English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (2 milliseconds)
English Persian
thorn موجب ناراحتی
thorns موجب ناراحتی
Other Matches
unease ناراحتی
queasiness ناراحتی
inconvenience ناراحتی
turmoil ناراحتی
discommodity ناراحتی
hazards ناراحتی
hazarding ناراحتی
hazarded ناراحتی
incommodiousness ناراحتی
inquietude ناراحتی
hazard ناراحتی
disquietude ناراحتی
inconvenienced ناراحتی
inconveniences ناراحتی
inconveniencing ناراحتی
uneasiness ناراحتی
irritations خشم ناراحتی
malaise ناراحتی بیقراری
discomforts ناراحتی رنج
ailments درد ناراحتی
discomfiture ناراحتی رنج
irritation خشم ناراحتی
dyspnea ناراحتی درتنفس
ailment درد ناراحتی
incommodity زیان ناراحتی
discomfort ناراحتی رنج
disturbance ناراحتی مزاحمت
disturbances ناراحتی مزاحمت
worrisome مسبب ناراحتی
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
flea bite اندک ناراحتی
kiaugh اضطراب ناراحتی
malease ناراحتی بیقراری
worriment ناراحتی غم زدگی
squirms ناراحتی نشان دادن
squirming ناراحتی نشان دادن
get (someone) down <idiom> باعث ناراحتی شدن
squirmed ناراحتی نشان دادن
squirm ناراحتی نشان دادن
stomach upset ناراحتی معده [پزشکی]
dyspepsy ناراحتی معده [پزشکی]
indigestion ناراحتی معده [پزشکی]
upset stomach ناراحتی معده [پزشکی]
tummy upset [coll.] ناراحتی معده [پزشکی]
discomfort relief ratio بهر راحتی- ناراحتی
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
foofaraw ریزه کاری پر زرق وبرق ناراحتی
What's up with him? این چه ناراحتی دارد؟ [اصطلاح روزمره]
psychoneurotic مریض مبتلا به ناراحتی عصبی وروانی
psychoneurosis ناراحتی روانی در اثر حالت عصبی
nuisance tax مالیات پرسر و صدا که با ناراحتی زیادوصول شود
air one's dirty laundry (linen) in public <idiom> مسئلهای که فاش شدنش باعث ناراحتی شود
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
causing موجب
contributive موجب
occasioned موجب
origin موجب
whereby که به موجب ان
in conformity with بر موجب
incurs موجب
incurring موجب
incurred موجب
causes موجب
cause موجب
occasioning موجب
occasions موجب
offeror موجب
inducements موجب
contributory موجب
occasion موجب
inducement موجب
origins موجب
incur موجب
contrasting فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
contrast فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
contrasted فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
contrasts فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
to bring forth موجب شدن
conducive موجب شونده
federal reserve system سیستمی که به موجب ان
gratifying موجب خوشنودی
entail موجب شدن
pleasing موجب مسرت
effectuate موجب شدن
ill fated موجب بدبختی
entailed موجب شدن
entailing موجب شدن
entails موجب شدن
stumbling block موجب لغزش
stumbling blocks موجب لغزش
promibitive موجب منع
scourger موجب بلا
affords موجب شدن
afforded موجب شدن
afford موجب شدن
affording موجب شدن
cuse of a موجب وحشت
brings موجب شدن
bringing موجب شدن
bring موجب شدن
sperms موجب ایجادچیزی
like a red rag to the bull موجب خشم
give rise to موجب شدن
sperm موجب ایجادچیزی
incentive اتش افروز موجب
incentives اتش افروز موجب
hysteroid موجب اختناق رحمی
drawing card موجب جلب توجه
lactogenic موجب ترشح شیر
smoke screen موجب تاریکی وابهام
hysterogenic موجب اختناق رحمی
inotropic موجب انقباض ماهیچه
peristrephic گرداننده موجب گردش
sufferance سکوت موجب رضا
evincing موجب شدن برانگیختن
evinces موجب شدن برانگیختن
evinced موجب شدن برانگیختن
evince موجب شدن برانگیختن
suspensor موجب تعلیق نگاهدارنده
ulcerative موجب تولید زخم
sidesplitting موجب تشنج پهلوها
resolutive محلل موجب فسخ
troubler موجب تصدیع خاطر مزاحمت
belly laugh هر چیزی که موجب خنده شود
belly laughs هر چیزی که موجب خنده شود
silert gives consent خاموشی موجب رضا است
curiosity killed the cat <idiom> فضولی هم موجب دردسرمی شود
suspensory موجب تعویق بیضه بند
lutenize موجب ایجاد جسم زرد
reductase دیاستازی که موجب تقلیل و حل گردد
motivate] تحریک کردن موجب شدن
scarecrow ادمک سرخرمن موجب ترس
effecturate موجب شدن انجام دادن
motivating انگیختن موجب و سبب شدن
inure معتاد کردن موجب شدن
inured معتاد کردن موجب شدن
detractive سبک کننده موجب کسرشان
inures معتاد کردن موجب شدن
inbreed موجب شدن بوجود اوردن
inuring معتاد کردن موجب شدن
flunked چیدن موجب شکست شدن
flunking چیدن موجب شکست شدن
flunks چیدن موجب شکست شدن
motivated انگیختن موجب و سبب شدن
motivate انگیختن موجب و سبب شدن
motivates انگیختن موجب و سبب شدن
scarecrows ادمک سرخرمن موجب ترس
ignominious موجب رسوایی ننگ اور
occasion موجب شدن فراهم کردن
haste makes waste تعجیل موجب تعطیل است
occasioned موجب شدن فراهم کردن
occasioning موجب شدن فراهم کردن
occasions موجب شدن فراهم کردن
flunk چیدن موجب شکست شدن
To break a habit makes one ill. <proverb> ترک عادت موجب مرض است .
abortionist کسی که موجب سقط جنین میشود
this act provoked my inquiry این کار موجب پرسش من است
abortionists کسی که موجب سقط جنین میشود
denominative مشتق ازاسم یاصفت موجب تسمیه
gaping stock چیزی که موجب خیره نگریستن گرد د
neuritis التهاب یا اماس وزخم عصبی که دردناک است وسبب ناراحتی عصبی وگاهی فلج میگردد
riffled کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
blighter شخص یا چیزی که موجب مصیبت و بلا شود
blighters شخص یا چیزی که موجب مصیبت و بلا شود
breeding ground محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی
breeding grounds محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی
new broom sweeps clean <idiom> شخص تازهای موجب تغییرات زیادی شود
hyperinsulinism درخون که موجب کم شدن قند خون میگردد
gastrin هورمونی که موجب ترشح شیره معده میگردد
riffling کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
riffles کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
in the clear <idiom> رها از هرچیزی که موجب حرکت یا دیدمشکل شود
riffle کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
anticatalyst مادهای که موجب وقفهء واکنشهای حیاتی موجود میشود
expansion bearing تکیه گاهی که موجب حرکت طولی یا دورانی میشود
red reg چیزی که موجب خشم وبرانگیختگی گرد د یکجورزنگ در گندم
an unclear condition which consideration the ignoranceof causes شرط مجهولی که موجب جهل به عوضین میشود
quantity theory of money نظریهای که به موجب ان قیمت هرکالا با مقدار پول تعیین میشود
humoral pathology علم ناخوشی شناسی که به موجب ان همه بیماریهارانتیجه فسادخلط هامیدانند
prizes کشتی یا کالایی که به موجب حقوق جنگی در دریا به غنیمت برده شود
sound effects عوامل صوتی که در رادیو وتلویزیون وفیلم سینمایی وغیره موجب صدامیشود
prized کشتی یا کالایی که به موجب حقوق جنگی در دریا به غنیمت برده شود
prizing کشتی یا کالایی که به موجب حقوق جنگی در دریا به غنیمت برده شود
prize کشتی یا کالایی که به موجب حقوق جنگی در دریا به غنیمت برده شود
bergson criterion ضابطهای که نشان میدهد هر تغییری که موجب کاهش مطلوبیت شود نامطلوب است
yellow bile مادهء زردی که در قدیم میگفتند از کبد ترشح میشود و موجب ایجادحالت سودایی میگردد
breach of trust کوتاهی درانجام دادن انچه که به موجب سند تنظیمی در تاسیس حقوقی می بایستی انجام دهد
bond سندی که به موجب ان خود ووارث و اوصیا و مباشرین امورش را به پرداخت مبلغ معینی به دیگری متعهد میکند
asylums حقی است که به موجب ان هردولت میتواند کسانی را که به علل سیاسی به خاک او یاسفارتخانه اش می گریزند راپناه دهد
asylum حقی است که به موجب ان هردولت میتواند کسانی را که به علل سیاسی به خاک او یاسفارتخانه اش می گریزند راپناه دهد
economic determinism یکی ازاصول عقاید مارکس که به موجب ان جمیع تحولات اجتماعی وسیاسی ناشی ازجبر اقتصادی تلقی می گردد
capitulation تسلیم شدن به دشمن قرارداد کاپیتولاسیون قراردادی که به موجب ان امتیازات خاصی به یک دولت خارجی و اتباع ان داده میشود
dogmatism دگماتیسم روش فکری که به موجب ان "دگمها" یا سنن و سوابق مسلمه باید بدون پرسش وکورکورانه مورد تبعیت قرارگیرند
silence gives consent سکوت موجب رضایت است عدم اعتراض کاشف از اذن است
sudatorium حمام گرم که موجب عرق زیاد گردد گرمخانه حمام
estrogen هورمن جنسی زنانه که موجب بروز سفات جنسی ثانویه زنان میشود
equitable estate در CL مرتهن بالقوه مالک عین مرهونه میشود و بعلاوه تاسیسی وجوددارد که به موجب ان می توان حق از گرو دراوردن ملک را از راهن سلب کرد
succor کمک برای رهایی از پریشانی موجب کمک
succour کمک برای رهایی از پریشانی موجب کمک
dedications در CL ممکن است این تاسیس به وسیله فعل صریح و رسمی مالک ایجادشود و یا به موجب قانون از برخی از افعال مالک
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com