English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 222 (6 milliseconds)
English Persian
accustom عادت دادن
accustoming عادت دادن
accustoms عادت دادن
habituate عادت دادن
habituated عادت دادن
familiarised عادت دادن
familiarises عادت دادن
familiarising عادت دادن
familiarize عادت دادن
familiarized عادت دادن
familiarizes عادت دادن
familiarizing عادت دادن
inure عادت دادن
inured عادت دادن
inures عادت دادن
inuring عادت دادن
enure عادت دادن
inure or en عادت دادن
Search result with all words
disaccustom ترک عادت دادن
dishabituate ترک عادت دادن
to form a habit تشکیل عادت دادن
To do something(act)from force of habit کاری راطبق عادت( همیشگه ) انجام دادن
Other Matches
custom عادت
diathesis عادت
accustoming عادت
accustom عادت
rote عادت
accustoms عادت
ure عادت
ruts عادت
rut عادت
accustomedness عادت
usage عادت
praxis عادت
habit :عادت
habit عادت
habits :عادت
habits عادت
usages عادت
consuetude عادت
wont عادت
habitude عادت
guize عادت
practice عادت
grow into a habit عادت شدن
reading habit عادت خواندن
habitually بر حسب عادت
periods عادت ماهانه
menstrual cycle عادت ماهانه
practice معمول به عادت
recidivist مجرم به عادت
recidivists مجرم به عادت
divinely بطورخارق عادت
wont خو گرفته عادت
amenia حبس عادت
take to عادت کردن
addicts عادت اعتیاد
period عادت ماهانه
hexis عادت پایه
by usage برحسب عادت
lusus natarae خرق عادت
usage and custom عرف و عادت
by rote بر حسب عادت
to outgrow a habit <idiom> از سر افتادن عادت
habitude عادت روزانه
addict عادت اعتیاد
habit strength نیرومندی عادت
used to <idiom> عادت کردن به
social habit عادت اجتماعی
kick the habit <idiom> ترک عادت بد
it is usual with him عادت دارد
dieting عادت غذائی
custom برحسب عادت
hank قلاب عادت
hanks قلاب عادت
diets عادت غذائی
lusus naturae خرق عادت
to get accustomed to عادت کردن [به]
diet عادت غذائی
vogue عادت مرسوم
to get used to عادت کردن [به]
thaumaturgy خرق عادت
position habit عادت مکانی
dieted عادت غذائی
To break (give up) a habit. ترک عادت کردن
to fall into a bad habit عادت بدی گرفتن
prayerfulness عادت نماز خوانی
as a rule <idiom> معمولا ،طبق عادت
daily routine عادت جاری روزانه
The habit of smoking. عادت به استعمال دخانیات
mend one's ways <idiom> اثبات عادت شخصی
dark adaptation عادت کردن به تاریکی
local usage عرف و عادت محل
unusual غریب مخالف عادت
thews عادت راه ورسم
that is a matter of habit موضوع عادت است
effective habit strength حد موثر نیرومندی عادت
unused عادت نکرده بکارنبرده
catamenia عادت ماهیانه زنان
habit formation شکل گیری عادت
sticky fingers <idiom> عادت به دزدیدن داشتن
getting عادت کردن ربودن
To be used (accustomed) to something. به چیزی عادت داشتن
He is making a habit of it . بد عادت شده است
get عادت کردن ربودن
that is a matter of habit کار عادت است
gets عادت کردن ربودن
acclimatization عادت کردن به هوای کوهستان
She is a habitual liar. روی عادت دروغ می گوید
fletcherism عادت بخوردن مختصری غذا
matter of course <idiom> عادت،راه عادی،قانون
groove کارجاری ویکنواخت عادت زندگی
He outgrew this habit. این عادت ازسرش افتاد
to addict oneself عادت کردن خودرا معتادکردن
grooves کارجاری ویکنواخت عادت زندگی
get in the swing of things <idiom> به شرایط جدید عادت کردن
rote کاری که از روی عادت بکنند
practice of early rising مشق یا عادت سحر خیزی
to get into one's stride <idiom> عادت کردن [اصطلاح روزمره]
altitude acclimatization عادت کردن به ارتفاع منطقه
routines جریان عادی عادت جاری
consuetude est alterra lex عادت قدرت قانونی دارد
routinely جریان عادی عادت جاری
routine جریان عادی عادت جاری
get the feel of <idiom> عادت کردن یا آوختن چیزی
vice فسق و فجور عادت یا خوی همیشگی
hooker بازیگری که عادت به سدکردن با چوب دارد
optima legum ilerpres est consuetudo عرف و عادت بهترین تفسیرقانونی است
To break a habit makes one ill. <proverb> ترک عادت موجب مرض است .
vice- فسق و فجور عادت یا خوی همیشگی
vises فسق و فجور عادت یا خوی همیشگی
vices فسق و فجور عادت یا خوی همیشگی
hookers بازیگری که عادت به سدکردن با چوب دارد
it is u.for him to tell a lie دروغ گفتن برخلاف عادت اوست یا از او بعید است
cenogenesis تغییراتی که بعلت عادت به محیط وهمزیستی درجنس یانژاد
backsliding کسی که پس از ترکیکعادت بد به عادت سابق خود باز میگردد
low low حرکت یواشترازمعمول برای عادت کردن به حمل بار سنگین
I am in the habit of sleeping late on Friday mornings. عادت دارم جمعه ها صبح دیر از خواب بیدار می شوم
ecology علم عادت وطرز زندگی موجودات ونسبت انها با محیط
negationist کسیکه عادت دارد همه چیز راانکار یا تکذیب کند
thaumaturge کسیکه که کارهای خارق العاده ومعجزه نما میکند خرق عادت کن
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
handedness عادت به استفاده از یک دست پیش از دست دیگر
preventive detention تمدید مدت حبس مجرم به عادت که تقریبا" به سیستم اجرای نظرتشدید مجازات و یا مواردپیش بینی شده در قانون اقدامات تامینی شباهت دارد
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
I wI'll gradually get used to it . یواش یواش عادت خواهم کرد
custom of a trade عادت یک تجارت اصول متداول تجارت
common low سیستم حقوقی انگلستان که ازحقوق مدنی و حقوق کلیسایی متمایز است زیرا این قسمت از حقوق انگلستان از پارلمان ناشی نشده عرف و عادت حقوق عرفی
ferries گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferried گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
to put any one up to something کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
example is better than precept نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to sue for damages عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
defines 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
shifted انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
expand توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
formation سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televise درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televises درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televised درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expanding توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
shifts انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expands توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
shift انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televising درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
shifting حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
adjudging با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudges با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudged با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdo بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoing بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoes بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
development گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
developments گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
organization of the ground سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
promulge انتشار دادن بعموم اگهی دادن
organization سازمان دادن ارایش دادن موضع
organisations سازمان دادن ارایش دادن موضع
organizations سازمان دادن ارایش دادن موضع
advances ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
indemnify غرامت دادن به تامین مالی دادن به
allowances جیره دادن فوق العاده دادن
allowance جیره دادن فوق العاده دادن
greaten درشت نشان دادن اهمیت دادن
square away سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
drags حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drag حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
mouse وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
mouses وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamically اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
dynamic اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
triple option بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
promote ترفیع دادن درجه دادن
plating اب دادن روکش فلز دادن
pronounces حکم دادن فتوی دادن
direct دستور دادن دستورالعمل دادن
circulated انتشار دادن رواج دادن
circulate انتشار دادن رواج دادن
loans قرض دادن عاریه دادن
loaning قرض دادن عاریه دادن
loan قرض دادن عاریه دادن
to follow up ادامه دادن قوت دادن
mitigated تخفیف دادن تسکین دادن
garnishing زینت دادن لعاب دادن
effectuate انجام دادن صورت دادن
mitigates تخفیف دادن تسکین دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com