English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 164 (6 milliseconds)
English Persian
convict شخص مقصر و محکوم
convicted شخص مقصر و محکوم
convicting شخص مقصر و محکوم
convicts شخص مقصر و محکوم
Search result with all words
self condemned محکوم شده توسط نفس خود مقصر نزد وجدان خویش
Other Matches
culprits مقصر
at fault <idiom> مقصر
shortcomer مقصر
culpable مقصر
tort feasor مقصر
culprit مقصر
blamable مقصر
shorrcomer مقصر
non feasor مقصر
blameful مقصر
deliquent مقصر
faultful مقصر
in fault مقصر
guilty مقصر
sinner مقصر
faulty مقصر
blameworthy مقصر
sinners مقصر
nocent مقصر
delinquent مقصر
delinquents مقصر
hangdog مقصر
faults مقصر دانستن
faulted مقصر دانستن
fault مقصر دانستن
faulty مقصر نکوهیده
to get the blame مقصر شدن
blaming مقصر دانستن
defaulter سرباز مقصر
defaulters سرباز مقصر
blames مقصر دانستن
blamed مقصر دانستن
blame مقصر دانستن
convicts مقصر دانسته شدن
incriminated مقصر قلمداد کردن
incriminate مقصر قلمداد کردن
incriminating مقصر قلمداد کردن
incriminates مقصر قلمداد کردن
faultily بطور معیوب یا مقصر
convicting مقصر دانسته شدن
to blame one another همدیگر را مقصر کردن
self incrimination مقصر شماری خود
convict مقصر دانسته شدن
to be to blame for something مقصر درکاری بودن
convicted مقصر دانسته شدن
perpetrating مرتکب کردن مقصر بودن
perpetrates مرتکب کردن مقصر بودن
They held me culpable for the accident. آنها من را مقصر آن پیشامد دانستند.
perpetrated مرتکب کردن مقصر بودن
attaint مقصر دانستن محروم کردن
perpetrate مرتکب کردن مقصر بودن
inculpate تهمت زدن به مقصر دانستن
She is more culpable than the others. او [زن] بیشتر از دیگران گناه کار [مقصر] است.
recognizee محکوم له
indgement debt محکوم به
judgement debt محکوم به
guilty محکوم
fey محکوم
object of judgment محکوم به
under sentence of محکوم به
winning party محکوم له
convict محکوم
convicted محکوم
convicting محکوم
condemned محکوم
liable محکوم
doomed محکوم
convicts محکوم
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
convicting محکوم کردن
judgment debt محکوم به مالی
he was sentenced to death محکوم بمرگ
doom to death محکوم بمرگ
convicts محکوم کردن
convicted to death محکوم به اعدام
convictive محکوم کننده
condemner محکوم کننده
doomed محکوم به فنا
judgement debtor محکوم علیه
sentence محکوم کردن
sentences محکوم کردن
adjudge محکوم کردن
Sentenced to death . محکوم به مرگ
under sentence of death محکوم به اعدام
under sentence of death محکوم به مرگ
convict محکوم کردن
recognizor محکوم علیه
convicted محکوم کردن
losing party محکوم علیه
condemnable محکوم کردنی
attaint محکوم کردن
condemning محکوم شدن
sentenced محکوم شده
sentencing محکوم کردن
condemn محکوم کردن
condemn محکوم شدن
condemning محکوم کردن
out of court محکوم علیه
condemns محکوم کردن
condemns محکوم شدن
belay محکوم کردن
condemns محکوم کردن افراد
res judicata قضیه محکوم بها
sentenced to the lash محکوم به خوردن شلاق
to be ill-fated محکوم به فنا بودن
convict محبوس محکوم کردن
condemning محکوم کردن افراد
to be doomed محکوم به فنا بودن
condemnation محکوم کردن اعتراض
condemn محکوم کردن افراد
condemnations محکوم کردن اعتراض
guilty of fraud محکوم به علت کلاهبرداری
he got three months به سه ماه حبس محکوم شد
convicted to life imprisonment محکوم به حبس ابد
convicting محبوس محکوم کردن
adjudicated case قضیه محکوم بها
lose the case محکوم شدن در دعوی
convicted محبوس محکوم کردن
convicts محبوس محکوم کردن
autre fois acquit قضیه محکوم بها در امورجزاییfacsimile
I had no choice ( alternative ) but to marry her . محکوم بودم که با اوازدواج کنم
docks جای محکوم یازندانی در محکمه
foredoom ازپیش مقدر یا محکوم کردن
sentencing رای دادن محکوم کردن
conviction محکوم یا مجرم شناخته شدن
convictions محکوم یا مجرم شناخته شدن
dock جای محکوم یازندانی در محکمه
docked جای محکوم یازندانی در محکمه
sentences رای دادن محکوم کردن
sentence رای دادن محکوم کردن
death watch پاسبان کسیکه محکوم بمرگ است
self condemnation محکوم ساختن نفس محکومیت وجدایی
mugs کتک زدن عکس شخص محکوم
mugging کتک زدن عکس شخص محکوم
debt of record بدهی قانونی record of court محکوم به
We lost the case . We were convicted. دردادگاه محکوم شدیم ( دعوی را باختیم )
mugged کتک زدن عکس شخص محکوم
mug کتک زدن عکس شخص محکوم
The court condemned the murderer to life imprisonment . دادگاه قاتل را ره حبس ابد محکوم کرد
Everybody condemned his foolish behaviour . همه رفتار نادرست اورا محکوم کردند
sisyphus سیسیفوس که محکوم به غلتاندن سنگی بروی کوه بود
flying dutchman ملوان هلندی که محکوم شد تا روز قیامت روی دریا بماند
bill of attainder لایحه قانونی مصادره اموال کسانی که به علت خیانت یاجنایت محکوم شده باشند
ticket of leave سند ازادی مشروط زندانی محکوم به حبس ابد که ازطرف وزارت کشور صادر میشود
receiver ماموری که ازطرف دادگاه اموال محکوم علیه را جهت اجرای حکم ضبط و اداره میکند
receivers ماموری که ازطرف دادگاه اموال محکوم علیه را جهت اجرای حکم ضبط و اداره میکند
distress توقیف مال متخلف و دادن ان به قبض طرف زیان دیده تامین خواسته یا محکوم به اضطرار
distresses توقیف مال متخلف و دادن ان به قبض طرف زیان دیده تامین خواسته یا محکوم به اضطرار
finable جریمه دار محکوم بدادن جریمه سزاوارجریمه
brian kellogg پیمانی که مبتکر ان بریان کلوگ وزیرخارجه امریکا در 8291 بودو امضا کنندگان ان جنگ را به عنوان وسیله حل اختلافات بین المللی محکوم و تحریم کردند
deportee محکوم به تبعید یا اخراج تبعید شده
deportees محکوم به تبعید یا اخراج تبعید شده
quarter session محاکمی که چهار بار در سال تشکیل می شوند این محاکم صلاحیت رسیدگی به جرایمی را که شخص ممکن است به علت ارتکاب انها به اعدام یاحبس ابد محکوم شود ندارند
adjudged داوری کردن محکوم کردن
adjudges داوری کردن محکوم کردن
adjudging داوری کردن محکوم کردن
attainder سلب و نفی کلیه حقوق مدنی شخص در موقعی که به علت ارتکاب خیانت یا جنایت به مرگ محکوم میشود محرومیت کامل از حقوق اجتماعی و مدنی
lifers محکوم به حبس ابد حکم حبس ابد
lifer محکوم به حبس ابد حکم حبس ابد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com