English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (22 milliseconds)
English Persian
uncover معلوم کردن فاهر کردن
uncovering معلوم کردن فاهر کردن
uncovers معلوم کردن فاهر کردن
Other Matches
deponont در فاهر مجهول و در باطن معلوم
specifying مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specifies مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specify مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
ascertian محقق کردن تحقیق کردن معلوم کردن
bids خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
bid خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
verifying رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verified رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verifies رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verify رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
quantifies محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifying محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantified محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantify محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
manifests معلوم کردن فاش کردن
specifying معین کردن معلوم کردن
specify معین کردن معلوم کردن
locates تعیین کردن معلوم کردن
revealed فاش کردن معلوم کردن
manifesting معلوم کردن فاش کردن
reveal فاش کردن معلوم کردن
specifies معین کردن معلوم کردن
located تعیین کردن معلوم کردن
reveals فاش کردن معلوم کردن
manifest معلوم کردن فاش کردن
locating تعیین کردن معلوم کردن
manifested معلوم کردن فاش کردن
locate تعیین کردن معلوم کردن
familiarising معلوم کردن
to make known معلوم کردن
ascertaining معلوم کردن
ascertains معلوم کردن
ascertained معلوم کردن
familiarizing معلوم کردن
familiarises معلوم کردن
ascertain معلوم کردن
to bring tl light معلوم کردن
known معلوم کردن
familiarised معلوم کردن
To make known . To signify . معلوم کردن
familiarize معلوم کردن
familiarized معلوم کردن
familiarizes معلوم کردن
evinced معلوم کردن ابراز داشتن
evince معلوم کردن ابراز داشتن
types نوع خون را معلوم کردن
evinces معلوم کردن ابراز داشتن
evincing معلوم کردن ابراز داشتن
type نوع خون را معلوم کردن
typed نوع خون را معلوم کردن
seal one's fate سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
develop فاهر کردن عکس
judge by appearances حکم به فاهر کردن
develops فاهر کردن عکس
to keep up appearances حفظ فاهر کردن
lay hands upon something جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
count one's chickens before they're hatched <idiom> روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
projects فاهر کردن نشان دادن
projected فاهر کردن نشان دادن
project فاهر کردن نشان دادن
to evolve a fact چگونگی امری را فاهر کردن
certifies صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifying صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certify صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
formats مرتب کردن متن به طوری که به صورت چاپی روی کاغذ فاهر شود
blue key نقطه کمکی ابی برای تنظیم عکس در موقع فاهر کردن فیلم
format مرتب کردن متن به طوری که به صورت چاپی روی کاغذ فاهر شود
his parentage isunknown اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
scareup فاهر ساختن برای مصرف تامین کردن بسرعت ساختن
keep up appearances فاهر خود را حفظ کردن صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشتن
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
active معلوم
obvious معلوم
the active voice معلوم
illiquid نا معلوم
indistinct نا معلوم
It was revealed that … It transpired that . . . معلوم شد که ...
known معلوم
assignable معلوم
determinate معلوم
definite معلوم
invisible نا معلوم
overt معلوم
given معلوم
sharp cut معلوم
pronounced معلوم
intelligible معلوم
to the fore معلوم
inevidence معلوم
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verified مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
cretain معلوم بعض
known distance فاصله معلوم
the date was not specified تاریخ ان معلوم
known target هدف معلوم
known distance مسافت معلوم
the active voice فعل معلوم
vaguest غیر معلوم
seemingly از قرار معلوم
noticeably بطوربرجسته یا معلوم
evidently از قرار معلوم
vague غیر معلوم
kithe معلوم شدن
presumedly از قرار معلوم
known data عناصر معلوم
known datum point ایستگاه معلوم
that depends معلوم نیست
vaguer غیر معلوم
verb active فعل معلوم
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it … از قرار معلوم ...
manifestly بطور معلوم
given conditions شرایط معلوم
It was clear that she had lied . دروغش معلوم شد
to come to light معلوم شدن
discernibly بطور معلوم
shoot جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoots جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
surveyed براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orient جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
cross examination تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
to temper [metal or glass] آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
orienting جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
survey براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
surveys براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orients جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
deponent درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
at a specified time در وقت معین یا معلوم
apparent معلوم وارث مسلم
present participle وجه وصفی معلوم
it will manifest it self معلوم خواهد گشت
obviously بطور اشکار یا معلوم
time will tell در آینده معلوم می شود
It is not known yet . It is not settled yet . هنوز معلوم نیست
he proved to know the secret معلوم شد راز را میداند
participles وجه وصفی معلوم
participle وجه وصفی معلوم
taskwork کار معلوم کارناخوشایند
fatherless فاقد مولف معلوم
present participles وجه وصفی معلوم
served نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
concentrate غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
to appeal [to] درخواستن [رجوع کردن به] [التماس کردن] [استیناف کردن در دادگاه]
serves نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
assign مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
serve نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
buck up پیشرفت کردن روحیه کسی را درک کردن تهییج کردن
to inform on [against] somebody کسی را لو دادن [فاش کردن] [چغلی کردن] [خبرچینی کردن]
assigns مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigning مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigned مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
concentrates غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
tae پرش کردن با پا دفاع کردن و با پا ضربه زدن و خرد کردن
concentrating غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
It was evident from the start. از اول کار معلوم بود
his fate is sealed سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
determinable معلوم کردنی انقضاء پذیر
we shall see تا ببینم بعد معلوم میشود
Is the departure time certain ? وقت حرکت معلوم است؟
We know it for a fact that… برایمان کاملا" معلوم است که ...
Certain notorious ( dubious ) characters . عده افراد معلوم الحال
Known and unknown . معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
pedigreed دارای نسب یادودمان معلوم
known datum point نقطهای با مختصات وگرای معلوم
they are of a doubtful paterni اصل انها معلوم نیست
soft-pedalling رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedalled رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft pedal رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedal رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedals رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedaling رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedaled رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
to go down to the wire <idiom> تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن
He is known to the police . هویتش نزد پلیس معلوم است
We wI'll be notified(informed)of the results today. امروز جواب کار معلوم می شود
Presumably she hasnt arrived yet . از قرار معلوم هنوز واردنشده است
spot elevation نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
check بازدید کردن رسیدگی کردن سر زدن بازداشت کردن
preached وعظ کردن سخنرانی مذهبی کردن نصیحت کردن
crossest تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
timed تعیین کردن تنظیم کردن زمان بندی کردن
preaches وعظ کردن سخنرانی مذهبی کردن نصیحت کردن
crosser تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
exploits استخراج کردن بهره برداری کردن از استثمار کردن
cross تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
support حمایت یاتقویت کردن تحمل کردن اثبات کردن
crosses تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
exploit استخراج کردن بهره برداری کردن از استثمار کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com