English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (3 milliseconds)
English Persian
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
Other Matches
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
phallic وابسته به پرستش الت مردی وابسته به الت رجولیت وابسته به قضیب
bureaucratic وابسته به اداره بازی وکاغذ پرانی وابسته به دیوان سالاری
syzygial وابسته به جفت یانقاط متقابل وابسته به استقرار سه ستاره در خط مستقیم
olympian اسمانی وابسته بخدایان کوه المپ وابسته بمسابقات المپیک
choral وابسته بدسته سرودخوانان وابسته به اواز دسته جمعی
telepathic وابسته به دورهم اندیشی وابسته به توارد یا انتقال فکر
dialectological وابسته بعلم منطق جدلی وابسته به گویش شناسی
subglacial وابسته به زیر توده یخ وابسته بدوره فرعی یخبندان
phylar وابسته به راسته ودسته وابسته به قبیله ونژاد
vehicular وابسته به وسائط نقلیه وابسته به رسانه یابرندگر
sothic وابسته به ستاره کلب وابسته به شعرای یمانی
rectal وابسته براست روده وابسته به معاء غلاظ
lexicographic وابسته به فرهنگ نویسی وابسته به واژه نگاری
puritanical وابسته بفرقه پیوریتان ها وابسته به پاک دینان
erotic وابسته به عشق شهوانی وابسته به eros
monarchic وابسته به حکومت سلطنتی وابسته به سلطنت
supervisory وابسته به نظارت وسرپرستی وابسته به برنگری
cliquey وابسته به دسته یا گروه وابسته به جرگه
kinetic وابسته بحرکت وابسته به نیروی محرکه
cliquy وابسته به دسته یا گروه وابسته به جرگه
tutti باهم
simultaneously باهم
at once باهم
concurrently باهم
vis-a-vis باهم
vis a vis باهم
concerted باهم
jointly باهم
simoltaneously باهم
simoltaneous باهم
conjointly باهم
together باهم
one with a باهم
inchorus باهم
collaborated باهم کارکردن
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
collaborate باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
cohabitation زندگی باهم
collaborates باهم کارکردن
collaborating باهم کارکردن
kissing kind باهم دوست
to keep company باهم بودن
to huddle together باهم غنودن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
We went together . باهم رفتیم
all at once همه باهم
to grow together باهم پیوستن
to whip in باهم نگاهداشتن
collocation باهم گذاری
coadunate باهم روییده
cowork باهم کارکردن
concomitancy باهم بودن
interweaving باهم امیختن
to work together باهم کارکردن
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
coexisted باهم زیستن
to act jointly باهم کارکردن
coexist باهم زیستن
interwove باهم امیختن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cooperate باهم کارکردن
coincides باهم رویدادن
interweaves باهم امیختن
interweave باهم امیختن
to be together باهم بودن
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
one anda همه باهم
coinciding باهم رویدادن
to bill and coo باهم غنج زدن
to be good pax باهم دوست بودن
symmetrize باهم قرینه کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to hang together باهم مربوط بودن
interchanging باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
to grow together باهم یکی شدن
correlation بستگی دوچیز باهم
interchanged باهم عوض کردن
to grow into one باهم یکی شدن
interchange باهم عوض کردن
chum باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
splices باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
splice باهم متصل کردن
cohabited باهم زندگی کردن
they had words باهم نزاع کردند
cohabits باهم زندگی کردن
impacted باهم جمع شده
impacted باهم جوش خورده
interwed باهم پیوند کردن
cohabit باهم زندگی کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
cohabiting باهم زندگی کردن
splicing باهم متصل کردن
confuse باهم اشتباه کردن
to keep company باهم امیزش کردن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
sums باهم جمع کردن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
compared برابرکردن باهم سنجیدن
com پیشوند بمعانی با و باهم
compare برابرکردن باهم سنجیدن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
intercommon باهم شرکت کردن
grades جورکردن باهم امیختن
grade جورکردن باهم امیختن
sum باهم جمع کردن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
cross fertilize باهم پیوند زدن
to keep friends باهم دوست ماندن
coapt باهم متناسب شدن
coact باهم نمایش دادن
coexistent باهم زیست کننده
confuses باهم اشتباه کردن
coapt باهم جور امدن
lithic وابسته به ریگ وابسته به لیتوم
sister services یکانهای وابسته قسمتهای وابسته
frontal وابسته به پیشانی وابسته بجلو
zygose وابسته به لقاح وابسته به گشنیدگی
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
adds جمع زدن باهم پیوستن
col پیشوند بمعانی باو باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
add جمع زدن باهم پیوستن
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
adding جمع زدن باهم پیوستن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
hermitical وابسته به گوشه نشینی وابسته بزاهدهای گوشه نشین
Neanderthal وابسته به انسان غارنشین وابسته به انسان وحشی واولیه
morphic وابسته به شکل وابسته به شکل شناسی خواب الود
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
associated وابسته وابسته کردن
associating وابسته وابسته کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com