Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (20 milliseconds)
English
Persian
enforce
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforced
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing
مجبور کردن وادار کردن به کاری
Other Matches
having
مجبور بودن وادار کردن
have
مجبور بودن وادار کردن
enforcement
مجبور کردن وادار کردن به اکراه
overpersuade
کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
forces
مجبور کردن کسی به انجام کاری
force
مجبور کردن کسی به انجام کاری
forcing
مجبور کردن کسی به انجام کاری
get after someone
<idiom>
مجبور کردن شخص درانجام کاری
rat out on
<idiom>
مجبور کردن شخص به کاری که دوست نداد
twist one's arm
<idiom>
مجبور کردن شخص برای انجام کاری
trick someone into doing somethings
با حیله کسی را وادار به کاری کردن
forces
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
forcing
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
force
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
throw out
<idiom>
اخراج کردن،مجبور به ترک کردن
constrains
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constraining
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something
چیزی را برانگیختن
[اغوا کردن ]
[وادار کردن ]
constrains
مجبور کردن
constraining
مجبور کردن
obligations
مجبور کردن
constrain
مجبور کردن
forces
مجبور کردن
obligation
مجبور کردن
compels
مجبور کردن
compel
مجبور کردن
compelled
مجبور کردن
compelling
مجبور کردن
forcing
مجبور کردن
oblige
مجبور کردن
obliged
مجبور کردن
obliges
مجبور کردن
force
مجبور کردن
incites
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incite
باصرار وادار کردن تحریک کردن
inciting
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incited
باصرار وادار کردن تحریک کردن
induced
اغوا کردن مجبور شدن
induce
اغوا کردن مجبور شدن
induces
اغوا کردن مجبور شدن
inducing
اغوا کردن مجبور شدن
put the screws to someone
<idiom>
مجبور کردن شخص دراطاعت ازشما
eat crow
<idiom>
مجبور کردن کسی به اشتباه وشکست
move
وادار کردن تحریک کردن
moves
وادار کردن تحریک کردن
moved
وادار کردن تحریک کردن
impelling
وادار کردن
forces
وادار کردن
persuade
وادار کردن
persuades
وادار کردن
persuading
وادار کردن
compelled
وادار کردن
induce
وادار کردن
endue
وادار کردن
impel
وادار کردن
force
وادار کردن
impels
وادار کردن
impelled
وادار کردن
enforcing
وادار کردن
compelling
وادار کردن
enforced
وادار کردن
enforce
وادار کردن
induces
وادار کردن
induced
وادار کردن
compel
وادار کردن
compels
وادار کردن
forcing
وادار کردن
enforces
وادار کردن
inducing
وادار کردن
turn out
<idiom>
بیرون کردنکسی ،کسی را مجبور به ترک یا رفتن کردن
bring on
وادار به عمل کردن
pacifies
به صلح وادار کردن
to persuade in to an act
وادار بکاری کردن
pacified
به صلح وادار کردن
to make repeat
وادار به تکرار کردن
pacify
به صلح وادار کردن
pacifying
به صلح وادار کردن
enforce
وادار کردن مجبورکردن
coerces
بزور وادار کردن
coerced
بزور وادار کردن
coerce
بزور وادار کردن
intimidate
با تهدید وادار کردن
enforcing
وادار کردن مجبورکردن
enforced
وادار کردن مجبورکردن
enforces
وادار کردن مجبورکردن
penance
وادار به توبه کردن
intimidates
با تهدید وادار کردن
coercing
بزور وادار کردن
hustling
بزور وادار کردن
entrap into
با اغفال وادار کردن به .....
pacification
به صلح وادار کردن
hustles
بزور وادار کردن
hustle
بزور وادار کردن
hustled
بزور وادار کردن
calk
بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
oblige
وادار کردن مرهون ساختن
obliged
وادار کردن مرهون ساختن
to persuade somebody of something
کسی را وادار به چیزی کردن
to lead on
وادار به اقدامات بیشتری کردن
obliges
وادار کردن مرهون ساختن
imprest
وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
change of engagement
وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
to put any one through a book
کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
collecting
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
change of leg
وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collect
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn
به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collects
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
lead
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
leads
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
extending
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extends
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
reforesting
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforest
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforests
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
hobble
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
primming
بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy)
بازپخت
[سخت گردانی]
[دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن]
[فلز کاری]
whitewash
سفید کاری کردن ماست مالی کردن
bumbles
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumble
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumbled
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
To do something slapdash.
کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
engraves
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
gardens
درخت کاری کردن باغبانی کردن
gardened
درخت کاری کردن باغبانی کردن
primes
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
primed
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
prime
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
mess
:شلوغ کاری کردن الوده کردن
engrave
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
messes
:شلوغ کاری کردن الوده کردن
garden
درخت کاری کردن باغبانی کردن
engraved
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
cover one's tracks
<idiom>
پنهان کردن یا نگفتن اینکه شخصی کجا بوده (پنهان کاری کردن)
habitual way of doing anything
کردن کاری
reconditioned
نو کاری کردن
stucco
گچ کاری کردن
reconditions
نو کاری کردن
recondition
نو کاری کردن
splays
منبت کاری کردن
purfle
منبت کاری کردن
flourishes
زینت کاری کردن
plaster
گچ کاری کردن اندود
plasters
گچ کاری کردن اندود
spackle
بتونه کاری کردن
To perform a feat.
شیرین کاری کردن
carve
کنده کاری کردن
lubrication
روغن کاری کردن
stunt
شیرین کاری کردن
splay
منبت کاری کردن
splayed
منبت کاری کردن
to touch up
دست کاری کردن
splaying
منبت کاری کردن
flourished
زینت کاری کردن
flourish
زینت کاری کردن
the proper time to do a thing
برای کردن کاری
stick with
<idiom>
دنبال کردن کاری
to start out to do something
قصد کاری را کردن
refashion
دست کاری کردن
hammers
چکش کاری کردن
manipulation
دست کاری کردن
to brush over
دست کاری کردن
hammered
چکش کاری کردن
hammer
چکش کاری کردن
contract
مقاطعه کاری کردن
calker
بتونه کاری کردن
carvings
کنده کاری کردن
carves
کنده کاری کردن
carved
کنده کاری کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution .
محکم کاری کردن
To do something on purpose ( deliberately ).
از قصد کاری را کردن
go near to do something
تقریبا کاری را کردن
to intervene in an affair
در کاری مداخله کردن
stunts
شیرین کاری کردن
inlays
خاتم کاری کردن
keen set for doing anything
ارزومند کردن کاری
enamel
مینا کاری کردن
shyster
دغل کاری کردن
adventurism
اقدام به کاری کردن
rodeos
سوار کاری کردن
keen set for doing anything
مشتاق کردن کاری
inlaying
خاتم کاری کردن
rodeo
سوار کاری کردن
stunting
شیرین کاری کردن
granulate
چکش کاری کردن
blackjack
مجبوربانجام کاری کردن
mind to do a thing
متمایل کردن به کاری
inlay
خاتم کاری کردن
the right way to do a thing
صحیح برای کردن کاری
to persuade somebody of something
کسی را متقاعد به کاری کردن
step in
مداخله بیجا در کاری کردن
on your own
خودم تنهایی
[کاری را کردن]
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com