Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (31 milliseconds)
English
Persian
go to rack and ruin
<idiom>
نتیجه بد حاصل کردن
Search result with all words
do wonders
<idiom>
نتیجه عالی حاصل کردن
Other Matches
asynchronous computer
نوعی از کامپیوتر که در ان هر عمل در نتیجه سیگنالی که از تکمیل عمل قبلی حاصل میشود و یا در اثر اعلام امادگی وسیله لازم برای عمل بعدی اغاز میشود کامپیوترناهمگام
submarginal land
زمین مطلقا" بی حاصل زمینی که چنان بی حاصل باشد که مخارج سرمایه گذاری و کارگر را نتواندجبران کند
getting
حاصل کردن
afforded
حاصل کردن
affording
حاصل کردن
affords
حاصل کردن
gets
حاصل کردن
get
حاصل کردن
afford
حاصل کردن
acquire
حاصل کردن
acquiring
حاصل کردن اندوختن
sterilizes
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilising
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilized
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilize
بی بار یا بی حاصل کردن
come to an agreement
توافق حاصل کردن
sheer
انحراف حاصل کردن
sterilizing
بی بار یا بی حاصل کردن
look in on
<idiom>
تماس حاصل کردن
sterilised
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilises
بی بار یا بی حاصل کردن
acquires
حاصل کردن اندوختن
It wI'll eventually pay off.
با لاخره نتیجه خواهد رسید (نتیجه می دهد )
osculate
تماس نزدیک حاصل کردن
harvest
حاصل درو کردن وبرداشتن
harvests
حاصل درو کردن وبرداشتن
harvested
حاصل درو کردن وبرداشتن
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
generate
حاصل کردن تولید نیرو کردن
generated
حاصل کردن تولید نیرو کردن
generates
حاصل کردن تولید نیرو کردن
communicate
مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
generating
حاصل کردن تولید نیرو کردن
communicated
مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
communicates
مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
brushes
تماس حاصل کردن واهسته گذشتن
get
حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
to come to an agreement
یکدل شدن توافق حاصل کردن
brush
تماس حاصل کردن واهسته گذشتن
gets
حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
getting
حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
to be a foregone conclusion
<idiom>
نتیجه حتمی
[نتیجه مسلم]
بودن
lime light
روشنایی سفیدی که از داغ کردن اهک حاصل میشود
get
حاصل کردن تحصیل کردن
getting
حاصل کردن تحصیل کردن
gets
حاصل کردن تحصیل کردن
foregone conclusion
نتیجه حتمی نتیجه مسلم
to be kept at bay
بی نتیجه حمله کردن
waste one's breath
<idiom>
بی نتیجه صحبت کردن
skimmed
سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
skim
سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
skims
سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
concludes
نتیجه گرفتن استنتاج کردن
gather
نتیجه گرفتن استباط کردن
to snuff out
در نتیجه گل گیری خاموش کردن
gathered
نتیجه گرفتن استباط کردن
follow out
اخذ نتیجه دنبال کردن
conclude
نتیجه گرفتن استنتاج کردن
to affect something
[cultivate for effect]
کوشش کردن برای به نتیجه ای رسیدن
rounding
خطا در نتیجه به علت گرد کردن عدد
break the wind
در نتیجه کنارزدن هوا کارنفر پشت سر را اسان کردن
baffled
دستپاچه کردن بی نتیجه کردن
baffles
دستپاچه کردن بی نتیجه کردن
baffling
دستپاچه کردن بی نتیجه کردن
baffle
دستپاچه کردن بی نتیجه کردن
bituminous paint
رنگی ضخیم و سنگین که جزء اصلی ان قیر بوده و بعنوان رنگ ضد اسید برای کم کردن خوردگی حاصل از بخارات والکترولیت موجود در باطری استفاده میشود
redundancies
نسخه برداری از یک ویژگی به منظور جلوگیری از خرابی سیستم که نتیجه بد عمل کردن ان ویژگی است
redundancy
نسخه برداری از یک ویژگی به منظور جلوگیری از خرابی سیستم که نتیجه بد عمل کردن ان ویژگی است
payoffs
حاصل
result
حاصل
upshot
حاصل
unfruitful
بی حاصل
payoff
حاصل
fruitage
حاصل
perquisite
حاصل
unutilized
بی حاصل
resume
حاصل
outcomes
حاصل
outgrowth
حاصل
resumed
حاصل
resumes
حاصل
resuming
حاصل
infertile
بی حاصل
outcome
حاصل
perquisites
حاصل
yields
حاصل
deserted
<adj.>
بی حاصل
bleak
<adj.>
بی حاصل
barren
<adj.>
بی حاصل
yield
حاصل
adnate
حاصل
nonproductive
بی حاصل
outgrwth
حاصل
yielded
حاصل
desolate
<adj.>
بی حاصل
resulting
حاصل
product
حاصل
products
حاصل
blasted
[uninhabitable]
<adj.>
بی حاصل
resulted
حاصل
totals
حاصل جمع
heir
ارث بر حاصل
sum
حاصل جمع
nonproductive labor
کار بی حاصل
foodful
حاصل خیز
totalling
حاصل جمع
totalled
حاصل جمع
product
حاصل ضرب
total
حاصل جمع
yielder
حاصل دهنده
products
حاصل حاصلضرب
totaling
حاصل جمع
totaled
حاصل جمع
amount
حاصل جمع
pinguid
حاصل خیز
cabonic
حاصل از کربن
productions
حاصل دادن
steam fog
مه حاصل از بخار اب
product
حاصل حاصلضرب
result of the negotiations
حاصل مذاکرات
proceeds
حاصل فروش
barren
بی ثمر بی حاصل
total
کل
[حاصل جمع]
sum
کل
[حاصل جمع]
amount
کل
[حاصل جمع]
production
حاصل دادن
negotiation result
حاصل مذاکرات
negotiation outcome
حاصل مذاکرات
gleby
حاصل خیز
feracity
حاصل خیزی
partial products
حاصل ضربهای جز
feracious
حاصل خیز
to be derived
حاصل شدن
fattened
حاصل خیزکردن
yields
محصول حاصل
throughput
حاصل کار
growth
اثر حاصل
productive
مولد پر حاصل
growths
اثر حاصل
yield
محصول حاصل
fatten
حاصل خیزکردن
products
حاصل ضرب
earning yield
حاصل عواید
emblements
حاصل زمین
yielded
محصول حاصل
redemption yield
حاصل بازخرید
fattens
حاصل خیزکردن
sums
حاصل جمع
karma
حاصل کردارانسان
paper blockade
محاصره بی حاصل
moralizing
نتیجه اخلاقی گرفتن از اخلاقی کردن
moralised
نتیجه اخلاقی گرفتن از اخلاقی کردن
moralising
نتیجه اخلاقی گرفتن از اخلاقی کردن
moralized
نتیجه اخلاقی گرفتن از اخلاقی کردن
moralize
نتیجه اخلاقی گرفتن از اخلاقی کردن
moralizes
نتیجه اخلاقی گرفتن از اخلاقی کردن
moralises
نتیجه اخلاقی گرفتن از اخلاقی کردن
factorize
تقسیم یک عدد به دو عدد کامل که در اثر ضرب کردن همان عدد اصلی نتیجه شود
capital bonus
سود حاصل از سرمایه
spume
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
resultant
حاصل منتج شونده
ocean foam
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
gains from trade
منافع حاصل از تجارت
beach foam
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
wave pressure
فشار حاصل از موج
overcrop
زیاد حاصل برداشتن از
sideways sum
حاصل جمع یک وری
lysate
حاصل تجزیه سلولی
earth pressure
فشار حاصل از خاک
partial sum
حاصل جمع جزئی
hot shorteness
شکنندگی حاصل از گرما
mould line
خط حاصل از تلاقی دو سطح
fogbow
رنگین کمان حاصل از مه
interest profit
عایدی حاصل از بهره
deflationary gap
فاصله حاصل از رکود
phantasm
حاصل خیال ووهم
aftercrop
حاصل دوم باره
eagre
موج حاصل از جذر و مد
sea foam
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
entrance loss
افت حاصل از اصطکاک
beads
دانههای حاصل ازجوشکاری
bead
دانههای حاصل ازجوشکاری
garden stuff
حاصل باغ :سبزی ومیوه
cost saving
درامد حاصل از تقلیل هزینه
cropped
حاصل دادن چینه دان
spume
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
beach foam
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
ocean foam
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
blear
تاری حاصل از اشک وغیره
crop
حاصل دادن چینه دان
sea foam
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
crops
حاصل دادن چینه دان
productiveness
حاصل خیزی نیروی تولید
tidal mud deposits
گل رسوب شده حاصل از جزرو مد
eolian
رسوب حاصل از جریان باد
petrodollars
دلار حاصل ازفروش نفت
flyash
خاکستر حاصل از زغال سنگ
strain energy
انژی حاصل از تغییر شکل نسبی
factorial
حاصل همه اعداد کمتر از یک عدد
addend
عدد اضافه شده به حاصل در جمع
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com