Dictiornary-Farsi | شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (16 milliseconds)

English	Persian
cry over spilt milk <idiom>	شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده


Other Matches

happened <past-p.>	اتفاق افتاده
occurred <past-p.>	اتفاق افتاده
allopatric	جداگانه اتفاق افتاده
bay	چه قبل اتفاق افتاده است
accidental	آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
way the wind blows <idiom>	چیزی که اتفاق میافتد
interrupting	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupts	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupt	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
pocket piece	سکه ازدواج افتاده یا چیزی مانندان که درجیب نگاه دارندتابرکت جیب باشد
lately	بتازگی
recently	بتازگی
newly-	بتازگی
newly	بتازگی
recently-	بتازگی
behind the times <idiom>	از مد افتاده عقب افتاده فرهنگی
moans	شکایت
plaint	شکایت
groans	شکایت
groaning	شکایت
moaned	شکایت
protesting	شکایت
protest	شکایت
protested	شکایت
protests	شکایت
moan	شکایت
moaning	شکایت
complaint	شکایت
grievance	شکایت
i heard him	شکایت
gripe	شکایت
plaints	شکایت
groaned	شکایت
groan	شکایت
denunciation	اتهام شکایت
denunciations	اتهام شکایت
complains	شکایت کردن
discontent	گله شکایت
bitch	شکایت کردن
murmured	شکایت شایعات
murmur	شکایت شایعات
grumblingly	شکایت کنان
murmuring	شکایت شایعات
murmurs	شکایت شایعات
gravamen	اصل شکایت
bitching	شکایت کردن
bitches	شکایت کردن
to lodge a complaint	شکایت کردن
bitched	شکایت کردن
lodge a complaint	شکایت کردن
sue	شکایت کردن
suing	شکایت کردن
complain	شکایت کردن
complained	شکایت کردن
sued	شکایت کردن
lodge an a appeal	شکایت کردن
grievance	موضوع شکایت
cross bill	شکایت متقابل
complaining	شکایت کردن
complaining against injustice	شکایت کردن
sues	شکایت کردن
petitions	شکایت کردن دادخواست
he complained with reason	بیخود شکایت نمیکرد
petitioned	شکایت کردن دادخواست
there is no ground for his complaint	شکایت او بیمورد است
squawk about <idiom>	شکایت درموردچیزی داشتن
grounded (his complaint was not grounded	شکایت او بی اساس بود
suing	به دادگاه شکایت کردن
sues	به دادگاه شکایت کردن
repine	شکایت کردن شکوه
gravamen	شکایت رسمی شکوائیه
To lodge a complaint .	درمقام شکایت بر آمدن
Stop complaining.	[اینقدر] شکایت نکن.
i hear him complain	میشنوم که شکایت می کنند
sue	به دادگاه شکایت کردن
petitioning	شکایت کردن دادخواست
sued	به دادگاه شکایت کردن
petition	شکایت کردن دادخواست
to inform against someone	شکایت پیش کسی بردن
rumbles	چیز پرسر و صدا شکایت
look a gift horse in the mouth <idiom>	شکایت از هدیهای که کامل نیست
rumbled	چیز پرسر و صدا شکایت
inform against someone	از دست کسی شکایت کردن
rumble	چیز پرسر و صدا شکایت
take one's own medicine <idiom>	پذیرش محاکمه بدون شکایت
griper	کسیکه مرتب شکایت میکند
to redress any one's grievance	شکایت ونگرانی کسی رارفع کردن
to rumble on [British E]	ادامه دادن به شکایت پر سرو صدا
fin de non recevoir	رد کردن شکایت یا اعتراض طرف مقابل
have a bone to pick	بهانه برای دعوا یا شکایت پیداکردن
occurrence	اتفاق
happening	اتفاق
unity	اتفاق
togetherness	اتفاق
happenings	اتفاق
coincidences	اتفاق
accident	اتفاق
accidents	اتفاق
fluke	اتفاق
coincidence	اتفاق
flukes	اتفاق
togtherness	اتفاق
lague	اتفاق
occurrences	اتفاق
joinder	اتفاق
federal	اتفاق
chances	اتفاق
events	اتفاق
confederation	اتفاق
cases	اتفاق
case	اتفاق
hap	اتفاق
event	اتفاق
confederations	اتفاق
chancing	اتفاق
chanced	اتفاق
chance	اتفاق
confederacy	اتفاق
confederacies	اتفاق
fortuity	اتفاق
league	اتفاق
accidentalism	اتفاق
accidence	اتفاق
accidentalness	اتفاق
leagues	اتفاق
occurence	اتفاق
to sue somebody for libel [slander]	از کسی برای افترا [تهمت] شکایت کردن [حقوق]
come to pass	اتفاق افتادن
casualist	معتقد به اتفاق
come about	اتفاق افتادن
coincidentally <adv.>	برحسب اتفاق
fortuitously <adv.>	برحسب اتفاق
incidentally <adv.>	برحسب اتفاق
occurring	اتفاق افتادن
occurred	اتفاق افتادن
chancing	اتفاق افتادن
occur	اتفاق افتادن
disunion	عدم اتفاق
confederative	اتفاق کننده
consensus of opinion	اتفاق اراء
act of God	اتفاق قهری
unison	اتحاد اتفاق
acts of God	اتفاق قهری
by accident <adv.>	برحسب اتفاق
at random <adv.>	برحسب اتفاق
as it happens <adv.>	برحسب اتفاق
by chance <adv.>	برحسب اتفاق
by happenstance <adv.>	برحسب اتفاق
by hazard <adv.>	برحسب اتفاق
accidently <adv.>	برحسب اتفاق
accidentally <adv.>	برحسب اتفاق
to play itself out	اتفاق افتادن
to be played out [enacted]	اتفاق افتادن
unanimously	به اتفاق اراء
unanimity	اتفاق اراء
renewal of the convention	تجدید اتفاق
it happened	اتفاق افتاد
betide	اتفاق افتادن
fortuitism	عقیده به اتفاق
by a coincidence <adv.>	برحسب اتفاق
by a unanimous	به اتفاق اراء
by a unanimity vote	به اتفاق اراء
hap	اتفاق افتادن
befalling	اتفاق افتادن
befalls	اتفاق افتادن
befell	اتفاق افتادن
tide	اتفاق افتادن
supervention	اتفاق ناگهانی
consensus	اتفاق اراء
chance	اتفاق افتادن
Accompanied by. Together with .	به اتفاق (همراه )
Accidentally . By chance.	بر حسب اتفاق
befallen	اتفاق افتادن
occurs	اتفاق افتادن
chanced	اتفاق افتادن
befall	اتفاق افتادن
fall out	اتفاق افتادن
chances	اتفاق افتادن
to report somebody [to the police] for breach of the peace	از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
It never occurred again	دیگر اتفاق نیفتاد.
it is of frequent	بسیار اتفاق میافتد
it is bound to nappen	مقدراست اتفاق بیافتد
happened	رخ دادن اتفاق افتادن
happen	رخ دادن اتفاق افتادن
hold breath	منتظر یک اتفاق بودن
happens	رخ دادن اتفاق افتادن
occur	رخ دادن یا اتفاق افتادن
fortuitously	برحسب اتفاق اتفاقا
What a coincidence !	چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
unanimity	اتفاق ارا هم اوازی
consentaneous	دارای اتفاق اراء
fortunes	اتفاق افتادن مقدرکردن
fortune	اتفاق افتادن مقدرکردن
sure thing <idiom>	حتما اتفاق افتادن
occurs	رخ دادن یا اتفاق افتادن
previously	زودتر اتفاق افتادن
as one man	به اتفاق مانند یک مرد
occurred	رخ دادن یا اتفاق افتادن
by chance	برحسب اتفاق یاتصادف
occurring	رخ دادن یا اتفاق افتادن