Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (35 milliseconds)
English
Persian
fall in
مطابقت کردن موافق شدن
Other Matches
comported
مطابقت کردن
comporting
مطابقت کردن
meets
مطابقت کردن
matches
مطابقت کردن
match
مطابقت کردن
comports
مطابقت کردن
comport
مطابقت کردن
meet
مطابقت کردن
standarize
با نمونه یا عیار قانونی مطابقت کردن استاندارد کردن
conforming
مطابقت کردن وفق دادن
conform
مطابقت کردن وفق دادن
agreeing
اشتی دادن مطابقت کردن
agrees
اشتی دادن مطابقت کردن
conformed
مطابقت کردن وفق دادن
agree
اشتی دادن مطابقت کردن
conforms
مطابقت کردن وفق دادن
fellow countryman
موافق کردن
live up to
<idiom>
طبق خواسته کسی عمل کردن ،موافق بودن با ،سازش کردن با
no deal
<idiom>
موافق نبودن ،رد کردن
no cigar
<idiom>
موافق نبودن ،رد کردن
harmonising
موافق کردن هم اهنگ شدن
harmonises
موافق کردن هم اهنگ شدن
agreeing
موافقت کردن موافق بودن
harmonize
موافق کردن هم اهنگ شدن
harmonized
موافق کردن هم اهنگ شدن
agrees
موافقت کردن موافق بودن
harmonizes
موافق کردن هم اهنگ شدن
harmonised
موافق کردن هم اهنگ شدن
harmonizing
موافق کردن هم اهنگ شدن
agree
موافقت کردن موافق بودن
keep up with the times
موافق اوضاع و اداب روزرفتار کردن
pragmatize
موافق دلائل عقلی تعبیر کردن
live up to one's principles
موافق مرام خود رفتار کردن
chronologize
بترتیب زمان قراردادن موافق تاریخ مرتب کردن
justifications
مطابقت
concord
مطابقت
correspondency
مطابقت
conformity
مطابقت
compatibility
مطابقت
concent
مطابقت
match
مطابقت
correspondence
مطابقت
accordance
مطابقت
correspondences
مطابقت
justification
مطابقت
conformability
مطابقت
sameness
مطابقت
matches
مطابقت
legality
مطابقت با قانون
evidence of conformity
دلیل مطابقت
legality
مطابقت باقانون
copy fitting
مطابقت کپی
canonicity
مطابقت باقانون شرع
constitutionality
مطابقت با قانون اساسی
conventionality
مطابقت با ایین ورسوم قراردادی
mismatch
بهم نخوردن عدم مطابقت
classicality
مطابقت با ادبیات وصنایع باستانی
central tendency
احتمال مطابقت داده با مقادیرمورد انتظار
fashionableness
توافق بارسم وایین معمول مطابقت باسبک روز
consentaneous
موافق
pro
له موافق
compliant
موافق
concordant
موافق
sympathizer
موافق
sympathisers
موافق
agreed
موافق
prosodial
موافق
pro-
له موافق
consentient
موافق
sympathizers
موافق
congruous
موافق
respondent
موافق
respondents
موافق
prosodiacal
موافق
incompatible
نا موافق
congruent
موافق
attuned
موافق
in keeping
موافق
attune
موافق
in suit with
موافق با
agreeably to
موافق
compossible
<adj.>
موافق
according
موافق
consilient
موافق
non concurrent
نا موافق
textually
موافق نص
in suit with
موافق
sympathetic
موافق
compatible
<adj.>
موافق
amicable
موافق
accordant
موافق
to go along
موافق بودن
rationally
موافق عقل
in accordance with
مطابق موافق
non placer
موافق نیستم
consistently
بطور موافق
fellow countryman
موافق شدن
agonist muscle
عضله موافق
friendlies
مهربان موافق
friendliest
مهربان موافق
go along
موافق بودن
fair wind
باد موافق
friendly
مهربان موافق
after one's will
موافق میل
fair tide
جریان اب موافق
friendlier
مهربان موافق
placet
رای موافق
quarter wind
باد موافق
to my satisfaction
موافق دلخواه من
shaken
موافق شیوه
after ones own heart
موافق دلخواه
disagree
موافق نبودن
accomodating
راحت موافق
truly
موافق باحقایق
favourable
موافق مطلوب
palatably
موافق ذائقه
string along
موافق بودن
harmoniously
بطور موافق
compatibly
بطور موافق
yea
رای موافق
see eye to eye
<idiom>
موافق بودن
satisfactorily
موافق دلخواه
adapt
موافق بودن
disagrees
موافق نبودن
disagreed
موافق نبودن
prorenata
نسبت موافق
prorenata
شخص موافق
disagreeing
موافق نبودن
at will
موافق میل
to a toa praposal
باپیشنهادی موافق بودن
accommodatingly
بطور موافق راحت
harmonious
موزون سازگار موافق
cronies
رفیق موافق هم اطاق
physically
موافق علم فیزیک
comkpliant
موافق اجابت کننده
crony
رفیق موافق هم اطاق
to agree on something
موافق بودن با چیزی
in tune
<idiom>
با یکدیگر موافق بودن
scientifically
موافق اصول علمی
to bring in to line
وفق دادن موافق
concurring opinion
رای موافق مشروط
naturalistic
موافق با اصول طبیعی
genealogically
موافق شجره نامه
genetically
موافق علم پیدایش
geodetically
موافق قاعده پیمایش
quite the thing
موافق سبک روز
geometrically
موافق علم هندسه
pros and cons
موافق و مخالف طرفداران و منتقدان
gastronomically
موافق علم خوب خوردن
in obdience to
برای اطاعت از موافق امر
she always had her way
همیشه موافق میل اوعمل می شد
adapts
وفق دادن موافق بودن
bandae jireugi
ضربه دست موافق ایستادن
adapting
وفق دادن موافق بودن
physiognomically
موافق علم قیافه شناسی
to put over a play
موافق بدادن نمایشی شدن
To view something approvingly ( favourably ) .
چیزی را با نظر موافق ( مساعد ) نگریستن
I agree with you completely.
من کاملا با نظر شما موافق هستم.
physico theology
حکمت الهی موافق اصول طبیعی
propitiously
بطور مساعد یا موافق خجسته وار
concurrent
دریک وقت واقع شونده موافق
irish bull
بیان بظاهر موافق و درحقیقت مخالف
accordantly
بطور موافق یا مطابق چنانکه جور باشد
homosexuals
دارای احساسات جنسی نسبت به جنس موافق
homosexual
دارای احساسات جنسی نسبت به جنس موافق
argued
بحث در باره چیزی که در مورد آن موافق نیستید
The pros and cons ( of something ) .
جنبه های موافق ومخالف ( مثبت ومنفی )
argue
بحث در باره چیزی که در مورد آن موافق نیستید
argues
بحث در باره چیزی که در مورد آن موافق نیستید
arguing
بحث در باره چیزی که در مورد آن موافق نیستید
package
توافق وقتی چندین موضوع مختلف همزمان موافق باشند
scholastically
موافق اصول اموزشگاهها مطابق منطق قدیمی ها طلبه وار
packaged
توافق وقتی چندین موضوع مختلف همزمان موافق باشند
packs
توافق وقتی چندین موضوع مختلف همزمان موافق باشند
pack
توافق وقتی چندین موضوع مختلف همزمان موافق باشند
packages
توافق وقتی چندین موضوع مختلف همزمان موافق باشند
layers
بخشی که موافق قالب به کدها و تقاضا برای اتصال شروع /خاتمه است
layer
بخشی که موافق قالب به کدها و تقاضا برای اتصال شروع /خاتمه است
inconformity
عدم مطابقت عدم موافقت
phrenologically
ازروی علم براهین جمجمه موافق قواعد این علم
to little up to one's principl
اصول و مرام خود را اجراکردن موافق مرام خودزیستن
well assorted
جور دارای کالا یا اجناس جور موافق سازگار
pragmatism
مصلحت گرایی روش فکری منسوب به ویلیام جیمز امریکایی که درمقابل تعریفی که فلسفه مابعدالطبیعه از حقیقت میکند به این شرح " مطابقت ذهن با واقعیت خارجی "تعریف جدیدی وضع نموده است به این شکل " ان چه درعمل مفید افتد حقیقت است "
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo
ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verified
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifies
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoots
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoot
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster
تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
surveys
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com