Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
indistinguishable
غیر قابل تشخیص تمیز ندادنی
Other Matches
indiscernible able
تمیز ندادنی
insufferable
تن در ندادنی غیر قابل تحمل
exception
روتین هاوتوابعی که اثرات خطا را تشخیص و تصحیح می کنند. به طوری که سیستم پس از تشخیص خطا قابل اجرا باشد
exceptions
روتین هاوتوابعی که اثرات خطا را تشخیص و تصحیح می کنند. به طوری که سیستم پس از تشخیص خطا قابل اجرا باشد
discriminable
قابل تمیز
discernible
قابل تمیز
distinguishable
قابل تمیز
distinct
قابل تشخیص
recognizable
قابل تشخیص
recognizably
قابل تشخیص
discernible
قابل تشخیص
individualize
تمیز دادن تشخیص دادن
individualised
تمیز دادن تشخیص دادن
individualizes
تمیز دادن تشخیص دادن
individualized
تمیز دادن تشخیص دادن
individualizing
تمیز دادن تشخیص دادن
individualises
تمیز دادن تشخیص دادن
decern
تشخیص دادن تمیز دادن
individualising
تمیز دادن تشخیص دادن
indiscernible able
غیر قابل تشخیص
recognizable
آنچه قابل تشخیص است
recognizably
آنچه قابل تشخیص است
differentiable
قابل تشخیص فرق گذاشتنی
subclinical
غیر قابل تشخیص در معاینات بالینی
indiscoverable
غیر قابل درک غیر قابل تشخیص
preclinical
وابسته به زمانی که بیماری از نظر بالینی قابل تشخیص نشده باشد
optical
قابل تشخیص باشند توسط علامت خوان نوری و وارد کامپیوتر شوند
punch
وسیلهای که داده را روی پاچ منتقل میکند به صورتی که کامپیوتر قابل تشخیص باشد
MCI device
وسیله چند رسانهای قابل تشخیص که با درایور درست در کامپیوتر نصب شده است
punched
وسیلهای که داده را روی پاچ منتقل میکند به صورتی که کامپیوتر قابل تشخیص باشد
punches
وسیلهای که داده را روی پاچ منتقل میکند به صورتی که کامپیوتر قابل تشخیص باشد
aiming symbol
ی که روی صفحه نشان داده میشود مربوط به محلی که قلم نوری قابل تشخیص است
conscious error
خطای اپراتور که به سرعت تشخیص داده میشود ولی درهمان زمان قابل جلوگیری از آن نیست
readers
وسیلهای که داده روی پانچ کارت را به صورتی که توسط کامپیوتر قابل تشخیص است تبدیل میکند
reader
وسیلهای که داده روی پانچ کارت را به صورتی که توسط کامپیوتر قابل تشخیص است تبدیل میکند
aiming field
نشانهای که روی صفحه نشان داده میشود مربوط به محلی که قلم نوری قابل تشخیص است
inadaptable
وفق ندادنی
inadaptable
توافق ندادنی
indefeasible
از دست ندادنی
intolerable
تن در ندادنی بی نهایت
immitigable
سبک نشدنی تسکین ندادنی
uncompromising
تسلیم نشو تمکین ندادنی
uncompromisingly
تسلیم نشو تمکین ندادنی
authentication
استفاده از کدهای خاص برای بیان کردن به فرستنده پیام که پیام درست و قابل تشخیص است
micr
سیستمی که حروف را با تشخیص الگوهای جوهر مغناطیسی تشخیص میدهد.
isogamete
سلول جنسی که ازنظر شکل و کار از سلول جنسی جفت خود قابل تشخیص نیست
optical
وسیلهای که حروف چاپ شده یا نوشته شده را اسکن میکند و تشخیص میدهد و کد قابل خواندن ماشین تبدیل میکند برای پردازش کامپیوتر
recognition
1-توانایی تشخیص چیزی . 2-فرایند تشخیص چیزی- مثل حرف روی متن چاپ شده یا میلههای کد میلهای ..
ocr
فرآیندی که امکان تشخیص حروف چاپ شده یا نوشته شده را به صورت نوری و تبدل آن به کد قابل خواندن توسط ماشین که ورودی کامپیوتر ست دارد با استفاده از حرف خان نوری
optical
فرآیندی که اجازه میدهد حروف چاپی یا نوشته شده به صورت نوری تشخیص داده شوند و به کد قابل خواندن توسط ماشین تبدیل شوند که وارد کامپیوتر می شوند به کمک حرف خوان نوری
The convict cannot distinguish between right and wrong
[distinguish right from wrong]
.
این مجرم نمی تواند بین درست و نادرست را تشخیص
[تشخیص درست را از نادرست]
بدهد.
identification
تشخیص تشخیص دادن
identification friendly or foe
سیستم تشخیص هواپیمای دوست و دشمن سیستم تشخیص دشمن توسط رادار
neatest
تمیز
age of reason
سن تمیز
cleanest
تمیز
cleaned
تمیز
distinction
تمیز
contradistinction
تمیز
cleans
تمیز
cassation
تمیز
distinctions
تمیز
mense
حس تمیز
neat and tidy
تر و تمیز
age of discretion
سن تمیز
spiffy
تمیز
discretion
تمیز
discernment
تمیز
purest
تمیز
purer
تمیز
pure
تمیز
cleanly
تمیز
neat
تمیز
scrubby
تمیز
secernment
تمیز
dapper
تمیز
discrimination
تمیز
clean
تمیز
dinky
تمیز
neater
تمیز
cleanses
تمیز کردن
sensory discrimination
تمیز حسی
indiscriminately
بدون تمیز
differentiating
تمیز دادن
scourer
تمیز کننده
identification
تطبیق تمیز
discerns
تمیز دادن
discerned
تمیز دادن
cleans
تمیز کردن
discern
تمیز دادن
grooming
تمیز کردن
indiscreet
بی تمیز بی احتیاط
differentiate
تمیز دادن
high court of
دیوانعالی تمیز
scourers
تمیز کننده
differentiates
تمیز دادن
cleansed
تمیز کردن
cleanse
تمیز کردن
supreme court
دیوان تمیز
discriminator
تمیز دهنده
wisp
تمیز کردن
clean house
تمیز کردن
clean
تمیز کردن
wisps
تمیز کردن
superior court
دادگاه تمیز
cleaned
تمیز کردن
stimulus discrimination
تمیز محرک
clean
تمیز کردن
scouring
تمیز کاری
do the cleaning
تمیز کردن
individuate
تمیز دادن
replotting
تمیز کردن
squeaky clean
بسیار تمیز
discriminating intellect
قوه تمیز
cleanest
تمیز کردن
epicritic
تمیز دهنده
refined
تمیز کرده
clean bill of lading
بارنامه تمیز
emblazoned
تمیز چاپیا دوختهشده
hight court of cassetion
دیوان عالی تمیز
pick up
<idiom>
تمیز ،مرتب کردن
scrub
خراشیدن تمیز کردن
discriminative
وابسته به تبعیض یا تمیز
scrubbing
خراشیدن تمیز کردن
antiseptics
تمیز و پاکیزه مشخص
scrubbed
خراشیدن تمیز کردن
spic and span
<idiom>
خیلی تمیز ومرتب
antiseptic
تمیز و پاکیزه مشخص
high court of cassation
دیوان عالی تمیز
clean
تمیز کردن چیزی
cleanest
تمیز کردن چیزی
discreet
دارای تمیز وبصیرت
prim
خیلی محتاط تمیز
scrubs
خراشیدن تمیز کردن
cleaned
تمیز کردن چیزی
cleans
تمیز کردن چیزی
This isn't clean.
این تمیز نیست.
smugly
تمیز کردن سروصورت دادن به
distinctively
بطورمشخص یا اختصاصی بروجه تمیز
absterge
تمیز کردن شستشو دادن
cleansers
وسیله یا ماده تمیز کننده
cleanser
وسیله یا ماده تمیز کننده
dry clean
لباس را بابخار تمیز کردن
smug
تمیز کردن سروصورت دادن به
spruce up
<idiom>
مجددا آراستن ،تمیز کردن
smugness
تمیز کردن سروصورت دادن به
denotative
دارای قوه تفکیک یا تمیز تمیزی
secern
تجزیه طلب شدن تمیز دادن
tassels
پارچه برای تمیز کردن تیر
I want these clothes cleaned.
من میخواهم این لباس ها تمیز شود.
tassel
پارچه برای تمیز کردن تیر
differentiation
فرق گذاری تفکیک و تمیز مطالب از یکدیگر
racking
تمیز کردن شبکه توری اشغال گیر
epicritic
تمیز دهنده گرما وسرما حساس بسرماوگرما
mops
چوبی که سر ان را پارچه می پیچند و برای تمیز کردن بکارمیرود
mopping
چوبی که سر ان را پارچه می پیچند و برای تمیز کردن بکارمیرود
mopped
چوبی که سر ان را پارچه می پیچند و برای تمیز کردن بکارمیرود
mop
چوبی که سر ان را پارچه می پیچند و برای تمیز کردن بکارمیرود
graving dock
اسکله مخصوص تمیز کردن ویا تعمیر نمودن کشتی
friendly front end
طرح نمایش یک برنامه که قابل استفاده و قابل فهم است
recoverable item
وسیله قابل تعمیر و به کار انداختن وسایل قابل بازیابی
I am a great believer in using natural things for cleaning.
من هوادار بزرگی در استفاده از چیزهای طبیعی برای تمیز کردن هستم.
archival quality
مدت زمانی که یک کپی قابل ذخیره سازی است قبل از آنکه غیر قابل استفاده شود
escrow
سندرسمی که بدست شخص ثالثی سپرده شده وپس از انجام شرطی قابل اجرایا قابل اجرا یاقابل ابطال باشد
elastic
قابل کش امدن قابل انعطاف
presentable
قابل نمایش قابل تقدیم
thankworthy
قابل تشکر قابل شکر
adducible
قابل اضهار قابل ارائه
observable
قابل مشاهده قابل گفتن
presumable
قابل استنباط قابل استفاده
presentable
قابل معرفی قابل ارائه
bilable
قابل رهایی قابل ضمانت
achievable
قابل وصول قابل تفریق
exigible
قابل مطالبه قابل پرداخت
flexile
قابل تغییر قابل تطبیق
changeable
قابل تعویض قابل تبدیل
transferable
قابل واگذاری قابل انتقال
combustible
قابل سوزش قابل تراکم
exigible
قابل تقاضا قابل ادعا
sensible
قابل درک قابل رویت
tenable
قابل مدافعه قابل تصرف
distinction
تشخیص
indistinctively
بی تشخیص
diagnoses
تشخیص
assessments
تشخیص
diagnostics
تشخیص ها
specification
تشخیص
percipience
حس تشخیص
diagnosis
تشخیص
discretion
تشخیص
assessment
تشخیص
discernment
تشخیص
diagnostic
تشخیص
denotation
تشخیص
contradistinction
تشخیص
distinctions
تشخیص
In my judgement. As I see it.
به تشخیص من
head
دیسک مخصوص برای تمیز کردن نوک خواندن / نوشتن دیسک
capacities
حجمی که قابل تولید است یا حجم کاری که قابل انجام است
capacity
حجمی که قابل تولید است یا حجم کاری که قابل انجام است
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com