English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 134 (7 milliseconds)
English Persian
instance مثال شاهد
instances مثال شاهد
Other Matches
witness شاهد
testifier شاهد
warranter شاهد
testimonials شاهد
testimonial شاهد
witnessed شاهد
looker on شاهد
affiant شاهد
testate شاهد
witnesses شاهد
themes شاهد
theme شاهد
beholders شاهد
beholder شاهد
observers شاهد
vouchers شاهد
blank شاهد
voucher شاهد
blankest شاهد
witnessing شاهد
observer شاهد
witnessing شاهد مدرک
rebutting evidence شاهد معارض
witness شاهد مدرک
witnessed شاهد مدرک
eye-witness شاهد عینی
eye witness شاهد عینی
eye witness شاهد عینی
expert witness شاهد خبره
witnesses شاهد مدرک
eyewitness شاهد عینی
ocular witness شاهد عینی
challenging a witness جرح شاهد
skilled witness شاهد متخصص
as God is my witness ... خدا شاهد است ...
The written statements of the witness. اظهارات کتبی شاهد
I swear by the almighty that… خدا شاهد است که ...
testator شاهد میراث گذار
To produce a witness. دردادگاه شاهد آوردن
Two witnesses should testify. دو شاهد باید شهادت بدهند
eyewitness شاهد عینی گواه خوددیده
witnessing گواه شاهد شهادت دادن
eye-witnesses شاهد عینی گواه خوددیده
witnesses گواه شاهد شهادت دادن
History is the best testimony. تاریخ بهترین شاهد است
I saw it for myself . I was an eye –witness خودم شاهد قضیه بودم
witness گواه شاهد شهادت دادن
witnessed گواه شاهد شهادت دادن
evidence شاهد باگواهی ثابت کردن
eyewitnesses شاهد عینی گواه خوددیده
My clothes are a witness to my poverty. لباسی که بتن دارم شاهد فقر است
witness stand محلی که شاهد درانجا ایستاده و شهادت میدهد
onlooker رهگذری که چیزی را تماشا می کند یا شاهد می شود
prevarication ساختن وکیل با طرف موکل افهارات دو پهلو و گمراه کننده شاهد
praxis مثال
impresa مثال
illustrations مثال
examples مثال
paradigm مثال
sawed مثال
paradigms مثال
saw مثال
parable مثال
illustration مثال
parables مثال
example مثال
sawing مثال
saws مثال
ensample مثال
tags مثال مبتذل
for example به عنوان مثال
To cite an example . مثال آوردن
to wit <adv.> برای مثال
namely برای مثال
videlicet برای مثال
in fact برای مثال
exempli gratia [e.g.] به عنوان مثال
namely <adv.> برای مثال
tag مثال مبتذل
videlicet برای مثال
to be illustrative of با مثال نشاندادن
allegorically بطریق مثال
exemplum مثال نمونه
illustratively با عکس یا مثال
exempli gratia برای مثال
e.g برای مثال
exemplification مثال اوری
locus مثال ادبی
exemplars مانند مثال
exemplar مانند مثال
query by example سئوال از طریق مثال
instant ماه کنونی مثال
For instance . By way of example . مثلا"( من باب مثال )
instants ماه کنونی مثال
voir dire سوالاتی که پیش از پرس ازمایی اصلی از شاهد میشود و هدف از ان احرازصلاحیتش برای ادای شهادت است
to unionize [American E] متحد کردن [مثال کارگران]
to catch [to start] روشن شدن [مثال موتور]
suppressant داروی جلوگیر [مثال اشتها]
to recover from something جبران کردن [مثال از بحرانی]
practice fee دستمزد [مثال ویزیت دکتر]
to suck on مکیدن [مثال آب نبات چوبی ]
to recover from something ترمیم شدن [مثال از بحرانی]
to unionise [British E] متحد کردن [مثال کارگران]
as بهمان اندازه بعنوان مثال
instances بعنوان مثال ذکر کردن
instance بعنوان مثال ذکر کردن
traffic on public roads رفت و آمد [مثال در جاده یا خیابان]
to descend [into a mine] وارد معدنی شدن [مثال با آسانسور]
to enter [into a mine] وارد معدنی شدن [مثال با آسانسور]
street traffic رفت و آمد [مثال در جاده یا خیابان]
to recover from something به حالت اول درآمدن [مثال از بحرانی]
vindication اعاده حیثیت [مثال شهرت یا آبرو ...]
to search [for] [someone] دنبال [کسی] گشتن [ برای مثال پلیس]
locus classicus مثال ادبی برای توضیح کلمه یاموضوعی
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
model آنچه مثال کامل برای کپی کردن است
modeled آنچه مثال کامل برای کپی کردن است
to keep somebody on a short leash کسی را دائما کنترل کردن [مثال مشکوکان به جرمی ]
boolean operation عمل منط قی که از دو کلمه یک نتیجه ایجاد میکند مثال " و "
models آنچه مثال کامل برای کپی کردن است
modelled آنچه مثال کامل برای کپی کردن است
to trap something [e.g. carbon dioxide] چیزی را گرفتن [جمع کردن] [برای مثال دی اکسید کربن ]
to shoot one's mouth off <idiom> چیزهایی را بگویند که به مردم نباید گفت [مثال چقدر پول درمی آورد ماهانه]
nosy parker پشت دست نشین [و پند ناخواسته می دهد یا فضولی می کند] [مثال در ورق بازی]
kibitzer پشت دست نشین [و پند ناخواسته می دهد یا فضولی می کند] [مثال در ورق بازی]
hank طول مشخصی از نخ [بطور مثال یک هنک یا کلاف الیاف پنبه معادل با هشتصد و چهل یارد یا هفتصد و پنجاه و شش متر می باشد.]
to make a complaint [about] شکایت کردن [درباره] [مثال: ناراضی بودن درباره کالا یا سرویس]
general grant کمک دولت مرکزی به مقامات محلی به عنوان مثال کمک به اموزش و پرورش استان
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
tone-on-tone [بکار گیری یک رنگ با پس زمینه متفاوت در زمینه فرش بطور مثال دو نوع رنگ قرمز یکی تیره و دیگری روشن]
market socialism سوسیالیسم مبتنی بر بازار سیستم اقتصادی که در ان وسایل تولید در مالکیت عمومی بوده اما نیروهای بازار در این سیستم مکانیسم هماهنگ کننده را بوجود می اورند . سیستم اقتصادی یوگسلاوی مثال مشخصی ازاین نوع سیستم میباشد
over dyeing [رنگرزی الیاف رنگ شده با دو رنگ متفاوت جهت به دست آمدن رنگ سوم. بطور مثال رنگرزی الیاف آبی با رنگینه زرد جهت سبز شدن الیاف.]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com