Dictiornary-Farsi | مقصر شماری خود | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 100 (7 milliseconds)

English	Persian
self incrimination	مقصر شماری خود


Other Matches

underestimation	سبک شماری سهل گیری ناچیز شماری
tonnage	تن شماری
enumerative	شماری
multiplication	بس شماری
goal average	گل شماری
trivialization	ناچیز شماری
slights	ناچیز شماری
slighting	ناچیز شماری
isomer couting	همپار شماری
slight	ناچیز شماری
slighted	ناچیز شماری
slighter	ناچیز شماری
word count	واژه شماری
slightest	ناچیز شماری
self contempt	خوددون شماری
linage	سطر شماری
foliation	برگ شماری
chronometry	گاه شماری
multiplication table	جدول بس شماری
multiplication tables	جدول بس شماری
poll	رای شماری
polled	رای شماری
polls	رای شماری
enumeratoin	یکایک شماری
disparagement	خوار شماری کاهش
self consequence	خود فزون شماری
block counting test	ازمون مهره شماری
self depreciation	کوچک شماری خود
self imprtance	خود رابزرگ شماری
To be counting the days .	روز شماری کردن
lineages	سطر شماری سویه
lineage	سطر شماری سویه
self effacement	ناچیز شماری خود
royalty tonnage	ی که حق الامتیازبدان تعلق میگیردبتن شماری
self glorification	بزرگ شماری خود لاف
to pace off	با گام شماری جدا کردن
minimization	کوچک شماری کمینه سازی
Persian [Iranian ] calendar	گاه شماری ایرانی [تقویم فارسی]
sound off	قدم شماری درهنگام رژه رفتن
tort feasor	مقصر
blameful	مقصر
shorrcomer	مقصر
non feasor	مقصر
deliquent	مقصر
faultful	مقصر
nocent	مقصر
in fault	مقصر
shortcomer	مقصر
at fault <idiom>	مقصر
blamable	مقصر
sinner	مقصر
culpable	مقصر
culprits	مقصر
culprit	مقصر
guilty	مقصر
hangdog	مقصر
blameworthy	مقصر
sinners	مقصر
delinquents	مقصر
delinquent	مقصر
faulty	مقصر
fault	مقصر دانستن
blaming	مقصر دانستن
faulted	مقصر دانستن
faults	مقصر دانستن
defaulters	سرباز مقصر
defaulter	سرباز مقصر
blame	مقصر دانستن
to get the blame	مقصر شدن
blamed	مقصر دانستن
faulty	مقصر نکوهیده
blames	مقصر دانستن
chronology	تاریخ شماری جدول یا شرح وقایع یاتاریخهای وابسته بانها
convicts	شخص مقصر و محکوم
to be to blame for something	مقصر درکاری بودن
to blame one another	همدیگر را مقصر کردن
convict	مقصر دانسته شدن
faultily	بطور معیوب یا مقصر
incriminates	مقصر قلمداد کردن
incriminated	مقصر قلمداد کردن
incriminate	مقصر قلمداد کردن
incriminating	مقصر قلمداد کردن
convicts	مقصر دانسته شدن
convicting	شخص مقصر و محکوم
convicting	مقصر دانسته شدن
convicted	شخص مقصر و محکوم
convicted	مقصر دانسته شدن
convict	شخص مقصر و محکوم
inculpate	تهمت زدن به مقصر دانستن
perpetrates	مرتکب کردن مقصر بودن
attaint	مقصر دانستن محروم کردن
perpetrate	مرتکب کردن مقصر بودن
They held me culpable for the accident.	آنها من را مقصر آن پیشامد دانستند.
perpetrating	مرتکب کردن مقصر بودن
perpetrated	مرتکب کردن مقصر بودن
penny a liner	کسیکه مقالات ارزان برای روزنامه می فرستد و ازروی سطر شماری پول می گیرد
She is more culpable than the others.	او [زن] بیشتر از دیگران گناه کار [مقصر] است.
to be on a guilt trip <idiom>	احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
self condemned	محکوم شده توسط نفس خود مقصر نزد وجدان خویش