Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English
Persian
self condemned
محکوم شده توسط نفس خود مقصر نزد وجدان خویش
Other Matches
convicts
شخص مقصر و محکوم
convicted
شخص مقصر و محکوم
convicting
شخص مقصر و محکوم
convict
شخص مقصر و محکوم
self propulsion
حرکت توسط نیروی خود پیشروی توسط نیروی خویش
source
مجموعه کدهای نوشته شده توسط برنامه نویس که مستقیماگ توسط کامپیوتر اجرا نمیشوند و باید به برنامه که هدف ترجمه شوند توسط کامپایلر یا منر
kin
خویش
kindred
خویش
self
خویش
kinswomen
خویش
kinswoman
خویش
connexions
خویش
relation
خویش
connection
خویش
self discharging
رهاکننده خویش
sib
خویش وقوم
he is kin to me
او خویش منست
nepotist
خویش پرست
relativein law
خویش سببی
he is kin to me
اوبامن خویش
miscreant
بی وجدان
conscience
وجدان
superego
وجدان
conscienceless
بی وجدان
conscientious
با وجدان
breasts
وجدان
bad conscience
وجدان بد
breast
وجدان
saving grace
وجدان
consciences
وجدان
unconscionable
بی وجدان
niece
خویش و قوم مونث
to call cousins
قوم و خویش داشتن
nepotism
خویش و قوم پرستی
nieces
خویش و قوم مونث
affinity
قوم و خویش سببی
shirt-tails
قوم و خویش دور
shirt-tail
قوم و خویش دور
germane
منتسب خویش و قوم
kin
قوم و خویش خویشی
to take after number one
در فکر خویش بودن
a clear conscience
وجدان پاک
With a clear conscience.
با وجدان پاک
bad conscience
عذاب وجدان
unconscionable
خلاف وجدان
wretches
بی وجدان پست
wretch
بی وجدان پست
seared conscience
وجدان بیحس
conscientiousness
پیروی وجدان
conscionably
از روی وجدان
self tightening
برنفس خویش فشاروارد اورنده
Every thing is good in its season.
<proverb>
که هر چیزى به جاى خویش نیکوست.
self tightening
نفس خویش را درتنگنا قراردهنده
it stings the conscience
وجدان را نیش میزند
a guilty conscience
[about]
وجدان با گناه
[بخاطر]
conscience-stricken
گرفتار عذاب وجدان
pricks of conscience
سرزنش ها یا نیشهای وجدان
seared conscience
وجدان پینه خورده
With an easy mind (conscience).
با خیال (وجدان ) راحت
processor
وارد کردن داده توسط اپراتور که توسط کامپیوتر اجرا میشود
to take care of number one
در فکر خویش بودن از خودتوجه گردن
readable
آنچه توسط کسی یا توسط یک وسیله الکترونیکی قابل خواندن و فهمیدن باشد
twinge
سوزش سرزنش وجدان دردشدیدوناگهانی
twinges
سوزش سرزنش وجدان دردشدیدوناگهانی
non commital
از گرفتارکردن خویش بویسله تصدیق یا تکذیب مطلبی
digital read out
نمایش داده ها توسط الات دقیق بصورت دیجیتالی و نه توسط حرکت عقربه روی صفحه مدرج
The crime lies heavily on his conscience.
جنایت اش بار سنگینی بر وجدان اواست
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
air turbine starter
استارتری در موتورهای توربینی که توسط هوای فشرده توربین کوچکی را که توسط چرخدنده هایی باکمپرسور درگیراست میچرخاند
pull down menu
فهرستی که میتواند توسط تیک کردن اشاره گر ماوس بر روی عنوان ان و یا توسط فشردن دکمه صفحه کلیدنمایش داده
devisor
کسیکه بمیل خویش چیزی رابدیگری بارث می گذارد مورث
delinquent
مقصر
in fault
مقصر
blameworthy
مقصر
sinner
مقصر
faultful
مقصر
hangdog
مقصر
faulty
مقصر
delinquents
مقصر
at fault
<idiom>
مقصر
sinners
مقصر
tort feasor
مقصر
shortcomer
مقصر
guilty
مقصر
culpable
مقصر
non feasor
مقصر
shorrcomer
مقصر
deliquent
مقصر
blameful
مقصر
blamable
مقصر
culprit
مقصر
culprits
مقصر
nocent
مقصر
gas discharge display
صفحه نمایش سطح و سبک که از دو قطعه شیشهای پوشیده شده از هادی تشکیل شده است و توسط یک لایه توسط یک لایه نازک گاز نورانی جدا شده است که یک نقط ه صفحه توسط دو سیگنال الکتریکی انتخاب شده است
gas plasma display
صفحه نمایش سطح و سبک که از دو قطعه شیشهای پوشیده شده از هادی تشکیل شده است و توسط یک لایه توسط یک لایه نازک گاز نورانی جدا شده است که یک نقط ه صفحه توسط دو سیگنال الکتریکی انتخاب شده است
blamed
مقصر دانستن
blames
مقصر دانستن
blame
مقصر دانستن
defaulters
سرباز مقصر
defaulter
سرباز مقصر
faulty
مقصر نکوهیده
blaming
مقصر دانستن
faulted
مقصر دانستن
to get the blame
مقصر شدن
faults
مقصر دانستن
fault
مقصر دانستن
convicts
مقصر دانسته شدن
incriminated
مقصر قلمداد کردن
incriminate
مقصر قلمداد کردن
convict
مقصر دانسته شدن
incriminates
مقصر قلمداد کردن
to be to blame for something
مقصر درکاری بودن
to blame one another
همدیگر را مقصر کردن
self incrimination
مقصر شماری خود
incriminating
مقصر قلمداد کردن
convicted
مقصر دانسته شدن
convicting
مقصر دانسته شدن
faultily
بطور معیوب یا مقصر
environment
متغیر تنظیم شده توسط سیستم یا کاربر در دستورات سیستم که توسط هر برنامهای قابل استفاده است
environments
متغیر تنظیم شده توسط سیستم یا کاربر در دستورات سیستم که توسط هر برنامهای قابل استفاده است
perpetrating
مرتکب کردن مقصر بودن
inculpate
تهمت زدن به مقصر دانستن
perpetrate
مرتکب کردن مقصر بودن
They held me culpable for the accident.
آنها من را مقصر آن پیشامد دانستند.
perpetrated
مرتکب کردن مقصر بودن
perpetrates
مرتکب کردن مقصر بودن
attaint
مقصر دانستن محروم کردن
menu
برنامهای که دستورات آن از منو انتخاب می شوند توسط اپراتور و نه به صورت دستورات تایپی توسط کاربر
menus
برنامهای که دستورات آن از منو انتخاب می شوند توسط اپراتور و نه به صورت دستورات تایپی توسط کاربر
virtual
که موجود نیست ولی توسط کامپیوتر شبیه سازی شده است و توسط کاربر به صورت مجازی قابل استفاده است
She is more culpable than the others.
او
[زن]
بیشتر از دیگران گناه کار
[مقصر]
است.
under sentence of
محکوم به
convicting
محکوم
fey
محکوم
object of judgment
محکوم به
convicted
محکوم
indgement debt
محکوم به
recognizee
محکوم له
liable
محکوم
doomed
محکوم
guilty
محکوم
winning party
محکوم له
condemned
محکوم
convicts
محکوم
convict
محکوم
judgement debt
محکوم به
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
sentence
محکوم کردن
condemning
محکوم کردن
condemn
محکوم شدن
convict
محکوم کردن
under sentence of death
محکوم به اعدام
condemning
محکوم شدن
condemns
محکوم کردن
sentences
محکوم کردن
sentencing
محکوم کردن
condemn
محکوم کردن
judgement debtor
محکوم علیه
convicts
محکوم کردن
judgment debt
محکوم به مالی
convicting
محکوم کردن
out of court
محکوم علیه
recognizor
محکوم علیه
convicted
محکوم کردن
condemns
محکوم شدن
under sentence of death
محکوم به مرگ
losing party
محکوم علیه
Sentenced to death .
محکوم به مرگ
adjudge
محکوم کردن
doom to death
محکوم بمرگ
condemnable
محکوم کردنی
doomed
محکوم به فنا
condemner
محکوم کننده
sentenced
محکوم شده
convictive
محکوم کننده
belay
محکوم کردن
convicted to death
محکوم به اعدام
he was sentenced to death
محکوم بمرگ
attaint
محکوم کردن
megalomania
مرض بزرگ پنداری خویش جنون انجام کارهای بزرگ
condemn
محکوم کردن افراد
condemnation
محکوم کردن اعتراض
convicted to life imprisonment
محکوم به حبس ابد
condemning
محکوم کردن افراد
to be ill-fated
محکوم به فنا بودن
sentenced to the lash
محکوم به خوردن شلاق
to be doomed
محکوم به فنا بودن
convicts
محبوس محکوم کردن
adjudicated case
قضیه محکوم بها
res judicata
قضیه محکوم بها
convicting
محبوس محکوم کردن
condemns
محکوم کردن افراد
lose the case
محکوم شدن در دعوی
condemnations
محکوم کردن اعتراض
convicted
محبوس محکوم کردن
he got three months
به سه ماه حبس محکوم شد
convict
محبوس محکوم کردن
guilty of fraud
محکوم به علت کلاهبرداری
docked
جای محکوم یازندانی در محکمه
dock
جای محکوم یازندانی در محکمه
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com