English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (12 milliseconds)
English Persian
supplementalary constitution law متمم قانون اساسی
Other Matches
constitutional low قانون اساسی
constitution قانون اساسی
constitutions قانون اساسی
bill of rights قانون اساسی امریکا
constitutions مشروطیت قانون اساسی
constitutional مطابق قانون اساسی
constitution مشروطیت قانون اساسی
constitutionality مطابقت با قانون اساسی
unconstitutionality مغایرت با قانون اساسی
federal constitution قانون اساسی دولت متحده
unconstitutional بر خلاف قانون اساسی برخلاف مشروطیت
constitutionalism اعتقاد به حقانیت حکومت مشروطه اعنقاد به لزوم حاکمیت قانون اساسی
true complement متمم واقعی متمم مبنایی
complement form فرم متمم شکل متمم
unesco (= united nations educational ه افزایش احترام ملل نسبت به عدالت و حکومت قانون وحقوق انسانی و ازادیهای اساسی انچنان که موردتصویب منشور ملل متحد است بشود
bill of rights منظور هرسندی است که در ان از حقوق و ازادیهای فردی و اجتماعی سخن به میان اید و معمولااین چنین سندی بعد ازانقلابات بزرگ و یا تغییررژیم و یا تغییر قانون اساسی وجود پیدا میکند
two's complement متمم نسبت به دو متمم دو
ten's complement متمم نسبت به ده متمم ده
ground state نیروی اساسی حالت اساسی
legalism رستگاری از راه نیکوکاری افراط در مراعات قانون اصول قانون پرستی
forced sale فروش چیزی به حکم قانون و به طریقی که قانون معین کرده است
the law is not retroactive قانون شامل گذشته نمیشود قانون عطف بماسبق نمیکند
code قانون بصورت رمز دراوردن مجموعه قانون تهیه کردن
declaratory statute قانون تاکیدی قانونی است که محتوی مطلب جدیدی نیست بلکه لازم الاجرابودن یک قانون سابق را تاکیدو تصریح میکند
law of procedure قانون اصول محاکمات قانون شکلی
supplement متمم
one's complement متمم یک
supplemented متمم
supplementing متمم
supplementary متمم
complementary متمم
supplements متمم
supplemantary متمم
complementing متمم
complementarity متمم
complements متمم
complemented متمم
integrant متمم
complement متمم
complementing متمم گرفتن
true complement متمم مبنایی
complementing متمم بودن
complementing متمم مکمل
true complement متمم واقعی
complemented متمم گرفتن
complemented متمم بودن
complement متمم مکمل
subsidiaries متمم فرعی
complemented متمم مکمل
complement متمم بودن
self compiement خود متمم
ten's complement متمم نسبت به 01
radix complement متمم مبنایی
complements متمم مکمل
complement form صورت متمم
nines complement متمم نسبت به 9
colatitude متمم عرض
antilogarithm متمم لگاریتم
prolative متمم مسند
subsidiary متمم فرعی
one's complement متمم نسبت به یک
two's complement متمم نسبت به دو
codeclination متمم میل
co declination متمم میل
complementation متمم گیری
complements متمم گرفتن
complements متمم بودن
complement متمم گرفتن
canon قانون کلی قانون شرع
canons قانون کلی قانون شرع
penal statute قانون جزایی قانون مجازات
say's law قانون سی . براساس این قانون
subsidiarily بطور معین یا متمم
nine's complement متم نسبت به 9 متمم 9
colatitude متمم عرض جغرافیایی
co latitude متمم عرض جغرافیایی
labels متمم سند یانوشته
labelled متمم سند یانوشته
labeling متمم سند یانوشته
additions لقب متمم اسم
label متمم سند یانوشته
complement gate دریچه متمم ساز
addition لقب متمم اسم
marginal productivity law قانون بازدهی نهائی قانون بهره وری نهائی ب_راساس این ق__انون با اف_زایش یک عامل تولید با ف_رض ثابت بودن سایر ع__وامل تولیدنهائی نهایتا کاهش خواهدیافت
ten's complement عددی که با افزودن یک به متمم نهم یک عدد دهدهی به دست آید
implied trust امانت فرضی حالتی است که کسی به حکم مندرج در قانون و یاجمع شدن شرایطی که قانون پیش بینی کردن عنوان امین می یابد و یا در موردی مسئول تلقی میشود بدون انکه شخصا" به این امرتمایل داشته باشد
groundlessness بی اساسی
key projects اساسی
fundametal اساسی
hypostatic اساسی
earthshaking اساسی
basilar اساسی
essentials اساسی
Hon اساسی
fundamental اساسی
constitutional اساسی
meaty اساسی
meatiest اساسی
meatier اساسی
essential اساسی
pivotal اساسی
functional اساسی
rudimental اساسی
unsubstantial بی اساسی
On what basis (ground) بر چه اساسی ؟
basal اساسی
organic اساسی
material اساسی
radical اساسی
substantial اساسی
vital <adj.> اساسی
basic اساسی
substantive [essential] <adj.> اساسی
nett اساسی
nets اساسی
quintessential <adj.> اساسی
basics اساسی
materials اساسی
cardinal اساسی
essential <adj.> اساسی
major <adj.> اساسی
ground اساسی
net اساسی
capital اساسی
cardinals اساسی
radicals اساسی
ground plan طرح اساسی
ground plans طرح اساسی
basic variable متغیر اساسی
basic linkage پیوند اساسی
over haul تعمیر اساسی
basic surplus مازاد اساسی
basics مقدماتی اساسی
radicals طرفداراصلاحات اساسی
basic deficit کسری اساسی
radical طرفداراصلاحات اساسی
radical ریشگی اساسی
base repair تعمیر اساسی
radicals ریشگی اساسی
unsubstantiality بی اساسی بی اهمیتی
to let the saw dust out of پوچی یا بی اساسی
basically بطور اساسی
constitutional law حقوق اساسی
substantiality حالت اساسی
essential oil روغن اساسی
volatile oil روغن اساسی
strategic variables متغیرهای اساسی
rite فرمان اساسی
functional distribution توزیع اساسی
fundamental rules قواعدیاقوانین اساسی
spine wall دیوار اساسی
brass tacks مسایل اساسی
vital واجب اساسی
basic مقدماتی اساسی
rationale علت اساسی
basic اساسی مقدماتی
reformation اصلاح اساسی
basics اساسی مقدماتی
purview مواد اساسی
the law does not apply to him او مشمول قانون نمیشود قانون شامل او نمیشود
Fundamental ( radical) changes. تغییرات اساسی وعمده
A fundamental (slight) difference. اختلاف اساسی ( جزئی )
primordial عنصر نخستین اساسی
fundamental اصولی مقدماتی اساسی
punch-lines جمله اساسی واصلی
punch-line جمله اساسی واصلی
organic اندام دار اساسی
punch line جمله اساسی واصلی
radical طرفدار اصلاحات اساسی
nonessential goods کالاهای غیر اساسی
essential fatty acids اسیدهای چرب اساسی
conditions of sale شرایط اساسی معامله
revolutionizing تغییرات اساسی دادن
revolutionised تغییرات اساسی دادن
field theory نظریه اساسی میدان
radicals طرفدار اصلاحات اساسی
revolutionises تغییرات اساسی دادن
myosin پروتئین اساسی عضله
revolutionizes تغییرات اساسی دادن
revolutionized تغییرات اساسی دادن
revolutionising تغییرات اساسی دادن
nonbasic variable متغیر غیر اساسی
revolutionize تغییرات اساسی دادن
reforms اصلاح اساسی کردن یا شدن
staple اساسی مرکز بازرگانی عمده
iowa tests of basic skills ازمونهای مهارتهای اساسی ایووا
deeping of capital پایه گذاری اساسی سرمایه
stapling اساسی مرکز بازرگانی عمده
the essential [inherent] [intrinsic] task کار مهم و ضروری [یا اساسی]
reform اصلاح اساسی کردن یا شدن
stapled اساسی مرکز بازرگانی عمده
We must find a basic solution. باید یک فکر اساسی کرد
bdos سیستم عامل اساسی دیسک
basic direct access method روش دستیابی مستقیم اساسی
basic sequential access method روش دستیابی ترتیبی اساسی
accidental غیر اساسی پیش آمدی
essential singularity نقطه تکین اساسی [ریاضی]
desideratum ارزوی اساسی و ضروری چیز مطلوب
reformers پیشوای اصلاحات طرفدار دگرگونی اساسی
one of the [basic] fundamental tenets of democracy یکی از اصول پایه [اساسی] دموکراسی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com