English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (20 milliseconds)
English Persian
operate عمل کردن بکار افتادن
operated عمل کردن بکار افتادن
operates عمل کردن بکار افتادن
Other Matches
to come into operation بکار افتادن
to fall on ones knees بیرون افتادن بلابه افتادن
dare جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
dared جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
dares جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
commission بکار بردن عده ها عملیاتی کردن مامور کردن
commissions بکار بردن عده ها عملیاتی کردن مامور کردن
commissioning بکار بردن عده ها عملیاتی کردن مامور کردن
flag سنگفرش کردن پایین افتادن
forestall پیش افتادن ممانعت کردن
forestalled پیش افتادن ممانعت کردن
forestalls پیش افتادن ممانعت کردن
stumps قطع کردن سنگین افتادن
flags سنگفرش کردن پایین افتادن
to pick up oneself از افتادن خود جلوگیری کردن
routing عزیمت کردن راه افتادن
philander زن بازی کردن دنبال زن افتادن
stump قطع کردن سنگین افتادن
stumped قطع کردن سنگین افتادن
stumping قطع کردن سنگین افتادن
give اتفاق افتادن فدا کردن
trammel تعدیل کردن بدام افتادن
gives اتفاق افتادن فدا کردن
giving اتفاق افتادن فدا کردن
pick up oneself از افتادن خود جلوگیری کردن
to come down with a run پایین افتادن افت کردن
do up شروع بکار کردن
incidents ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
hog tie عاجز ودرمانده کردن از کار افتادن
winds خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overeach oneself زیاد جلو افتادن و خودراخسته کردن
wind خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overlie infant روی بچهای افتادن و او راخفه کردن
incident ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
employing مشغول کردن بکار گرفتن
employs بکار گماشتن استخدام کردن
employing بکار گماشتن استخدام کردن
employ مشغول کردن بکار گرفتن
employed مشغول کردن بکار گرفتن
employed بکار گماشتن استخدام کردن
aminister تهیه کردن بکار بردن
employs مشغول کردن بکار گرفتن
employ بکار گماشتن استخدام کردن
put on اعمال کردن بکار گماردن
stall متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
stalling متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
to make the most of به بهترین طرزی بکار بردن استفاده کامل کردن از
debut نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
wet blankets پتوی خیسی که برای خاموش کردن اتش بکار رود
reward is an iduce to toil چیزیکه ادم را بکار کردن تشویق میکند پاداش است
paragon رقابت کردن بعنوان نمونه بکار بردن برتری یافتن
wet blanket پتوی خیسی که برای خاموش کردن اتش بکار رود
paragons رقابت کردن بعنوان نمونه بکار بردن برتری یافتن
buff stick بدان پیچیده است و برای پرداخت کردن بکار میبرند
wetting مایعی که برای تر ساختن یاخمیر کردن چیزی بکار رود
debuts نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
gesticulates با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
gesticulating با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
gesticulate با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
synonymize الفاظ مترادف بکار بردن فرهنگ لغات هم معنی راتالیف کردن
gesticulated با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
distemper ترکیبی از گچ اب چسب و موادرنگی که در رنگ کردن داخل اطاقها بکار میرود
langrage اهن پارهای که برای خراب کردن بادبان و اسباب کشتی بکار میرود
langridge اهن پارهای که برای خراب کردن بادبان و اسباب کشتی بکار میرود
langrel اهن پارهای که برای خراب کردن بادبان و اسباب کشتی بکار میرود
junk ریسمان پاره که برای بافتن بور یا درست کردن پوشال بکار می رود
putty powder گرد قلع و سرب که برای پاک کردن شیشه و فلز بکار می برند
jeweller's putty گرد قلع و سرب که برای پاک کردن شیشه و فلز بکار می برند
cyaniding عملیات حرارتی که برای سخت کردن پوسته الیاژهای اهن دار بکار می رود
opalite ترکیبی که دارای رنگهای مختلف بوده و برای براق کردن نمای اجری بکار میرود
antihistamine موادی که برای درمان حساسیت بکار رفته و باعث خنثی کردن اثر هیستامین دربافت ها می شوند
streaming tape drive دستگاهی که یک کارتریج نوارپیوسته را نگهداری کردن واساسا" به عنوان پشتیبان گردانندههای دیسک سخت بکار می رود
steeve خفت کردن میلهای که نوک ان قلابی داردوبرای ازمایش محتویات عدل پنبه وامثال ان بکار میرود سیخک
unhorse از اسب افتادن یا پیاده شدن اسب را از گاری یا درشگه باز کردن
slaver گلیز مالیدن بزاق از دهان ترشح کردن اب افتادن دهان
to get caught up in something در چیزی گیر کردن [افتادن] [گرفتار شدن] [اصطلاح روزمره] [اصطلاح مجازی]
shed stick چوب هاف [چوبی است نازک تر از کوجی که برای جدا کردن تارها در موقع عبور دادن پود بکار می رود.]
to fall to شروع بخوردن یاجنگ کردن بخوردن افتادن
pl/m زبان برنامه نویسی که برای برنامه ریزی کردن ریزکامپیوترها بکار می رود
rack آویز فرش [قالبی فلزی که در فروشگاه جهت آویزان کردن فرش و نمایش آن بکار می رود.]
urban bundle بقچه شهری [این روش گرچه قدیمی است ولی هنوز هم به عنوان معیاری جهت وزن کردن کلاف های پشم بکار می رود.]
stick گیر کردن گیر افتادن
tea leaf برگ چای [از این گیاه جهت تهیه رنگینه قهوه ای یا بژ استفاده می شود و خصوصا در رفوگری جهت تیره تر کردن رنگ های دیگر بکار می رود.]
dye analysis [آنالیز کردن رنگینه های بکار رفته در فرش جهت تعیین طول عمر فرش و سابقه تاریخی نوع رنگینه]
gig ماشین خارزنی [این وسیله برای یکنواخت کردن سطح پرزها و گرفتن ذرات از سطح بافت بکار می رود و در صنعت فرش ماشینی و بعضی منسوجات کاربرد دارد.]
lapse vi افتادن
scored خط افتادن
fall افتادن
clear itself لا افتادن
scores خط افتادن
to fall off افتادن
lags پس افتادن
to shank off افتادن
lagged پس افتادن
lag پس افتادن
topples از سر افتادن
founder از پا افتادن
topple از سر افتادن
prostrate افتادن
founders از پا افتادن
toppled از سر افتادن
prostrated افتادن
prostrates افتادن
oppose در افتادن
toppling از سر افتادن
to come a mucker افتادن
score خط افتادن
foundered از پا افتادن
prostrating افتادن
opposes در افتادن
to fall down افتادن
to come a cropper افتادن
to bite the dust افتادن
foundering از پا افتادن
To go out o fashion . از مد افتادن
lie افتادن
to be off ones feed افتادن
tumbles افتادن
lies افتادن
tumbled افتادن
out of breath <idiom> به هن هن افتادن
drop back افتادن
To do something in a pique . سر لج افتادن
to be thrown افتادن
tumble افتادن
lied افتادن
plonk افتادن
retards پس افتادن
retarding پس افتادن
retard پس افتادن
to be deferred پس افتادن
plonked افتادن
plonking افتادن
plonks افتادن
to dry up خشک افتادن
incapacitated ازکار افتادن
overlaps رویهم افتادن
incapacitate ازکار افتادن
outrunning پیش افتادن
occurred اتفاق افتادن
overlap روی هم افتادن
outruns پیش افتادن
incapacitates ازکار افتادن
incapacitating ازکار افتادن
overlapped روی هم افتادن
overlapped رویهم افتادن
coaptation بهم افتادن
overlap رویهم افتادن
to be derailed از خط بیرون افتادن
lolls بیرون افتادن
occur اتفاق افتادن
lolling بیرون افتادن
to be deferred عقب افتادن
overlaps روی هم افتادن
outrun پیش افتادن
occurring اتفاق افتادن
to gain a over پیش افتادن از
surpasses پیش افتادن از
surpassed پیش افتادن از
dropping افتادن چکیدن
plumb شاقولی افتادن
dropped افتادن چکیدن
surpass پیش افتادن از
drop افتادن چکیدن
poop از نفس افتادن
To have it in for someone . با کسی کج افتادن
going away پیش افتادن
poops از نفس افتادن
drops افتادن چکیدن
to get ahead of پیش افتادن از
to get into trouble بزحمت افتادن
lose ground عقب افتادن
occurs اتفاق افتادن
To be the talk of the town. سرزبانها افتادن
plop تلپی افتادن
plopped تلپی افتادن
plopping تلپی افتادن
To pick on someone . To have it in for someone . با کسی لج افتادن
superannuate ازمد افتادن
plops تلپی افتادن
to get out of shape از شکل افتادن
to get out of breath ازنفس افتادن
to get oneself into trouble بزحمت افتادن
You have come out well in this photo(picture). ازمد افتادن
to fall into error دراشتباه افتادن
overrides روی هم افتادن
overrode روی هم افتادن
To follow ( trail, chase) someone. پی کسی افتادن
flags ازپا افتادن
To be lost . To disappear . ازمیان بر افتادن
flag ازپا افتادن
use up ازنفس افتادن
to outgrow a habit <idiom> از سر افتادن عادت
betide اتفاق افتادن
to stand over عقب افتادن
override روی هم افتادن
break down <idiom> ازکار افتادن
fall out اتفاق افتادن
to fall out بیرون افتادن
to be out of puff از نفس افتادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com