Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 58 (3 milliseconds)
English
Persian
bound up
مجبور
Other Matches
coercive
مجبور کننده
constraining
مجبور کردن
constrains
مجبور کردن
oblige
مجبور کردن
compellable
مجبور کردنی
compel
مجبور کردن
compelled
مجبور کردن
compelling
مجبور کردن
compels
مجبور کردن
under constraint
مجبور درفشار
constrainable
مجبور کردنی
obliged
مجبور کردن
obliges
مجبور کردن
obligation
مجبور کردن
obligations
مجبور کردن
constrain
مجبور کردن
forces
مجبور کردن
force
مجبور کردن
forcing
مجبور کردن
impel
بر ان داشتن مجبور ساختن
impelling
بر ان داشتن مجبور ساختن
impels
بر ان داشتن مجبور ساختن
walk the plank
<idiom>
مجبور به استعفا شدن
impelled
بر ان داشتن مجبور ساختن
having
مجبور بودن وادار کردن
induced
اغوا کردن مجبور شدن
induces
اغوا کردن مجبور شدن
inducing
اغوا کردن مجبور شدن
have
مجبور بودن وادار کردن
induce
اغوا کردن مجبور شدن
put the screws to someone
<idiom>
مجبور کردن شخص دراطاعت ازشما
get after someone
<idiom>
مجبور کردن شخص درانجام کاری
eat crow
<idiom>
مجبور کردن کسی به اشتباه وشکست
toss out
<idiom>
مجبور به ترک شدن ،ازدست دادن
force
مجبور کردن کسی به انجام کاری
forces
مجبور کردن کسی به انجام کاری
forcing
مجبور کردن کسی به انجام کاری
walk the plank
<idiom>
مجبور به ترک کشتی بوسیله دزدان دریایی
The army had to retreat from the battlefield.
ارتش مجبور به عقب نشینی از میدان جنگ شد.
twist one's arm
<idiom>
مجبور کردن شخص برای انجام کاری
rat out on
<idiom>
مجبور کردن شخص به کاری که دوست نداد
turn out
<idiom>
بیرون کردنکسی ،کسی را مجبور به ترک یا رفتن کردن
nemo tenetur se impum accusare
هیچ کس مجبور نیست خود رابه گناهی متهم کند
Inevitably it invites/evokes comparison with the original, of which the remake is merely a pale shadow.
این به ناچار مقایسه با نسخه اصلی را مجبور می کند که بازسازی فیلمش کاملا قلابی است.
force
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
forces
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
forcing
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
enforced
مجبور کردن وادار کردن به کاری
throw out
<idiom>
اخراج کردن،مجبور به ترک کردن
enforces
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcement
مجبور کردن وادار کردن به اکراه
work into
<idiom>
آرام آرام مجبور شدن
presumption hominis
قرینه ضعیفه که به فرض وجود ان طرف مجبور به ابراز ادله معارض نیست چون این قرینه به تنهایی ولو با نبودن دلیل معارض قدرت اثباتی ندارد
reprisals
در معنی سیاسی یکی از وسایلی است که دولتهابرای مجبور کردن طرف به حل مسالمت امیز اختلافات به ان متوسل می شوند در این حالت هر دولت روشها واعمال ممکنه را به استثناء عملیات نظامی برای وادارکردن طرف به تسلیم به نظرخود به کار می برد
reprisal
در معنی سیاسی یکی از وسایلی است که دولتهابرای مجبور کردن طرف به حل مسالمت امیز اختلافات به ان متوسل می شوند در این حالت هر دولت روشها واعمال ممکنه را به استثناء عملیات نظامی برای وادارکردن طرف به تسلیم به نظرخود به کار می برد
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com