English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
suspensor موجب تعلیق نگاهدارنده
Other Matches
suspensions تعلیق دستگاه تعلیق محور تعلیق خودرو جلوگیری کردن
suspension تعلیق دستگاه تعلیق محور تعلیق خودرو جلوگیری کردن
handler نگاهدارنده
maintainer نگاهدارنده
preservatives نگاهدارنده
preservative نگاهدارنده
handlers نگاهدارنده
retinaculum بند نگاهدارنده
stabilizer muscule عضله نگاهدارنده
direct video storage tube نگاهدارنده تصویر
dabber میله نگاهدارنده هسته
reticulum بافت نگاهدارنده اعصاب
birder نگاهدارنده وتربیت کننده مرغان وپرندگان
suporting cells یاختههای نگاهدارنده یاختههای حمایت کننده
abeyance تعلیق
suspense تعلیق
interruption تعلیق
interruptions تعلیق
pendency تعلیق
suspension تعلیق
hang تعلیق
deep freezes تعلیق
deep freeze تعلیق
suspensions تعلیق
hangs تعلیق
colloidal suspension تعلیق کلوییدی
cardanic suspension تعلیق کاردان
suspension ایست تعلیق
suspense درحال تعلیق
suspensions ایست تعلیق
abeyance or adeyancy تعلیق تعویق
engine mounting تعلیق موتور
probation تعلیق مجازات
suspensive تعلیق معلق
suspension of punishment تعلیق مجازات
stay of proceedings تعلیق دادرسی
spring suspension تعلیق فنری
hanging prevention ممانعت از تعلیق
reprieval تعلیق مجازات
reduction to absurdity تعلیق به محال
precipitant تعلیق شدنی
precipitable تعلیق پذیر
lay off تعلیق کارگر
suspensive درحال تعلیق
four point suspension تعلیق چهارنقطهای
remainder حالت تعلیق
retentor عضله نگاهدارنده عضله ماسکه
on probation در دوره تعلیق مجازات
on probation به شرط تعلیق مجازات
to be on probation در دوره تعلیق مجازات
to be in suspension در حالت تعلیق بودن
suspension wheel چرخ تعلیق خودرو
reductio ad absurdum تعلیق بامر محال
front wheel suspension تعلیق چرخهای جلو
hanging اویزان درحال تعلیق
emulsifies بحالت تعلیق دراوردن
hoisting دستگاه تعلیق جرثقیل
emulsify بحالت تعلیق دراوردن
emulsified بحالت تعلیق دراوردن
reprieving تعلیق اجرای مجازات
emulsifying بحالت تعلیق دراوردن
reprieves تعلیق اجرای مجازات
reprieved تعلیق اجرای مجازات
reprieve تعلیق اجرای مجازات
suspend معلق کردن تعلیق دادن
privations محروم سازی تعلیق مقام
suspending معلق کردن تعلیق دادن
hypostasis موجود فرضی حالت تعلیق
privation محروم سازی تعلیق مقام
probation order دستور یا حکم تعلیق مجازات
front axle suspension اویزش یا تعلیق اکسل جلو
stultification تعلیق بمحال احمق ساختن
suspends معلق کردن تعلیق دادن
torsion bar بار پیچشی اهرم تعلیق
to be on probation در دوره تعلیق مجازات بودن
suspending تعلیق درجه یاتعلیق مزایای نظامی
suspends تعلیق درجه یاتعلیق مزایای نظامی
buggie بوگی دستگاه تعلیق جلو توپ
suspend تعلیق درجه یاتعلیق مزایای نظامی
to give a suspended sentence [British E] حکم دوره تعلیق مجازات دادن
disperse [درجه تعلیق و پراکندگی مواد رنگی در رنگرزی]
occasioned موجب
causing موجب
occasion موجب
origin موجب
origins موجب
incurred موجب
inducement موجب
inducements موجب
occasioning موجب
incurs موجب
contributive موجب
incur موجب
offeror موجب
causes موجب
cause موجب
in conformity with بر موجب
incurring موجب
occasions موجب
whereby که به موجب ان
contributory موجب
emulsioned تعلیق جسمی بصورت ذرات ریز وپایدار در محلولی
aerosols تعلیق مایع یا جسم بصورت گرد و گاز در هوا
aerosol تعلیق مایع یا جسم بصورت گرد و گاز در هوا
emulsioning تعلیق جسمی بصورت ذرات ریز وپایدار در محلولی
emulsions تعلیق جسمی بصورت ذرات ریز وپایدار در محلولی
emulsion تعلیق جسمی بصورت ذرات ریز وپایدار در محلولی
promibitive موجب منع
stumbling block موجب لغزش
cuse of a موجب وحشت
entails موجب شدن
stumbling blocks موجب لغزش
to bring forth موجب شدن
pleasing موجب مسرت
ill fated موجب بدبختی
entailing موجب شدن
entailed موجب شدن
entail موجب شدن
give rise to موجب شدن
effectuate موجب شدن
scourger موجب بلا
gratifying موجب خوشنودی
federal reserve system سیستمی که به موجب ان
afford موجب شدن
afforded موجب شدن
affords موجب شدن
sperm موجب ایجادچیزی
sperms موجب ایجادچیزی
thorn موجب ناراحتی
thorns موجب ناراحتی
conducive موجب شونده
like a red rag to the bull موجب خشم
affording موجب شدن
bring موجب شدن
brings موجب شدن
bringing موجب شدن
suspension strap نوار تعلیق بار به هلیکوپتر نوارهای اتصال طناب بارهلیکوپتر
evinced موجب شدن برانگیختن
peristrephic گرداننده موجب گردش
hysterogenic موجب اختناق رحمی
hysteroid موجب اختناق رحمی
sidesplitting موجب تشنج پهلوها
lactogenic موجب ترشح شیر
inotropic موجب انقباض ماهیچه
drawing card موجب جلب توجه
evince موجب شدن برانگیختن
sufferance سکوت موجب رضا
incentive اتش افروز موجب
incentives اتش افروز موجب
smoke screen موجب تاریکی وابهام
ulcerative موجب تولید زخم
evinces موجب شدن برانگیختن
evincing موجب شدن برانگیختن
resolutive محلل موجب فسخ
belly laugh هر چیزی که موجب خنده شود
belly laughs هر چیزی که موجب خنده شود
curiosity killed the cat <idiom> فضولی هم موجب دردسرمی شود
suspensory موجب تعویق بیضه بند
scarecrow ادمک سرخرمن موجب ترس
reductase دیاستازی که موجب تقلیل و حل گردد
scarecrows ادمک سرخرمن موجب ترس
silert gives consent خاموشی موجب رضا است
ignominious موجب رسوایی ننگ اور
motivate] تحریک کردن موجب شدن
troubler موجب تصدیع خاطر مزاحمت
motivated انگیختن موجب و سبب شدن
motivate انگیختن موجب و سبب شدن
haste makes waste تعجیل موجب تعطیل است
occasions موجب شدن فراهم کردن
occasioning موجب شدن فراهم کردن
occasioned موجب شدن فراهم کردن
occasion موجب شدن فراهم کردن
motivating انگیختن موجب و سبب شدن
effecturate موجب شدن انجام دادن
detractive سبک کننده موجب کسرشان
motivates انگیختن موجب و سبب شدن
inbreed موجب شدن بوجود اوردن
inured معتاد کردن موجب شدن
inures معتاد کردن موجب شدن
inuring معتاد کردن موجب شدن
inure معتاد کردن موجب شدن
flunk چیدن موجب شکست شدن
flunked چیدن موجب شکست شدن
flunking چیدن موجب شکست شدن
flunks چیدن موجب شکست شدن
lutenize موجب ایجاد جسم زرد
probation officers ماموری که متهم در طی دوران تعلیق اجرای مجازات باید تحت نظراو باشد
probation officer ماموری که متهم در طی دوران تعلیق اجرای مجازات باید تحت نظراو باشد
denominative مشتق ازاسم یاصفت موجب تسمیه
this act provoked my inquiry این کار موجب پرسش من است
abortionist کسی که موجب سقط جنین میشود
To break a habit makes one ill. <proverb> ترک عادت موجب مرض است .
abortionists کسی که موجب سقط جنین میشود
gaping stock چیزی که موجب خیره نگریستن گرد د
breeding grounds محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی
breeding ground محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی
riffling کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
blighter شخص یا چیزی که موجب مصیبت و بلا شود
blighters شخص یا چیزی که موجب مصیبت و بلا شود
riffles کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com