English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (16 milliseconds)
English Persian
scrimp نحیف تقلیل دادن
Other Matches
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
cuts تقلیل دادن
reduce تقلیل دادن
weaken تقلیل دادن
cut back تقلیل دادن
weakened تقلیل دادن
reduces تقلیل دادن
weakening تقلیل دادن
reducing تقلیل دادن
weakens تقلیل دادن
cut تقلیل دادن
lessen کمتر کردن تقلیل دادن
lessened کمتر کردن تقلیل دادن
lessening کمتر کردن تقلیل دادن
lessens کمتر کردن تقلیل دادن
attenuate تقلیل دادن دقیق شدن
cut down خلاصه کردن تقلیل دادن
attenuated تقلیل دادن دقیق شدن
attenuates تقلیل دادن دقیق شدن
attenuating تقلیل دادن دقیق شدن
disrate پست کردن تقلیل رتبه دادن
lank نحیف
skimps نحیف
slight نحیف
meager نحیف
haggard نحیف
slights نحیف
slighting نحیف
meagre نحیف
slighted نحیف
skimped نحیف
skimping نحیف
slimpsy نحیف
skimp نحیف
feeble نحیف
slightest نحیف
frailest نحیف
frailer نحیف
frail نحیف
gaunt نحیف
lenten نحیف
slighter نحیف
feebler نحیف
pindling نحیف
feeblest نحیف
peak نحیف شدن
peaking نحیف شدن
lean نحیف اندک
scrag جانور نحیف
peaks نحیف شدن
slackened نحیف کردن
spared نحیف نازک
spare نحیف نازک
leans نحیف اندک
wonky نحیف لرزان
leaned نحیف اندک
skimpy اندک نحیف
slacken نحیف کردن
slackening نحیف کردن
slackens نحیف کردن
scant نحیف مقدار قلیل
pine از غم و حسرت نحیف شدن
pined از غم و حسرت نحیف شدن
pines از غم و حسرت نحیف شدن
slimsy باریک اندام نحیف
pining از غم و حسرت نحیف شدن
scalawag جانور نحیف وکم ارزش
windlestraw ساقه خشک علف ادم لاغر و نحیف
cut back تقلیل
reductional تقلیل
reductions تقلیل
diminution تقلیل
reduction تقلیل
reducing تقلیل یافتن
depopulation تقلیل نفوس
reducible تقلیل پذیر
reducer تقلیل دهنده
reduction of armamentes تقلیل تسلیحات
reduces تقلیل یافتن
lessen تقلیل یافتن
reduction ratio ضریب تقلیل
deflation تقلیل قیمتها
monetary contraction تقلیل پول
lessened تقلیل یافتن
lessening تقلیل یافتن
lessens تقلیل یافتن
reductive تقلیل دهنده
depletable تقلیل یافتنی
depletion رگ زنی تقلیل
data reduction تقلیل داده ها
diminishes تقلیل یافتن
deceleration lane خط تقلیل سرعت
depauperate تقلیل یافته
reduce تقلیل یافتن
diminish تقلیل یافتن
reduction coefficient ضریب تقلیل
diminished : تقلیل یافته کاسته
depleting تقلیل درامد ملی
irreducible غیر قابل تقلیل
diminished [قوس تقلیل یافته]
depletion تقلیل درامد ملی
single reduction تقلیل سرعت تکی
reduced form فرم تقلیل یافته
deplete تقلیل درامد ملی
reduction of capital تقلیل سرمایه شرکت
depletes تقلیل درامد ملی
deflation تقلیل میزان پول
depleted تقلیل درامد ملی
partial reduction coefficient ضریب تقلیل جزئی
reductase دیاستازی که موجب تقلیل و حل گردد
hypothermal وابسته به تقلیل درجه حرارت
cost reduction تقلیل قیمت تمام شده
cost saving درامد حاصل از تقلیل هزینه
uncurtailed bars ارماتور بدون تقلیل مقطع
diminishing utility قانون تقلیل تمایل به مصرف
haplosis تقلیل تعدادکروموزوم ها درنتیجه تقسیم بدو سلول منفرد
laborsaving تقلیل دهنده زحمت کارگر صرفه جویی کننده در میزان کار
betterment خرجی که به منظور افزایش بازده یا تقلیل هزینه عملیات صورت بگیرد
design strength مقاومتی که در محاسبات مورداستفاگه قرار میگیرد و برابراست با مقاومت مشخصه تقسیم بر ضریب تقلیل
diminishing utility اصل تقلیل تمایل به مصرف دراینده در اثر مصرف مقدارزیادی از یک کالا در زمان حال
stock watering سهام تاسیسات گرانقیمتی رابا قیمت اختیاری در بورس فروختن که مالا" به تقلیل قیمت سایر سهام منتهی شود
data reduction تقلیل داده ها کاهش داده ها
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
iron law of wage قانون مفرغ دستمزدها براساس این نظریه که بوسیله مالتوس ارائه شده نرخ بالای زاد و ولد عرضه نیروی کار را در سطحی بالاتر از تقاضا و فرفیت تولیدی جامعه قرار داده و لذادستمزدها بسطح کاهش معیشت تقلیل میابد
ferried گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferries گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
example is better than precept نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to sue for damages عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
to put any one up to something کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
defines 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televised درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
formation سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
shifts انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televising درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
expanding توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
shift انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expand توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televise درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expands توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
shifted انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televises درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
shifting حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
outdoes بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
adjudges با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudging با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdoing بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
development گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
developments گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
adjudged با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
indemnify غرامت دادن به تامین مالی دادن به
organization of the ground سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
allowance جیره دادن فوق العاده دادن
greaten درشت نشان دادن اهمیت دادن
organizations سازمان دادن ارایش دادن موضع
organization سازمان دادن ارایش دادن موضع
advances ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
promulge انتشار دادن بعموم اگهی دادن
square away سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
allowances جیره دادن فوق العاده دادن
organisations سازمان دادن ارایش دادن موضع
drags حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drag حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dynamic اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouses وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamically اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouse وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
triple option بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
instructed دستور دادن اموزش دادن
instruct دستور دادن اموزش دادن
housed منزل دادن پناه دادن
pronounce حکم دادن فتوی دادن
promoted ترفیع دادن ترویج دادن
pronounces حکم دادن فتوی دادن
to set forth شرح دادن بیرون دادن
empower اختیار دادن وکالت دادن
house منزل دادن پناه دادن
informing اطلاع دادن گزارش دادن
inform اطلاع دادن گزارش دادن
promoted ترفیع دادن درجه دادن
instructing دستور دادن اموزش دادن
empowered اختیار دادن وکالت دادن
empowering اختیار دادن وکالت دادن
empowers اختیار دادن وکالت دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com