Dictiornary-Farsi | قابل اثبات حقیقت | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (12 milliseconds)

English	Persian
veritable	قابل اثبات حقیقت


Other Matches

hold up <idiom>	اثبات حقیقت
provable	قابل اثبات
demonstrable	قابل شرح یا اثبات
demonstrably	قابل شرح یا اثبات
I'll take a leap of faith.	من آن را باور میکنم [می پذیرم] [چیزی نامشهود یا غیر قابل اثبات]
indemonstrable	غیر قابل اثبات غیر قابل شرح
authentication	به سند یا رونوشت مصذق ان اعتبار و اقتدار قانونی دادن به نحوی که در مقام اثبات قانونا قابل ارائه باشد
affirmatory	کلمه اثبات عبارت اثبات
pragmatism	مصلحت گرایی روش فکری منسوب به ویلیام جیمز امریکایی که درمقابل تعریفی که فلسفه مابعدالطبیعه از حقیقت میکند به این شرح " مطابقت ذهن با واقعیت خارجی "تعریف جدیدی وضع نموده است به این شکل " ان چه درعمل مفید افتد حقیقت است "
truth	حقیقت
act	حقیقت
to be sure <adv.>	در حقیقت
acted	حقیقت
yea	در حقیقت
indeed [admittedly] <adv.>	در حقیقت
fact	حقیقت
facts	حقیقت
realities	حقیقت
in truth	در حقیقت
in sooth	در حقیقت
in reality	در حقیقت
reality	حقیقت
admittedly <adv.>	در حقیقت
actually	در حقیقت
truths	حقیقت
verities	صحت حقیقت
verity	صحت حقیقت
understatement	کتمان حقیقت
erroneousness	عدم حقیقت
understatements	کتمان حقیقت
approving truth	حقیقت مسلم
To speak the truth.	حقیقت را گفتن
axioms	حقیقت اشکار
unreality	عدم حقیقت
verism	حقیقت گرایی
reserving	کتمان حقیقت
reserves	کتمان حقیقت
reserve	کتمان حقیقت
truthless	عاری از حقیقت
thing in itself	حقیقت غایی
the face remains	حقیقت همانست
the f.of the matter	حقیقت امر
tao	حقیقت طریقت
untruthful	خلاف حقیقت
suppressio veri	کتمان حقیقت
axiom	حقیقت اشکار
shoe is on the other foot <idiom>	برخلاف حقیقت
matter of fact	حقیقت امر
truthful <adj.>	راست [با حقیقت]
half truth	حقیقت ناقص
factual	حقیقت امری
matter-of-fact	حقیقت امر
factually	حقیقت امری
oversoul	حقیقت مطلق
tell the truth	حقیقت را گفتن
veridical	از روی حقیقت گویی
Nothing hurts like the truth.	حقیقت تلخ است
disabuse	از حقیقت اگاه کردن
untruth	خلاف حقیقت کذب
untruths	خلاف حقیقت کذب
in the wrong <idiom>	اشتباه ،درستی حقیقت
principle	حقیقت مبادی واصول
truth drug	داروی کشف حقیقت
in point of fact	حقیقت امر اینست که
understating	حقیقت را افهار نکردن
disabusing	از حقیقت اگاه کردن
understated	حقیقت را افهار نکردن
That's not so!	این حقیقت ندارد!
understate	حقیقت را افهار نکردن
falsi crimen	مخفی کردن حقیقت
disabuses	از حقیقت اگاه کردن
disabused	از حقیقت اگاه کردن
lowdown <idiom>	لپ مطلب ،حقیقت موضوع
that is about the size of it	حقیقت امراین است
understates	حقیقت را افهار نکردن
The fact of the matter is. . . . . . .	حقیقت امر اینست که ...
mincingly	با احتیاط با فرو گذاری حقیقت
low dwon	حقایق امر اصل حقیقت
smoke out <idiom>	درمورد چیزی به حقیقت رسیدن
axiom	قضیه حقیقی حقیقت متعارفه
actions	در حقیقت آن منو انتخاب میشود
apodeictic	شامل یا مستلزم بیان حقیقت
I know it for a fact.	این یک حقیقت مسلم است
action	در حقیقت آن منو انتخاب میشود
apodictic	شامل یا مستلزم بیان حقیقت
axioms	قضیه حقیقی حقیقت متعارفه
realism	مشرب اصالت واقعیت یا حقیقت
to raise a dust	اب راگل الودکردن حقیقت راپنهان کردن
He tried to conceal the facts.	سعی داشت حقیقت را پنهان کند
agument	اثبات
demonstration	اثبات
demonstrations	اثبات
vindication	اثبات
assertion	اثبات
proof	اثبات
substantiation	اثبات
proofs	اثبات
subantiation	اثبات
verification	اثبات
positivity	اثبات
shows	اثبات
showed	اثبات
proving	اثبات
ascertainment	اثبات
positiveness	اثبات
show	اثبات
like hell <idiom>	با تاثیر وانرژی بیشتر ،مغایر با حقیقت ،نه زیاد
to thrash out the truth	حقیقت امری را بزحمت وباازمایشهای پی درپی دریافتن
as a matter of fact	حقیقت امر اینست که خوب بخواهید بدانید
The truth was known to no one other than himself.	هیچ کس به غیر از خود او [مرد] حقیقت را نمی دانست.
proves	اثبات کردن
burden of proof	بار اثبات
proved	اثبات کردن
provability	قابلیت اثبات
prove	اثبات کردن
proving	اثبات کردن
asserting	اثبات کردن
asserted	اثبات کردن
corroborated	اثبات کردن
assert	اثبات کردن
asserts	اثبات کردن
corroborates	اثبات کردن
corroborating	اثبات کردن
substantiate	اثبات کردن
substantiated	اثبات کردن
substantiates	اثبات کردن
substantiating	اثبات کردن
ascertainable	اثبات پذیر
burden of proof	وفیفه اثبات
corroborate	اثبات کردن
affirmations	تصدیق اثبات
self-evident	بی نیاز از اثبات
positivism	اثبات گرایی
prover	اثبات کردن
deraign	اثبات کردن
demonstratively	ازراه اثبات
documentation	اثبات بامدرک
demonstrative	اثبات کننده
theorem proving	اثبات نظریه
justificatory	اثبات کننده
demonstrate	اثبات کردن
positivist	اثبات گرا
manifestative	اثبات کننده
affirmation	تصدیق اثبات
demonstrator	اثبات کننده
program proving	اثبات برنامه
demonstrators	اثبات کننده
predication	اثبات موعظه
onus probandi	بار اثبات
onus of proof	بار اثبات
ontology probandi	بار اثبات
proof	اثبات [ریاضی]
demonstrated	اثبات کردن
in order to prove	برای اثبات
demonstrating	اثبات کردن
indemonstrable	اثبات نا پذیر
supporting	اثبات کردن
demonstrations	اثبات تجربی
proven	اثبات شده
verifiability	اثبات پذیری
demonstration	اثبات تجربی
in proof of	برای اثبات
demonstrates	اثبات کردن
affirm	اثبات کردن
come in handy <idiom>	اثبات مفید بودن
vindicated	اثبات بیگناهی کردن
probatory	دال بر اثبات مشروط
provably	بطور اثبات پذیر
proving a will	اثبات صحت وصیتنامه
burden of proof	مسئوولیت اثبات ادعا
evidance in substanttiation of claims	ادله اثبات دعوی
self evidence	بی نیازی از اثبات بدیهیت
bear record to	تصدیق یا اثبات کردن
to demonstrate a proposition	قضیهای را اثبات کردن
vindication	اثبات بیگناهی توجیه
logical positivism	اثبات گرایی منطقی
vindicating	اثبات بیگناهی کردن
probative	دال بر اثبات مشروط
mend one's ways <idiom>	اثبات عادت شخصی
vindicates	اثبات بیگناهی کردن
vindicate	اثبات بیگناهی کردن
systematic theology	بخشی از علوم الهی که مذاهب مختلفه را جزئی ازیک حقیقت کل میداند
in p of my statement	برای اثبات گفته خودم
make out <idiom>	باعث اعتماد،اثبات شخص
in proof of his statement	برای اثبات گفته خود
proves	استدلال کردن به اثبات رسانیدن
disproved	اثبات کذب چیزی راکردن
disproves	اثبات کذب چیزی راکردن
disproving	اثبات کذب چیزی راکردن
refute	اشتباه کسی را اثبات کردن
refuted	اشتباه کسی را اثبات کردن
refutes	اشتباه کسی را اثبات کردن
substantiate	با دلیل ومدرک اثبات کردن
substantiated	با دلیل ومدرک اثبات کردن
substantiates	با دلیل ومدرک اثبات کردن
premised	قضیه ثابت یا اثبات شده
substantiating	با دلیل ومدرک اثبات کردن
prove	استدلال کردن به اثبات رسانیدن
premisses	قضیه ثابت یا اثبات شده
disprove	اثبات کذب چیزی راکردن

veritable

قابل اثبات حقیقت