English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (27 milliseconds)
English Persian
evince معلوم کردن ابراز داشتن
evinced معلوم کردن ابراز داشتن
evinces معلوم کردن ابراز داشتن
evincing معلوم کردن ابراز داشتن
Other Matches
evinces ابراز کردن
evinced ابراز کردن
evince ابراز کردن
divulged ابراز کردن
divulges ابراز کردن
divulge ابراز کردن
lay bare ابراز کردن
express ابراز کردن
expressed ابراز کردن
expresses ابراز کردن
expressing ابراز کردن
evincing ابراز کردن
divulging ابراز کردن
professing ابراز ایمان کردن
heart goes out to someone <idiom> ابراز احساسات کردن
profess ابراز ایمان کردن
professes ابراز ایمان کردن
exhibiting ارائه دادن ابراز کردن
exhibits ارائه دادن ابراز کردن
exhibited ارائه دادن ابراز کردن
to say something to the effect that ... ابراز کردن خود دایربراینکه ...
displaying نشان دادن ابراز کردن
display نشان دادن ابراز کردن
displays نشان دادن ابراز کردن
displayed نشان دادن ابراز کردن
exhibit ارائه دادن ابراز کردن
Everyone sends their regards to you. همه بهت ابراز ارادت کردن.
his parentage isunknown اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
familiarized معلوم کردن
familiarize معلوم کردن
to make known معلوم کردن
to bring tl light معلوم کردن
known معلوم کردن
familiarizes معلوم کردن
familiarizing معلوم کردن
ascertaining معلوم کردن
To make known . To signify . معلوم کردن
ascertain معلوم کردن
familiarised معلوم کردن
familiarises معلوم کردن
ascertained معلوم کردن
familiarising معلوم کردن
ascertains معلوم کردن
bids خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
verified رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verifying رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
bid خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
verifies رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verify رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
quantifies محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantified محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifying محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantify محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
typed نوع خون را معلوم کردن
type نوع خون را معلوم کردن
types نوع خون را معلوم کردن
long میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longer میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longed میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longs میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longest میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
long- میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
seal one's fate سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
ascertian محقق کردن تحقیق کردن معلوم کردن
specify مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specifies مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specifying مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
count one's chickens before they're hatched <idiom> روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
certify صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifying صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifies صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
manifesting معلوم کردن فاش کردن
uncovers معلوم کردن فاهر کردن
specifying معین کردن معلوم کردن
locate تعیین کردن معلوم کردن
locates تعیین کردن معلوم کردن
manifests معلوم کردن فاش کردن
revealed فاش کردن معلوم کردن
reveals فاش کردن معلوم کردن
located تعیین کردن معلوم کردن
uncovering معلوم کردن فاهر کردن
uncover معلوم کردن فاهر کردن
manifest معلوم کردن فاش کردن
specifies معین کردن معلوم کردن
manifested معلوم کردن فاش کردن
locating تعیین کردن معلوم کردن
specify معین کردن معلوم کردن
reveal فاش کردن معلوم کردن
lay hands upon something جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
revelation ابراز
revelations ابراز
manifestation ابراز
manifestations ابراز
proposals ابراز
proposal ابراز
irreticence ابراز
self assertiveness ابراز وجود
merriment ابراز شادی
irreticent ابراز کننده
presentation of evidance ابراز دلیل
empressement ابراز صمیمیت
expression ابراز کلمه بندی
impemitently بدون ابراز پشیمانی
certificate of capacity مدرک ابراز لیاقت
expressions ابراز کلمه بندی
certificate of achievement مدرک ابراز لیاقت
scope for one's energies میدان برای ابراز فعالیت
holy cow ! [holy smoke !] <idiom> اصطلاح برای ابراز تعجب یا حیرت
citation تقدیررسمی از ابراز لیاقت تشویق نامه
self expression ابراز وتصریح عقاید وخصوصیات خود
Holy moly! <idiom> اصطلاح برای ابراز تعجب یا حیرت
citations تقدیررسمی از ابراز لیاقت تشویق نامه
brainstorming گردهمایی که در آن همه چارهها و اندیشههای خود را ابراز میکنند
inevidence معلوم
given معلوم
intelligible معلوم
known معلوم
determinate معلوم
to the fore معلوم
It was revealed that … It transpired that . . . معلوم شد که ...
obvious معلوم
active معلوم
definite معلوم
invisible نا معلوم
assignable معلوم
sharp cut معلوم
illiquid نا معلوم
pronounced معلوم
indistinct نا معلوم
the active voice معلوم
overt معلوم
money to burn <idiom> بیش ازاحتیاج ،داشتن،داشتن پول خیلی زیاد
vaguer غیر معلوم
known data عناصر معلوم
known datum point ایستگاه معلوم
that depends معلوم نیست
vague غیر معلوم
known target هدف معلوم
the date was not specified تاریخ ان معلوم
known distance فاصله معلوم
the active voice فعل معلوم
cretain معلوم بعض
known distance مسافت معلوم
It was clear that she had lied . دروغش معلوم شد
manifestly بطور معلوم
verb active فعل معلوم
discernibly بطور معلوم
kithe معلوم شدن
presumedly از قرار معلوم
vaguest غیر معلوم
noticeably بطوربرجسته یا معلوم
given conditions شرایط معلوم
to come to light معلوم شدن
seemingly از قرار معلوم
evidently از قرار معلوم
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it … از قرار معلوم ...
to keep up از افسرده شدن نگاه داشتن باذنگاه داشتن
to keep down زیرفرمان خودنگاه داشتن دراطاعت خود داشتن
ideology بحث و گفتگو در موردافکار و عقاید فکری که ابتدا"ابراز شده و نتیجه مسائل قبلی نباشد
ideologies بحث و گفتگو در موردافکار و عقاید فکری که ابتدا"ابراز شده و نتیجه مسائل قبلی نباشد
taskwork کار معلوم کارناخوشایند
participles وجه وصفی معلوم
he proved to know the secret معلوم شد راز را میداند
fatherless فاقد مولف معلوم
it will manifest it self معلوم خواهد گشت
obviously بطور اشکار یا معلوم
apparent معلوم وارث مسلم
present participle وجه وصفی معلوم
deponent درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
It is not known yet . It is not settled yet . هنوز معلوم نیست
time will tell در آینده معلوم می شود
present participles وجه وصفی معلوم
at a specified time در وقت معین یا معلوم
participle وجه وصفی معلوم
Certain notorious ( dubious ) characters . عده افراد معلوم الحال
Known and unknown . معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
deponont در فاهر مجهول و در باطن معلوم
We know it for a fact that… برایمان کاملا" معلوم است که ...
his fate is sealed سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
pedigreed دارای نسب یادودمان معلوم
Is the departure time certain ? وقت حرکت معلوم است؟
determinable معلوم کردنی انقضاء پذیر
It was evident from the start. از اول کار معلوم بود
known datum point نقطهای با مختصات وگرای معلوم
they are of a doubtful paterni اصل انها معلوم نیست
we shall see تا ببینم بعد معلوم میشود
vacillated دل دل کردن تردید داشتن
vacillating دل دل کردن تردید داشتن
vacillates دل دل کردن تردید داشتن
vacillate دل دل کردن تردید داشتن
to go down to the wire <idiom> تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن
spot elevation نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
Presumably she hasnt arrived yet . از قرار معلوم هنوز واردنشده است
He is known to the police . هویتش نزد پلیس معلوم است
We wI'll be notified(informed)of the results today. امروز جواب کار معلوم می شود
withholds مضایقه داشتن خودداری کردن
treated بحث کردن سروکار داشتن با
impound ضبط کردن نگه داشتن
persuade بران داشتن ترغیب کردن
impounded ضبط کردن نگه داشتن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com