Dictiornary-Farsi | لازم مقرر | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
due	لازم مقرر


Other Matches

d , top concept	تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
execution	1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
bindings	لازم الاجرا لازم
binding	لازم الاجرا لازم
instruction	مقرر
due	مقرر
statutory	مقرر
statutory law	مقرر
instructions	مقرر
regular	مقرر
regulars	مقرر
enactive	مقرر دارنده
due date	موعد مقرر
agreed time	موعد مقرر
relevant time	موعد مقرر
adjudge	مقرر داشتن
courier station	مقرر پیک
statutory	قانونی مقرر
regular	معین مقرر
govern	مقرر داشتن
defaults	در موعد مقرر
defaulting	در موعد مقرر
defaulted	در موعد مقرر
default	در موعد مقرر
governs	مقرر داشتن
provision	مقرر کردن
provide	مقرر داشتن
provides	مقرر داشتن
standard	مقرر قانونی
standards	مقرر قانونی
pass a resolution	مقرر داشتن
prescript	مقرر شده
governed	مقرر داشتن
regulars	معین مقرر
thetical	مقرر معین
thetic	مقرر معین
in time <idiom>	قبل از ساعت مقرر
code	قانون قاعده مقرر
assigns	مقرر داشتن گماشتن
assigning	مقرر داشتن گماشتن
assigned	مقرر داشتن گماشتن
assign	مقرر داشتن گماشتن
adjudging	مقرر داشتن دانستن
exceed the deadline	گذشتن از مهلت مقرر
adjudges	مقرر داشتن دانستن
by work	کار غیر مقرر
foreordain	از پیش مقرر کردن
preordain	قبلا مقرر داشتن
foreordinate	از پیش مقرر کردن
adjudged	مقرر داشتن دانستن
second best theory	نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
awarded	مقرر داشتن اعطا کردن
awards	مقرر داشتن اعطا کردن
awarding	مقرر داشتن اعطا کردن
The deadline is coming closer.	مهلت مقرر نزدیکتر می شود.
award	مقرر داشتن اعطا کردن
standards	عیار قانونی استاندارد مقرر
standard	عیار قانونی استاندارد مقرر
resolve	مقرر داشتن تصمیم گرفتن
resolves	مقرر داشتن تصمیم گرفتن
To meet a deadline .	تا مهلت مقرر کاری را انجام دادن
The prescribed time - limit expires tomorrow .	مهلت مقرر فردا منقضی می شود
avouch	مقرر داشتن تصدیق و تایید کردن
anticipation	سبقت وقوع قبل از موعد مقرر پیشدستی
essoin	بهانه برای عدم حضوردردادگاه درزمان مقرر
cash discount	تخفیف مخصوص خریداری که وجه را در موعد مقرر بپردازد
over crowding	تعداد ساکنین از میزانی که قانون مسکن مقرر داشته است
The City Council has decreed that all dogs must be kept on a leash there.	شورای شهر مقرر کرده است که تمام سگ ها باید با افسار بسته شوند .
qualified indorsement	فهرنویسی برات یا سفته با ذکرمطلبی که مسئوولیت فهرنویس را نسبت به ان چه قانون مقرر داشته است محدودتر یا وسیعتر کند
accelerated depreciation	استهلاک زودرس [روش استهلاک دارایی در مدتی کمتر از زمان مقرر]
In the fullness lf time .	به موقع خود ( به موقع مقرر همگام با گذشت زمان )
needful	لازم
preequisite	لازم
necessitous	لازم
obbligato	لازم
incidental	لازم
requirement	لازم
intransitive	لازم
incident	لازم
incidents	لازم
irrevocable	لازم
obligatory	لازم
incumbents	لازم با
necessary	لازم
incumbent	لازم با
it is unnecessary	لازم نیست
not binding	غیر لازم
necessary conditions	شرایط لازم
necessary and sufficient	لازم و کافی
require	لازم داشتن
makings	شرایط لازم
postulates	لازم دانستن
enforceable	لازم الاجرا
it needs not	لازم نیست
postulate	لازم دانستن
postulating	لازم دانستن
the needful	اقدام لازم
intransitive	فعل لازم
requisitions	شرط لازم
the needful	کار لازم
optimum	درجه لازم
interdependent	لازم و ملزوم
superserviceable	بیش از حد لازم
revocable	غیر لازم
quantum libet or placet	باندازه لازم
requisition	شرط لازم
requisitioned	شرط لازم
requisitioning	شرط لازم
binding	لازم الاجرا
require	لازم دانستن
required	لازم داشتن
required	لازم دانستن
folderol	غیر لازم
needed	لازم بودن
need	لازم بودن
hard and fast	لازم الاجراء
i thought it necessary to	لازم دانستم که
bindings	لازم الاجرا
hectic	دارای تب لازم
requirements	شرایط لازم
qualifications	شرایط لازم
indispensable	لازم الاجرا
needn't	لازم نیست
requires	لازم داشتن
requires	لازم دانستن
requiring	لازم داشتن
requiring	لازم دانستن
irrevocable contract	عقد لازم
imperative	لازم الاجرا
imperatives	لازم الاجرا
requisite	شرط لازم
intransitively	بطور لازم
ine horse	فاقداسباب لازم
induced drag	پسای لازم
integral part	جزء لازم
sine qua non	شرط لازم
correlative	لازم و ملزوم
indispensable <adj.>	لازم الاجرا
inalienable <adj.>	لازم الاجرا
absolute <adj.>	لازم الاجرا
time frame	مدت لازم
time frames	مدت لازم
postulated	لازم دانستن
needing	لازم بودن
unalienable <adj.>	لازم الاجرا
inevitable <adj.>	لازم الاجرا
correlative	لازم وملزوم
to become a necessity	لازم شدن
prerequisite	شرط لازم
to d. the need of	لازم ندانستن
assets	مواد لازم
prerequisites	شرط لازم
unalterable <adj.>	لازم الاجرا
tenant right	حقی است که درانقضای مهلت مقرر بابت تغییراتی که مستاجر در عین مستاجره داده و انتفاع ازانها ناتمام مانده است به وی تعلق می گیرد
ineligibility	فقدان شرایط لازم
bounden duty	وفیفه واجب یا لازم
provisions	وسایل لازم توشه ها
raptatory	لازم برای شکار
correlative with each other	لازم و ملزوم یکدیگر
it askes for attention	توجه لازم دارد
it is required that	لازم یا مقر ر است که
supplies	مواد وتجهیزات لازم
if need be	اگر لازم باشد
enforceable document	سند لازم الاجرا
want	خواستن لازم داشتن
wanted	خواستن لازم داشتن
hydration water	اب لازم برای ابش
hurdle rate of return	نرخ بازده لازم
avaiiability	شرط یا صفت لازم
unwanted	آنچه لازم نیست
if necessary	اگر لازم باشد
it is necessary for him to go	لازم است برود
it needs to be done carefully	اینکارتوجه لازم دارد
needle point to say	لازم نیست بشمابگویم که
To make the necessary arrangements.	ترتیبات لازم را دادن
sine qua non	امر لازم لاینفک
possessing the necessary qualifications	واجد شرایط لازم
raptatorial	لازم برای شکار
quantum libet or placet	بمقداری که لازم است
you are required to	لازم است شما
you need not fear	لازم نیست بترسید
cut the mustard <idiom>	به حد استاندارد لازم رسیدن
unqualified	فاقد شرایط لازم
ineligible	فاقد شرایط لازم
irrevocable	لازم بائن بلاعزل
qualified	دارای شرایط لازم
necessary condition	شرط لازم [ریاضی]
needlessly	بطور غیر لازم
pre condition	شرط لازم الاجرای قبلی
do the necessary	اقدام لازم بعمل اورید
needed	نیازمندی احتیاج لازم داشتن
need	نیازمندی احتیاج لازم داشتن
disqualifying	فاقد شرایط لازم دانستن
disqualify	فاقد شرایط لازم دانستن
disqualifies	فاقد شرایط لازم دانستن
fall due	لازم التادیه شدن دین
climate for growth	شرایط لازم برای رشد
A human being should have humanity . <proverb>	آدمى را آدمیت لازم است .
inseparable preposition	حرف اضافه لازم یا جدانشدنی
draw weight	نیروی لازم برای کشیدن زه

due