردن ( بردن )
to serve something غذا [چیزی] آوردن
metaphraze به عبارت دیگر در آوردن
retake دوباره به دست آوردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com