English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English Persian
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
Other Matches
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
ambivalence توجه ناگهانی و دلسردی ناگهانی نسبت بشخص یاچیزی
nose dive شیرجه ناگهانی در هواپیما تنزل ناگهانی قیمت
flurries اشفتن طوفان ناگهانی باریدن ناگهانی
flurry اشفتن طوفان ناگهانی باریدن ناگهانی
repentance پشیمانی
contrition پشیمانی
regret پشیمانی
remorse پشیمانی
regretting پشیمانی
penitence پشیمانی
regretted پشیمانی
compunction پشیمانی
regrets پشیمانی
compunctious وابسته به پشیمانی
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
rue دلسوزی کردن پشیمانی
rued دلسوزی کردن پشیمانی
impenitently بدون اضهار پشیمانی
ruing دلسوزی کردن پشیمانی
rues دلسوزی کردن پشیمانی
impemitently بدون ابراز پشیمانی
repentantly از روی توبه و پشیمانی
irrepentant مبنی بر عدم پشیمانی
penitently از روی پشیمانی و توبه
surge یک تغییر ولتاژ یا جریان کوتاه ناگهانی و معمولا"نامطلوب در یک مدار در حال کار افزایش ناگهانی ولتاژ ضربه
surges یک تغییر ولتاژ یا جریان کوتاه ناگهانی و معمولا"نامطلوب در یک مدار در حال کار افزایش ناگهانی ولتاژ ضربه
surged یک تغییر ولتاژ یا جریان کوتاه ناگهانی و معمولا"نامطلوب در یک مدار در حال کار افزایش ناگهانی ولتاژ ضربه
spurt جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
spurted جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
spurting جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
spurts جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
penance توبه وطلب بخشایش پشیمانی
aesthesiogenic احساس زا
apathetic بی احساس
feelings احساس
sensation احساس
sensations احساس
sentiment احساس
sensing احساس
esthesis احساس
feeling احساس
apperception احساس
impression احساس
impressions احساس
aesthsis احساس
appriciation احساس
sense line خط احساس
sense حس احساس
thick skinned بی احساس
sensed حس احساس
sense احساس
senses احساس
senses حس احساس
percipience احساس
gusto احساس
sensed احساس
antipathy احساس مخالف
feels احساس کردن
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
nostalgia احساس غربت
handles احساس بادست
handle احساس بادست
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
humiliation احساس حقارت
feeler احساس کننده
feelers احساس کننده
perception دریافت احساس
perceptions دریافت احساس
appreciate احساس کردن
appreciated احساس کردن
appreciates احساس کردن
appreciating احساس کردن
feel احساس کردن
sense wire سیم احساس
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
carebaria احساس فشار در سر
subjective sensation احساس غیرعینی
dual sensation احساس دوگانه
esthesiometer احساس سنج
sensorium مرکز احساس
euthymia احساس سرحالی
sense switch گزینهء احساس
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
guilt feeling احساس گناه
impassible فاقد احساس
sense organ عامل احساس
itchiness احساس خارش
limen استانه احساس
supersensory مافوق احساس
aggro احساس پرخاشگری
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
pang احساس بد وناگهانی
sensation of hunger احساس گرسنگی
really احساس میکنم
aesthesia قوه احساس
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
amenability احساس مسئولیت
malease احساس مرض
sensibility احساس ودرک هش
malaise احساس مرض
senses احساس کردن
sense احساس کردن
sensed احساس کردن
sensibilities احساس ودرک هش
stolidly فاقد احساس
stolid فاقد احساس
wamble احساس تهوع کردن
ahedonia فقدان احساس لذت
anhedonia فقدان احساس لذت
to feel humbled احساس فروتنی کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
traction sensation احساس کشیدگی پوست
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
to feel cold احساس سردی کردن
to freeze احساس سردی کردن
apperceptive وابسته به درک و احساس
sense winding سیم پیچ احساس
forefeel ازپیش احساس کردن
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
scunner احساس نفرت کردن
referred sensation احساس جابه جا شده
palpability قابل احساس و لمس
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
a pang of love احساس رنج آور عشق
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
abklingen محو شدن تدریجی احساس
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
impassibly بی نشان دادن احساس درد
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
snap ناگهانی
precipitating ناگهانی
abrupt ناگهانی
snaps ناگهانی
precipitates ناگهانی
precipitated ناگهانی
precipitate ناگهانی
all at once <idiom> ناگهانی
instantaneous ناگهانی
surprise attack تک ناگهانی
sudden ناگهانی
strikes تک ناگهانی
snapping ناگهانی
strike تک ناگهانی
snapped ناگهانی
on the spur of the moment <idiom> ناگهانی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com