English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English Persian
the strain on a rope فشاریاکششی که بر طنابی وارد اید
Other Matches
restiform طنابی
stringed طنابی
manrope دستگیر طنابی
jacob's ladder پله طنابی
ratlin پله طنابی
ropy طنابی شکل
marline tie گره طنابی
rope ladders نردبان طنابی
rope ladder نردبان طنابی
cringle حلقه طنابی
ratline نردبان طنابی کشتی
high line پل طنابی نقل مکان بین ناوها
hawser bend گره طنابی که دوسرطناب رابهم فروکند
buntline طنابی که بپای بادبان بسته میشود
headfast طنابی که سرکشتی را با ان به گویه یا باراندازمهارمیکنند مهار
tightropes طنابی که آکروباتها روی آن حرکت می کنند.
tightrope طنابی که آکروباتها روی آن حرکت می کنند.
paracelling کرباس قیراندود که مانند نوار به طنابی بپیچند
buddy line طنابی که در حدود 01 متر که 2 غواص را به هم وصل میکند
rue raddy تسمه یا طنابی که از روی شانه گذرانیده چیزی را با ان می کشند
watch guard زنجیر یا طنابی که برای نگهداشتن و پاییدن کسی بکارمیبرند
wake up کد وارد شدن در ترمینال راه دور برای بیان به کامپیوتر مرکزی که مقصد وارد شدن به آن محل را دارد
gantline رجه یا طنابی که برای بارکشی و اویختن لباس مورداستفاده قرار میگیرد
dragrope طنابی که بوسیله ان چیزی رامیکشند یا اینکه روی زمین کشیده میشود
to freshen rope جای طنابی راکه بواسطه خوردن بچیزی ساییده میشودعوض کردن
i had scarely arrived تازه وارد شده بودم که هنوز وارد نشده بودم که ...
ply yarn نخ چندلا [در اثر تاباندن دو یا تعداد بیشتر رشته نخ بدور یکدیگر بوجود آمده و بسته به نیاز می تواند دولا، چهارلا، شش لا، نه لا و یا طنابی باشد. نخ یک لا فقط از به هم پیچیدن الیاف بوجود می آید.]
conscious وارد
pertinenet وارد به
to make an entry of وارد
familiar وارد در
intrant وارد
hep وارد
relevant وارد
infare وارد
comer وارد
importer وارد کننده
the post has come پست وارد شد
inbound وارد شونده
impoter وارد کننده
importing وارد کردن
new comer تازه وارد
check-in وارد شدن
impotable وارد کردنی
importable وارد کردنی
get in وارد شدن
versant اشنا وارد
check in وارد شدن
incoming وارد شونده
newcomers تازه وارد
check-ins وارد شدن
bring in وارد کردن
lic وارد بودن
intervener وارد ثالث
arrived in paris وارد شدم
importers وارد کننده
ingoing وارد شونده
inflictable وارد اوردنی
carechumen تازه وارد
incomer شخص وارد
newcomer تازه وارد
make an entry وارد کردن
imported وارد کردن
proficient وارد به فن با لیاقت
inducting وارد کردن
inputting وارد کردن
inducts وارد کردن
induct وارد کردن
arrive وارد شدن
arrived وارد شدن
arrives وارد شدن
inducted وارد کردن
initiating وارد کردن
enter وارد شدن
initiate وارد کردن
knowledgeable وارد بکار
entrants وارد شونده
initiated وارد کردن
enters وارد شدن
entered وارد شدن
initiates وارد کردن
arriving وارد شدن
import وارد کردن
immigrant تازه وارد
entrant وارد شونده
immigrants تازه وارد
conversant وارد متبحر
enters وارد یا ثبت کردن
leakages به خزانه وارد نمیشود
leakage به خزانه وارد نمیشود
muscle بزور وارد شدن
initiated تازه وارد کردن
importing عمل وارد کردن
barge سرزده وارد شدن
roster وارد صورت کردن
ravage خرابی وارد اوردن
muscles بزور وارد شدن
ravages خرابی وارد اوردن
ravaging خرابی وارد اوردن
initiate تازه وارد کردن
naturalizes جزوزبانی وارد شدن
enter وارد یا ثبت کردن
barged سرزده وارد شدن
rosters وارد صورت کردن
naturalize جزوزبانی وارد شدن
naturalising جزوزبانی وارد شدن
naturalises جزوزبانی وارد شدن
imported عمل وارد کردن
naturalizing جزوزبانی وارد شدن
blemish خسارت وارد کردن
entered وارد یا ثبت کردن
initiating تازه وارد کردن
import عمل وارد کردن
initiates تازه وارد کردن
central load نیروی وارد به مرکز
barges سرزده وارد شدن
circumstantiate وارد جزئیات شدن
ravaged خرابی وارد اوردن
endamage خسارت وارد اوردن
get a word in edgewise <idiom> وارد شدن درمکالمه
To enter politics . وارد سیاست شدن
To barge in on someone. سر زده وارد شدن
To go into detailes. وارد جزئیات شدن
to barge in سر زده وارد شدن
to crash in [to a party] سر زده وارد شدن
weather wise وارد بجریانات روز
ward leonard control کنترل وارد لئونارد
To enter the field . وارد معرکه شدن
I slipped into the room . یواشکی وارد اطاق شد
He entered at that very moment . درهمان لحظه وارد شد
To deliver (strike ) a blow . ضربه وارد ساختن
inflict ضربت وارد اوردن
inflicted ضربت وارد اوردن
log on وارد شدن به سیستم
seacraft وارد به رموزدریا نوردی
reimport دوباره وارد کردن
put into port وارد بندر شدن
new arrived تازه وارد شده
log in وارد شدن به سیستم
impotable مجازبرای وارد شدن
inflict casualty خسارت وارد کردن
to exert force [on] نیرو وارد کردن [بر]
tenderfoot ادم تازه وارد
enter the game وارد بازی شدن
inflicting ضربت وارد اوردن
entering group گروه وارد شونده
to become personal وارد شخصیات شدن
inflicts ضربت وارد اوردن
hit the spot <idiom> نیروی تازه وارد کردن
to go on stage وارد صحنه [نمایش] شدن
to give somebody a blow به کسی ضربه وارد کردن
inductee کسیکه وارد خدمت شده
to crash in [to a party] بدون دعوت وارد شدن
to barge in بدون دعوت وارد شدن
incur متحمل شدن وارد امدن
incurred متحمل شدن وارد امدن
incurring متحمل شدن وارد امدن
uncharted در نقشه یاجدول وارد نشده
form یات مربوطه را وارد میکند
formed یات مربوطه را وارد میکند
to take toll of any one تلفات زیادبرکسی وارد اوردن
forms یات مربوطه را وارد میکند
mode یات مربوطه را وارد میکند
modes یات مربوطه را وارد میکند
to enter into an enquiry وارد باز جویی شدن
the objection will not lie ان ایراد وارد نخواهد بود
take a strain وارد کردن فشار به طناب
swear in با مراسم تحلیف وارد کردن
swear in باسوگند بشغلی وارد کردن
inflict casualty تلفات وارد کردن بدشمن
incognizant بدون اطلاع غیر وارد
expansion team تیم تازه وارد به لیگ
inputted عمل وارد کردن اطلاعات
input عمل وارد کردن اطلاعات
One must tackle it in the right way. هرکاری را باید از راهش وارد شد
incurs متحمل شدن وارد امدن
To take field against somebody . بر علیه کسی وارد شدن
To enter the arena . وارد میدان کسی شدن
Enter it in the books . آنرا دردفاتر وارد کنید
To import goods [from abroad] کالا از خارج وارد کردن
To be in the know . To be in the picture . وارد بودن ( مطلع وآگاه )
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
She wI'll arrive on friday morning . جمعه صبح وارد خواهد شد
She entered the room as naked as the day she was born . لخت وعور وارد اتاق شد
He came under the guise of friend ship . درقالب دوستی ظاهر ( وارد ) شد
As I entered the house… هینطور که وارد خانه شدم
To deliver (strike) a blow ضربه زدن ( وارد آوردن )
To enter the arena of bloody politics. وارد صحنه سیاست شدن
To make a forcible entry into a building. بزور وارد ساختمانی شدن
commissioning the ship وارد خدمت کردن کشتی
involves گیر انداختن وارد کردن
involve گیر انداختن وارد کردن
credited درستون بستانکار وارد کردن
credits درستون بستانکار وارد کردن
credit درستون بستانکار وارد کردن
crediting درستون بستانکار وارد کردن
in- توپی که وارد دروازه شده
in توپی که وارد دروازه شده
involving گیر انداختن وارد کردن
to enter [into a mine] وارد معدنی شدن [مثال با آسانسور]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com