English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (37 milliseconds)
English Persian
to stay something موقتا معلق کردن [قانون]
Search result with all words
suspend معلق کردن موقتا بیکار کردن
suspending معلق کردن موقتا بیکار کردن
suspends معلق کردن موقتا بیکار کردن
Other Matches
sojourn موقتا" اقامت کردن
sojoiurn موقتا اقامت کردن
suspends موقتا" تعطیل کردن
suspend موقتا" تعطیل کردن
palliate موقتا ارام کردن
sojourns موقتا" اقامت کردن
suspending موقتا" تعطیل کردن
recesses موقتا تعطیل کردن طاقچه ساختن
recess موقتا تعطیل کردن طاقچه ساختن
to take a recess موقتا دست از کار کشیدن تنفس کردن
suspension معلق کردن
suspends معلق کردن
suspend معلق کردن
suspensions معلق کردن
suspending معلق کردن
suspension of vouchers معلق کردن اسناد
suspend from service معلق کردن از کار
suspend موقوف الاجرا کردن معلق
suspends موقوف الاجرا کردن معلق
suspending موقوف الاجرا کردن معلق
suspend معلق کردن تعلیق دادن
suspends معلق کردن تعلیق دادن
suspending معلق کردن تعلیق دادن
continuance تمدید یا تجدید وقت دادگاه دادگاه را به عنوان تنفس موقتا" تعطیل کردن
sojourns موقتا"
sojourn موقتا"
temporarily موقتا"
temporalty موقتا
pro tempore موقتا
protempore موقتا
provisionally موقتا"
protem موقتا موقت
to set aside [temporarily] [موقتا] کنار گذاشتن
to stay something موقتا به تعویق انداختن [قانون]
pause key [کلیدی که موقتا فرآیند را قطع میکند]
remittent تخفیف یابنده موقتا تسکین دهنده
dump موادی که موقتا برای استعمال انبارمیشود
to fall over [computer, programme, ...] [موقتا] کار نکردن [دستگاهی یا برنامه ای و غیره]
MBR ثباتی در CPU که موقتا تمام ورودی- خروجی ها را بافر میکند
fusible link اتصال کوچک در یک PLA که میتواند وسیله را موقتا به برنامه وصل کند
pla CI که موقتا برنامه ریزی میشود تا عملیات منط قی روی داده انجام دهد
jusad rem حق معلق
suspends معلق
suspensor معلق
summersault معلق
cantilever bridge پل معلق
conditional معلق
pendants معلق
dependent معلق
pendant معلق
turntables معلق
suspense معلق
suspension bridges پل معلق
tumbler معلق زن
headlong معلق
handstand معلق
abeyant معلق
suspended معلق
handstands معلق
chain bridge پل معلق
suspension bridge پل معلق
hypostasis معلق
tumblers معلق زن
suspend معلق
pendent معلق
suspender معلق
pensile معلق
heels over head معلق
suspending معلق
flip flap معلق
suspensory معلق
turntable معلق
up in the air <idiom> معلق
hanging معلق
somersaulted معلق زدن
tumbles معلق شدن
somersault معلق پشتک
levitative معلق در هوا
somersaulted معلق پشتک
hanging indent تورفتگی معلق
somersaulting معلق زدن
somersaulting معلق پشتک
suspended load بار معلق
suspended solids جامدات معلق
suspension cable کابل معلق
unconditionality معلق نبودن
hanging step پله معلق
lis pendens دعوای معلق
full-suspension <adj.> کاملا معلق
somersaults معلق زدن
tumbles معلق زدن
suspensed sediment رسوبات معلق در اب
somersaults معلق پشتک
suspense file پرونده معلق
estate in remainder تملک معلق
suspension reinforcement ارماتور معلق
to be up in the air معلق بودن
somersault معلق زدن
hanging معلق شدن
tumble معلق شدن
tumble معلق زدن
somerset شیرجه معلق
conditional contract عقد معلق
suspensive تعلیق معلق
somerset معلق زدن
tumbled معلق زدن
tumbled معلق شدن
cable suspension bridge پل معلق با سیم تابیده
hang up درحال معلق ماندن
hang-up درحال معلق ماندن
hang-ups درحال معلق ماندن
pending تازمانی که امر معلق
full-suspension bike دوچرخه کاملا معلق
floccule تودههای معلق درمایع
a bolt from the blue مثل عجل معلق
arch-buttant پشت بند معلق
policies سند معلق به انجام شرطی
overturn معلق شدن برگشتن وسیله
breakdown ته نشینی مواد معلق دردوغاب
pendent lite حکم معلق امین ترکه
handspring معلق زدن بر روی دستها
overturned معلق شدن برگشتن وسیله
breakdowns ته نشینی مواد معلق دردوغاب
due in suspense file پرونده درخواستهای منتظردریافت معلق
To teach grandma to suck eggs. جلوی لوطی معلق زدن
overturns معلق شدن برگشتن وسیله
settleable suspended solids مواد معلق تهنشین پذیر
policy سند معلق به انجام شرطی
in suspense درحال تعطیل یابی تکلیفی معلق
tenterhooks <idiom> درحالت معلق یا کش دادن به دلیل نا معلومی
to be on tenter hooks میان زمین واسمان معلق بودن
to go down to the wire <idiom> تا آخرین لحظه با تهیج معلق ماندن
floated شناور ساختن در هوا معلق بودن
suspensoid محلول سریشمی دارای ذرات معلق
floats شناور ساختن در هوا معلق بودن
float شناور ساختن در هوا معلق بودن
That way, it stays in suspension. به این صورت معلق باقی می ماند.
to remain suspended معلق ماندن [در محیطی] [فیزیک] [شیمی]
to be on tenters میان زمین واسمان معلق بودن
to stay floating معلق ماندن [در محیطی] [فیزیک] [شیمی]
to hold a wolf by the ear میان زمین واسمان معلق بودن
to suspend معلق نگه داشتن [در محیطی] [فیزیک] [شیمی]
electrophoresis حرکت ذرات معلق مایع بوسیله نیروی برق
set down معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
nonduty status حالت یا وضعیت بدون کاری عدم حضور در سر خدمت معلق
to let somebody dangle <idiom> کسی را بلا تکلیف [معلق] نگه داشتن [اصطلاح روزمره]
to keep somebody in suspense <idiom> کسی را بلا تکلیف [معلق] نگه داشتن [اصطلاح روزمره]
to keep somebody on tenterhooks <idiom> کسی را بلا تکلیف [معلق] نگه داشتن [اصطلاح روزمره]
to have somebody on the hook <idiom> کسی را بلا تکلیف [معلق] نگه داشتن [اصطلاح روزمره]
plea in abatement دفاعی که باعث معلق ماندن یابه تعویق افتادن دعوی خواهان شود
aluminum pigmented dope لعاب یا پرداخت که داخل ان تکههای کوچک الومینیوم بصورت معلق پراکنده شده است
vertical take off and landing هواپیمایی که بدون داشتن سرعت نسبی قادر به برخاستن از سطح زمین معلق ماندن در هوا و فرودمجدد باشد
moored mine مینی که باسیم یا طناب به محل اتصال خود وصل شده باشد یا در اب معلق باشد
black wash نوع دیگری ازگرافیت و کک و ذغال سخت یامواد الی است که با مایعی بطور معلق و برای پوشش ماهیچههای تر و قالبهای ماسهای به کار برده میشود
estate in remainder ملک معلق عبارت از ان است که شناسایی قانونی یک ملک منوط و موکول به تعیین تکلیف ملک دیگر باشد
merry dance شفق شمالی [که به علت برخورد ذرات گاز معلق در اتمسفر زمین با ذرات بارداری که از سمت خورشید ساطع میشوند در آسمان مناطق نزدیک به قطب شمال رخ میدهد]
Aurora Polaris شفق شمالی [که به علت برخورد ذرات گاز معلق در اتمسفر زمین با ذرات بارداری که از سمت خورشید ساطع میشوند در آسمان مناطق نزدیک به قطب شمال رخ میدهد]
Aurora Polaris شفق شمالی [که به علت برخورد ذرات گاز معلق در اتمسفر زمین با ذرات بارداری که از سمت خورشید ساطع میشوند در آسمان مناطق نزدیک به قطب شمال رخ میدهد]
northern lights شفق شمالی [که به علت برخورد ذرات گاز معلق در اتمسفر زمین با ذرات بارداری که از سمت خورشید ساطع میشوند در آسمان مناطق نزدیک به قطب شمال رخ میدهد]
merry dancers شفق شمالی [که به علت برخورد ذرات گاز معلق در اتمسفر زمین با ذرات بارداری که از سمت خورشید ساطع میشوند در آسمان مناطق نزدیک به قطب شمال رخ میدهد]
tumble غلت خوردن معلق خوردن
to turn a somersault پشتک زدن معلق زدن
hangers اویزان کننده معلق کننده
tumbles غلت خوردن معلق خوردن
hanger اویزان کننده معلق کننده
tumbled غلت خوردن معلق خوردن
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifying مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
shoot جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoots جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
cross examination تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
surveyed براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
survey براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to temper [metal or glass] آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
orienting جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orients جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orient جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveys براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
assign مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
to inform on [against] somebody کسی را لو دادن [فاش کردن] [چغلی کردن] [خبرچینی کردن]
serve نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
assigns مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
concentrating غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
concentrate غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
serves نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
buck up پیشرفت کردن روحیه کسی را درک کردن تهییج کردن
tae پرش کردن با پا دفاع کردن و با پا ضربه زدن و خرد کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com