English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (41 milliseconds)
English Persian
seal one's fate سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
Other Matches
his fate is sealed سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
destine مقدر کردن سرنوشت معین کردن
his parentage isunknown اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
ascertained معلوم کردن
familiarised معلوم کردن
familiarizing معلوم کردن
familiarizes معلوم کردن
familiarized معلوم کردن
familiarize معلوم کردن
familiarising معلوم کردن
known معلوم کردن
familiarises معلوم کردن
ascertains معلوم کردن
ascertain معلوم کردن
ascertaining معلوم کردن
To make known . To signify . معلوم کردن
to bring tl light معلوم کردن
to make known معلوم کردن
bid خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
verified رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verifying رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verify رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
bids خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
verifies رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
quantify محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantified محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifying محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifies محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
evinced معلوم کردن ابراز داشتن
evince معلوم کردن ابراز داشتن
evincing معلوم کردن ابراز داشتن
types نوع خون را معلوم کردن
evinces معلوم کردن ابراز داشتن
typed نوع خون را معلوم کردن
type نوع خون را معلوم کردن
specifying مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specify مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specifies مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
ascertian محقق کردن تحقیق کردن معلوم کردن
count one's chickens before they're hatched <idiom> روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
certify صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifies صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifying صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
specifying معین کردن معلوم کردن
locate تعیین کردن معلوم کردن
locates تعیین کردن معلوم کردن
reveal فاش کردن معلوم کردن
locating تعیین کردن معلوم کردن
revealed فاش کردن معلوم کردن
manifest معلوم کردن فاش کردن
manifested معلوم کردن فاش کردن
manifesting معلوم کردن فاش کردن
reveals فاش کردن معلوم کردن
specify معین کردن معلوم کردن
specifies معین کردن معلوم کردن
manifests معلوم کردن فاش کردن
uncovering معلوم کردن فاهر کردن
uncover معلوم کردن فاهر کردن
located تعیین کردن معلوم کردن
uncovers معلوم کردن فاهر کردن
doom سرنوشت بد
the weird sisters سرنوشت
fates سرنوشت
die سرنوشت
kismet سرنوشت
destination سرنوشت
destinations سرنوشت
destinies سرنوشت
destiny سرنوشت
predestination سرنوشت
fate سرنوشت
lot سرنوشت
allotment سرنوشت تقدیر
allotments سرنوشت تقدیر
portions سرنوشت قسمت
fatalist معتقد به سرنوشت
manifest destiny سرنوشت ملی
parcae سه خدای سرنوشت
fatalism اعتقاد به سرنوشت
common fate سرنوشت مشترک
fatalism سرنوشت باوری
portion سرنوشت قسمت
lay hands upon something جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
depths بازیگر سرنوشت ساز
to be the clincher سرنوشت ساختن [موقعیتی]
to turn the scales سرنوشت ساختن [موقعیتی]
deciding امتیاز سرنوشت ساز
a fateful mistake اشتباهی سرنوشت ساز
depth بازیگر سرنوشت ساز
law of common fate قانون سرنوشت مشترک
karma سرنوشت مراسم دینی
run off مسابقه سرنوشت ساز
run-off مسابقه سرنوشت ساز
run-offs مسابقه سرنوشت ساز
ice امتیاز سرنوشت ساز
heart of stone <idiom> شخصیت با یک سرنوشت وخوی بی رحم
take in stride <idiom> خودرا به باد سرنوشت دادن
dole سرنوشت تقسیم پول یا غذا در فواصل معین
predestinate قبلا تعیین شده دارای سرنوشت ونصیب وقسمت ازلی
determinate معلوم
indistinct نا معلوم
assignable معلوم
known معلوم
the active voice معلوم
to the fore معلوم
obvious معلوم
definite معلوم
given معلوم
invisible نا معلوم
inevidence معلوم
sharp cut معلوم
intelligible معلوم
illiquid نا معلوم
It was revealed that … It transpired that . . . معلوم شد که ...
overt معلوم
active معلوم
pronounced معلوم
cretain معلوم بعض
kithe معلوم شدن
known distance فاصله معلوم
evidently از قرار معلوم
known datum point ایستگاه معلوم
manifestly بطور معلوم
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it … از قرار معلوم ...
discernibly بطور معلوم
It was clear that she had lied . دروغش معلوم شد
known data عناصر معلوم
vaguest غیر معلوم
known distance مسافت معلوم
known target هدف معلوم
given conditions شرایط معلوم
presumedly از قرار معلوم
noticeably بطوربرجسته یا معلوم
verb active فعل معلوم
seemingly از قرار معلوم
the date was not specified تاریخ ان معلوم
the active voice فعل معلوم
vague غیر معلوم
to come to light معلوم شدن
vaguer غیر معلوم
that depends معلوم نیست
he proved to know the secret معلوم شد راز را میداند
It is not known yet . It is not settled yet . هنوز معلوم نیست
time will tell در آینده معلوم می شود
at a specified time در وقت معین یا معلوم
obviously بطور اشکار یا معلوم
it will manifest it self معلوم خواهد گشت
participles وجه وصفی معلوم
participle وجه وصفی معلوم
deponent درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
present participle وجه وصفی معلوم
fatherless فاقد مولف معلوم
present participles وجه وصفی معلوم
apparent معلوم وارث مسلم
taskwork کار معلوم کارناخوشایند
Certain notorious ( dubious ) characters . عده افراد معلوم الحال
we shall see تا ببینم بعد معلوم میشود
known datum point نقطهای با مختصات وگرای معلوم
determinable معلوم کردنی انقضاء پذیر
Known and unknown . معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
It was evident from the start. از اول کار معلوم بود
We know it for a fact that… برایمان کاملا" معلوم است که ...
deponont در فاهر مجهول و در باطن معلوم
Is the departure time certain ? وقت حرکت معلوم است؟
pedigreed دارای نسب یادودمان معلوم
they are of a doubtful paterni اصل انها معلوم نیست
to go down to the wire <idiom> تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن
Presumably she hasnt arrived yet . از قرار معلوم هنوز واردنشده است
We wI'll be notified(informed)of the results today. امروز جواب کار معلوم می شود
He is known to the police . هویتش نزد پلیس معلوم است
spot elevation نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
it is of doubtful proveance معلوم نیست اصلا از کجا امده است
the bill defined his powers حدود اختیارات وی دران لایحه معلوم گردید
loose ends <idiom> بدون کار معلوم وروشنی برای انجام دادن
this line does not scan وزن این شعر با تقطیع معلوم میشودکه درست نیست
parameter نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
parameters نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
perfect participle وجه وصفی معلوم که برای ساختن ماضی نقلی اغاز گردد
unpriced درباب چیزی گفته میشودکه بهای ان معلوم نشده یابصورت بهادران نباشد
duty rated بیشترین تعداد عملیات که یک وسیله در یک زمان با مشخصات معلوم میتواند انجام دهد
bailment امانت گذاشتن سپردن جنس به تاجری که اعتبارش معلوم نیست باضمانت شخص ثالث
there is no time like the present <idiom> سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را
fates پرداخت یا عدم پرداخت چک سرنوشت چک
fate پرداخت یا عدم پرداخت چک سرنوشت چک
he was otherwise ordered جور دیگر مقدر شده بود سرنوشت چیز دیگر بود
he talks very indistinctly بسیار ناشمرده سخن میگوید معلوم نیست چه میگوید
trend line یک بسط محاسبه شده از سری داده به منظور پیش بینی خط سیرهای ورای داده معلوم
wheatstone bridge مداری متشکل از مقاومتهای معلوم و مجهول که توسط ان میتوان مقاومت مجهول رادقیقا اندازه گیری کرد
to reveal itself فاش شدن معلوم شدن
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com