Dictiornary-Farsi | محکوم کردنی | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (4 milliseconds)

English	Persian
condemnable	محکوم کردنی


Other Matches

wadeable	کپه کردنی توده کردنی قابل ریه گذاری
doomed	محکوم
judgement debt	محکوم به
convict	محکوم
liable	محکوم
winning party	محکوم له
fey	محکوم
condemned	محکوم
object of judgment	محکوم به
guilty	محکوم
indgement debt	محکوم به
convicting	محکوم
convicted	محکوم
recognizee	محکوم له
convicts	محکوم
under sentence of	محکوم به
condemning	محکوم کردن
convicting	محکوم کردن
condemn	محکوم شدن
condemn	محکوم کردن
convicts	محکوم کردن
condemning	محکوم شدن
convictive	محکوم کننده
condemner	محکوم کننده
doom to death	محکوم بمرگ
under sentence of death	محکوم به اعدام
recognizor	محکوم علیه
belay	محکوم کردن
attaint	محکوم کردن
under sentence of death	محکوم به مرگ
sentenced	محکوم شده
Sentenced to death .	محکوم به مرگ
out of court	محکوم علیه
condemns	محکوم شدن
condemns	محکوم کردن
convicted to death	محکوم به اعدام
adjudge	محکوم کردن
doomed	محکوم به فنا
sentence	محکوم کردن
losing party	محکوم علیه
sentences	محکوم کردن
sentencing	محکوم کردن
judgment debt	محکوم به مالی
he was sentenced to death	محکوم بمرگ
judgement debtor	محکوم علیه
convict	محکوم کردن
convicted	محکوم کردن
convicted	شخص مقصر و محکوم
res judicata	قضیه محکوم بها
convicted to life imprisonment	محکوم به حبس ابد
guilty of fraud	محکوم به علت کلاهبرداری
condemns	محکوم کردن افراد
lose the case	محکوم شدن در دعوی
he got three months	به سه ماه حبس محکوم شد
adjudicated case	قضیه محکوم بها
condemning	محکوم کردن افراد
convicting	محبوس محکوم کردن
condemnation	محکوم کردن اعتراض
sentenced to the lash	محکوم به خوردن شلاق
convicted	محبوس محکوم کردن
convicts	شخص مقصر و محکوم
convict	شخص مقصر و محکوم
convicts	محبوس محکوم کردن
to be ill-fated	محکوم به فنا بودن
to be doomed	محکوم به فنا بودن
convicting	شخص مقصر و محکوم
condemnations	محکوم کردن اعتراض
condemn	محکوم کردن افراد
convict	محبوس محکوم کردن
conviction	محکوم یا مجرم شناخته شدن
sentences	رای دادن محکوم کردن
sentence	رای دادن محکوم کردن
convictions	محکوم یا مجرم شناخته شدن
autre fois acquit	قضیه محکوم بها در امورجزاییfacsimile
sentencing	رای دادن محکوم کردن
docked	جای محکوم یازندانی در محکمه
foredoom	ازپیش مقدر یا محکوم کردن
dock	جای محکوم یازندانی در محکمه
I had no choice ( alternative ) but to marry her .	محکوم بودم که با اوازدواج کنم
docks	جای محکوم یازندانی در محکمه
mug	کتک زدن عکس شخص محکوم
mugging	کتک زدن عکس شخص محکوم
mugged	کتک زدن عکس شخص محکوم
mugs	کتک زدن عکس شخص محکوم
self condemnation	محکوم ساختن نفس محکومیت وجدایی
death watch	پاسبان کسیکه محکوم بمرگ است
We lost the case . We were convicted.	دردادگاه محکوم شدیم ( دعوی را باختیم )
debt of record	بدهی قانونی record of court محکوم به
rebuttable	رد کردنی
rejectable	رد کردنی
discountable	کم کردنی
confutable	رد کردنی
forfoitable	گم کردنی
doable	کردنی
challengeable	رد کردنی
rebuttable	رو کردنی
refutable	رد کردنی
solvency	حل کردنی
Everybody condemned his foolish behaviour .	همه رفتار نادرست اورا محکوم کردند
The court condemned the murderer to life imprisonment .	دادگاه قاتل را ره حبس ابد محکوم کرد
repealable	لغو کردنی
leviable	وضع کردنی
resectable	قطع کردنی
operable	عمل کردنی
persuasible	وادار کردنی
satisfiable	راضی کردنی
persuadable	وادار کردنی
participable	شرکت کردنی
opposable	مخالفت کردنی
partible	جدا کردنی
pracitcable	گذار کردنی
insurable	بیمه کردنی
interpretable	تفسیر کردنی
quotable	نقل کردنی
receivable	دریافت کردنی
punishability	مجازات کردنی
refillable	دوباره پر کردنی
predicable	اطلاق کردنی
collectable	جمع کردنی
relatable	نقل کردنی
referable	مراجعه کردنی
iterable	تکرار کردنی
preachable	وعظ کردنی
issuable	صادر کردنی
leasable	اجاره کردنی
seizable	ضبط کردنی
utilisable [British] <adj.>	مصرف کردنی
usable <adj.>	مصرف کردنی
suitable <adj.>	مصرف کردنی
applicable <adj.>	مصرف کردنی
useful <adj.>	مصرف کردنی
fair game	مسخره کردنی
utilizable <adj.>	مصرف کردنی
wettable	خیس کردنی
weighable	وزن کردنی
wadable	توده کردنی
submergible	غوطه ور کردنی
subjugable	مطیع کردنی
subduable	مطیع کردنی
storable	انبار کردنی
steerable	هدایت کردنی
spottable	پیدا کردنی
spendable	خرج کردنی
smokeable	دود کردنی
smokable	دود کردنی
supposable	فرض کردنی
suppressible	متوقف کردنی
surmountable	برطرف کردنی
wadable	کپه کردنی
vindicatory	ثابت کردنی
vindicable	حمایت کردنی
violable	غصب کردنی
triable	ازمایش کردنی
thinkable	فکر کردنی
tarnishable	کدر کردنی
tameable	رام کردنی
tamable	رام کردنی
sinkable	نشست کردنی
collectible	جمع کردنی
adoptable	اتخاذ کردنی
devisable	تعبیه کردنی
eliminable	بیرون کردنی
abolishable	منسوخ کردنی
enunciable	اعلام کردنی
dispensable	معاف کردنی
erasable	پاک کردنی
erectile	راست کردنی
dispensable	صرفنظر کردنی
escapable	فرار کردنی
excludable	محروم کردنی
notifiable	اخطار کردنی
reprehensible	سرزنش کردنی
suggestible	پیشنهاد کردنی
extinguishable	خاموش کردنی
applicative	اعمال کردنی
deprivable	محروم کردنی
communicable	ابلاغ کردنی
compassable	احاطه کردنی
concealable	پنهان کردنی
calculable	حساب کردنی
conquerable	فتح کردنی
constrainable	مجبور کردنی
contrivable	تدبیر کردنی
assurable	بیمه کردنی
covetable	طمع کردنی
declinable	صرف کردنی
assumable	فرض کردنی
defeasible	فسخ کردنی
demurrable	اشکال کردنی
appraisable	قیمت کردنی
denotable	دلالت کردنی
suggestible	اشاره کردنی
interchangeable	با هم عوض کردنی
inscribable	محاط کردنی
conceivable	تصور کردنی
credible	باور کردنی
tractable	رام کردنی
tangibly	لمس کردنی
tangible	لمس کردنی
palpable	پرماسیدنی حس کردنی