English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (37 milliseconds)
English Persian
cancellation عمل متوقف کردن فرآیند شروع شده
Other Matches
cancelling متوقف کردن یک فرآیند یا دستور پیش از اجرای کامل
cancels متوقف کردن یک فرآیند یا دستور پیش از اجرای کامل
cancel متوقف کردن یک فرآیند یا دستور پیش از اجرای کامل
halts فرآیند را متوقف میکند.
halted فرآیند را متوقف میکند.
halt فرآیند را متوقف میکند.
stopping دستوری که فرآیند را موقتاگ متوقف میکند تا کاربر داده وارد کند
stops دستوری که فرآیند را موقتاگ متوقف میکند تا کاربر داده وارد کند
stop دستوری که فرآیند را موقتاگ متوقف میکند تا کاربر داده وارد کند
stopped دستوری که فرآیند را موقتاگ متوقف میکند تا کاربر داده وارد کند
real time مدل کامپیوتری یک فرآیند که به هر فرآیند در زمانه مشابه با فرآیند واقعی اجرا میشود
failure شروع مجدد یک فرآیند یابرنامه پس از اینکه رخ داد و تصحیح شد
failures شروع مجدد یک فرآیند یابرنامه پس از اینکه رخ داد و تصحیح شد
warm start شروع مجدد برنامه که متوقف شده بود ولی بدون از دست دادن داده
initialize تنظیم مقادیر یا پارامترها یا خط وط کنترلی به مقادیر اولیه اش تا امکان شروع مجدد برنامه یا فرآیند را بدهد
exits در DOS-MS دستور سیستم برای توقف و ترک زیر فرآیند و بازگشت به فرآیند اصلی
exit در DOS-MS دستور سیستم برای توقف و ترک زیر فرآیند و بازگشت به فرآیند اصلی
backgrounds فرآیند با حق تقدم پایین که تا وقتی منبع فرآیند بزرگ فراهم شود پردازش میشود
background فرآیند با حق تقدم پایین که تا وقتی منبع فرآیند بزرگ فراهم شود پردازش میشود
dynamic توقف فرآیند ووووقتی سیستم به کاربر می گوید پیش از خاتمه فرآیند عملی باید انجام شود
dynamically توقف فرآیند ووووقتی سیستم به کاربر می گوید پیش از خاتمه فرآیند عملی باید انجام شود
dump نرم افزاری که اجرای برنامه را متوقف میکند وضعیت داده و برنامههای مربوطه را بررسی میکند و برنامه مجدداگ شروع میکند
start off شروع کردن شروع شدن
halt متوقف کردن
halts متوقف کردن
halted متوقف کردن
put under the ban متوقف کردن
shut down خاموش کردن و متوقف کردن کارایی ماشین یا سیستم
stopping متوقف کردن ایستگاه
gravel شن دار متوقف کردن
stopped متوقف کردن ایستگاه
stops متوقف کردن ایستگاه
to bring traffic to a standstill ترافیک را متوقف کردن
stop متوقف کردن ایستگاه
stopping the work متوقف کردن کار
checks کم یا متوقف کردن سرعت بدن
call it quits <idiom> متوقف کردن تمام کار
checked کم یا متوقف کردن سرعت بدن
check کم یا متوقف کردن سرعت بدن
asynchronous 1-کامپیوتری که از یک عمل به عمل دیگر طبق سیگنالهای دریافت شده پس از خاتمه فرآیند تغییر میکند. 2-کامپیوتری که در آن یک فرآیند در آغاز ورود سیگنال یا داده آغاز میشود به جای اینکه مط ابق با باس ساعت باشد
to suspend payment پرداخت راموقوف کردن متوقف شدن
tie up <idiom> آرام یا متوقف کردن حرکت یا عملی
pull over <idiom> متوقف کردن ماشین گوشه جاده
ended خاتمه دادن یا متوقف کردن چیزی
phaseout تدریجا متوقف کردن کار یاتولید
ends خاتمه دادن یا متوقف کردن چیزی
end خاتمه دادن یا متوقف کردن چیزی
fielding متوقف کردن و کنترل گوی هاکی
to stop cold something چیزی را فوری کاملا متوقف کردن
coordination سازماندهی کارهای پیچیده همزمان کردن دو یا چند فرآیند
stalling متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
stall متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
aborts متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
aborting متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
abort متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
aborted متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
set up مدت زمان بین سیگنال شروع یک برنامه و شروع آن
appel پاکوب 2 بار پا کوبیدن شمشیرباز به نشانه متوقف کردن مبارزه
searched فرآیند جستجو و مشخص کردن یک حرف یا کلمه یا بخشی از داده در متن یا فایل
maintenance فرآیند بهنگام سازی فایل با تغییر دادن یا اضافه کردن یا حذف ورودی ها
search فرآیند جستجو و مشخص کردن یک حرف یا کلمه یا بخشی از داده در متن یا فایل
searches فرآیند جستجو و مشخص کردن یک حرف یا کلمه یا بخشی از داده در متن یا فایل
searchingly فرآیند جستجو و مشخص کردن یک حرف یا کلمه یا بخشی از داده در متن یا فایل
lay to rest <idiom> رها کردن ،متوقف کردن
deallocate آزاد کردن منبعی که به یک کار یا فرآیند یا رسانه جانبی اختصاص داده شده است
launch به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launching به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
to wipe the slate clean <idiom> شروع تازه ای کردن [تخلفات قبلی را کاملا از پرونده پاک کردن] [اصطلاح]
set up مشخص کردن یا مقدار دهی اولیه کردن یا شروع یک برنامه کاربردی یاسیستم
embarked شروع کردن
commenced شروع کردن
kick off <idiom> شروع کردن
to strike into شروع کردن
set about <idiom> شروع کردن
commences شروع کردن
commencing شروع کردن
embarks شروع کردن
take up <idiom> شروع کردن
tee off شروع کردن
commence شروع کردن
embark شروع کردن
embarking شروع کردن
streek شروع کردن
put in hand شروع کردن
embark upon شروع کردن
get off on the wrong foot <idiom> بد شروع کردن
get one's feet wet <idiom> شروع کردن
set in شروع کردن
launches شروع کردن حمله
to gather way شروع بحرکت کردن
open fire شروع به تیراندازی کردن
to f. a laughing شروع بخنده کردن
To start from scratch . از هیچ شروع کردن
to break into a run شروع کردن به دویدن
launched شروع کردن حمله
launch شروع کردن حمله
to open fire شروع به اتش کردن
pipe up شروع به نی زدن کردن
to start شروع کردن به دویدن
to start from the beginning [to start afresh] از آغاز شروع کردن
to go [fall] together by the ears [outdated] <idiom> شروع به دعوی کردن
start up <idiom> بازی را شروع کردن
come to blows <idiom> شروع به جنگیدن کردن
warm up شروع کردن به کار
attempting to steal شروع کردن به سرقت
do up شروع بکار کردن
set-tos با اشتیاق شروع کردن
set-to با اشتیاق شروع کردن
set to با اشتیاق شروع کردن
dig in <idiom> شروع به خوردن کردن
to start [for] شروع کردن رفتن [به]
blast-off شروع بپرواز کردن
launching شروع کردن حمله
get in on the ground floor <idiom> ازابتدا شروع کردن
blast off شروع بپرواز کردن
tune up شروع باواز کردن
to set about شروع کردن مبادرت کردن بکاری
turn on <idiom> روشن کردن،بازکردن،شروع کردن
deadlines منتظر تعمیر متوقف کردن وسایل برای تعمیر
deadline منتظر تعمیر متوقف کردن وسایل برای تعمیر
to get to شروع کردن دست گرفتن
begin اغاز نهادن شروع کردن
to push off شروع کردن بیرون رفتن
attempt قصد کردن شروع به جرم
attempted قصد کردن شروع به جرم
attempting قصد کردن شروع به جرم
begins اغاز نهادن شروع کردن
attempts قصد کردن شروع به جرم
scratch the surface <idiom> تازه شروع به کار کردن
go off <idiom> شروع به زنگ زدن کردن
attempting to commit rape شروع کردن به تجاوز جنسی
come to one's senses <idiom> شروع به فکر صحیح کردن
triggers شروع کردن حمله یاکار
triggered شروع کردن حمله یاکار
attempting to commit murder شروع کردن به قتل عمد
to come to one's senses شروع به فکر عاقلانه کردن
back to the drawing board <idiom> کاری را از اول شروع کردن
restart بازاغازی دوباره شروع کردن
trigger شروع کردن حمله یاکار
to struck up بهم زدن شروع بزدن کردن
off the wagon <idiom> دوباره شروع به خوردن الکل کردن
to start quarrelling <idiom> شروع به دعوی کردن [اصطلاح روزمره]
to get cracking شروع کردن [به کاری] [اصطلاح روزمره]
to tie into something [ American E] با هیجان و پر انرژی کاری را شروع کردن
to be fever began to a bate تب شروع کردبه فروکش کردن یا فرونشستن
take off جهش کردن شروع به پرواز به پروازدرامدن
pick up <idiom> ادامه دادن ،دوباره شروع کردن
indenting شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
to start a fight with somebody با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
wake up تنظیم کردن یا شروع یا مقدار اولیه دادن
to get down to business کار و بار را شروع کردن [اصطلاح روزمره]
to start an argument with somebody با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
indents شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
indent شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
to turn on the waters یکدفعه شروع به گریه کردن [اصطلاح روزمره]
load point شروع بخش ضبط کردن در نوار مغناطیسی
throw a monkey wrench into <idiom> آرام آرام متوقف کردن چیزی
launching area منطقه شروع پرواز منطقه شروع عملیات اب خاکی
initiates اغاز کردن شروع کردن
push off <idiom> ترک کردن ،شروع کردن
initiate اغاز کردن شروع کردن
initiating اغاز کردن شروع کردن
launches شروع کردن اقدام کردن
lead off <idiom> شروع کردن ،باز کردن
launch شروع کردن اقدام کردن
launching شروع کردن اقدام کردن
launched شروع کردن اقدام کردن
initiated اغاز کردن شروع کردن
colds روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
coldest روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
cold روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
colder روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
debut نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
debuts نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
staging area فاصله بین منطقه اماده کردن اتومبیل و نقطه شروع
group کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
groups کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
initiation شروع کار شروع
modes وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
run-up [start-up] نزدیکی به مکان شروع با دویدن [برای جهش یا پرتاب کردن] [ورزش]
mode وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
to stop somebody or something کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
reopens دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopening دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopened دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopen دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
strike اعتصاب کردن متوقف ساختن کار از جانب کارگران کارگاه یا کارخانه به طور دسته جمعی و به منظور تحصیل امتیازات بیشتر از کارفرما یا اعاده وضع مناسب سابق که از بین رفته است
strikes اعتصاب کردن متوقف ساختن کار از جانب کارگران کارگاه یا کارخانه به طور دسته جمعی و به منظور تحصیل امتیازات بیشتر از کارفرما یا اعاده وضع مناسب سابق که از بین رفته است
depositions فرآیند پوشاندن
regulated کنترل فرآیند
flow diagram شرح فرآیند
flowchart شرح فرآیند
decays فرآیند سیگنال
regulates کنترل فرآیند
regulate کنترل فرآیند
regulating کنترل فرآیند
deposition فرآیند پوشاندن
decaying فرآیند سیگنال
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com