English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (3 milliseconds)
English Persian
it pulls its weight نسبت به سنگینی خودش خوب می کشد
Other Matches
be your own worst enemy <idiom> از ماست که بر ماست [کسی که به دست خودش برای خودش دردسر می تراشد.]
he pays his own money نه اینکه از پول خودش یا پول خودش رامیدهد
leverage نسبت بدهی به دارائی خالص تغییر نسبت غیر معین
lift fan توربوفنی که با نسبت کنارگذارزیاد تنها بمنظور افزایش نسبت برا به تراست بکاررود
ohm's law جریان در یک مدار با ولتاژ نسبت مستقیم وبا مقاومت نسبت عکس دارد
liftjet توربوفن یا توربوجتی بسیارسبک وزنی با نسبت کنارگذرکم که تنها بمنظور افزایش نسبت برا به تراست بکارمیرود
prorata برحسب نسبت معین بهمان نسبت
attributable قابل نسبت دادن نسبت دادنی
heavily به سنگینی
ponderousness سنگینی
massiness سنگینی
heaviness به سنگینی
ponderance سنگینی
gravity سنگینی
ponderosity سنگینی
graveness سنگینی
gravitas سنگینی
ponderously سنگینی
slowness سنگینی
demureness سنگینی
weightiness سنگینی
weight سنگینی
gravitation سنگینی
specific weight سنگینی ویژه
a hefty bill صورتحساب سنگینی
lethargy سنگینی رخوت
traffic density سنگینی شد امد
avoirdupois سنگینی وزن
deadweight سنگینی وزن
drowsihead سنگینی خواب
queasiness سنگینی خوراک
absolute gravity سنگینی مطلق
overweight سنگینی زیاد
overweight سنگینی کردن
hypacusia سنگینی گوش
hypacousia سنگینی گوش
mass of maneuver سنگینی حرکات یکان
There was a heavy fall of snow (snow-fall). برف سنگینی بارید
drowsiness کسالت یا سنگینی خواب
absolute specific gravity سنگینی ویژه مطلق
lb سنگینی مسکوکات راسنجیدن
lbs سنگینی مسکوکات راسنجیدن
barology علم ثقل یا سنگینی
profoundness سنگینی رسوخ یا نفوذزیاد
nationallism مکتب ملیت اعتقاد به برتری یک ملت نسبت به ملل دیگر و لزوم وفاداری مطلق هر تابع نسبت به ملیت خود
A big load was taken off my back. بار سنگینی از دوشم برداشته شد
Lead is a heavy metal. سرب فلز سنگینی بارید
The crime lies heavily on his conscience. جنایت اش بار سنگینی بر وجدان اواست
hhhزينhhh hhhaaaي سن?يني رaaaمتحمل شدن هزینه های سنگینی رامتحمل شدن
drags چیز سنگینی که روی زمین کشیده میشود
dragged چیز سنگینی که روی زمین کشیده میشود
to weigh down سنگینی کردن بر پایین اوردن شکسته شدن
ballast سنگینی شن و خرده سنگی که درراه اهن بکارمیرود
drag چیز سنگینی که روی زمین کشیده میشود
itself خودش
herself خودش
himself خودش
metamer جسمی که در ترکیب و سنگینی با جسم دیگر برابرولی درخواص شیمیایی است
in his own similitude مانند خودش
to his own profit بفایده خودش
in his own similitude بصورت خودش
number one <idiom> برای دل خودش
in his own hand writing بخط خودش
it tells its own tale از خودش پیداست
herself خود ان زن خودش را
in his own name به اسم خودش
in his own name بخاطر خودش
on/upon one's head <idiom> برای خودش
ballast هرچیز سنگینی چون شن و ماسه که در ته کشتی میریزند تا از واژگون شدنش جلوگیری کند
Hear it in his own words. از زبان خودش بشنوید
There he is in the flesh. there he is as large as life. خودش حی وحاضر است
He is behind it . He is at the bottom of it. زیر سر خودش است
he pays his own money پولش را خودش میدهد
He shot himself. او به خودش شلیک کرد.
his own car [car of his own] خودروی خودش [مرد]
his hat cover his fanily خودش است و کلاهش
She considers herself to be the mastermind. She thimks she knows it all. خودش را عقل کل می داند
She pressed the child to her side. بچه را به خودش چسباند
It is her all right. خود خودش است
He has got too big for his boots . He tends to swagger . It has gone to his head . خودش را گه کرده است
vicarious saccifice خودش به جای دیگران
He lowered himself in the esteem of his friends. خودش را از چشم دوستانش انداخت
all his g.are swans غازهای خودش همه غوهستند
The letter is in his own handwriting . نامه بخط خودش است
He fouled his reputation . گند زد به آبرو ؟ حیثیت خودش
He fabcies himself as a writer (author). به خیال خودش نویسنده است
It is the work of her enemies . کار دست خودش داد
She looks after number one . she does herself well . نمیگذارد برای خودش بد بگذرد.
She only thinks of her self . she is self – centered. فقط بفکر خودش است
It is a gain . اینهم خودش غنیمت است
She is the center of attraction . آن زن همه را بسوی خودش می کشد
He was quite a fellow in his day. زمانی برای خودش آدمی بود
She fabricates them. she makes them up . اینها را از خودش می سازد ( درمی آورد)
She was reading the book to herself. کتاب را آهسته ( پیش خودش) می خواند
autoinoculation تلقیح کسی با مایه بدن خودش
One must uphold ones dignity. احترام هر کسی دست خودش است
prime عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
He's back to his usual self. او [مرد ] دوباره برگشت به رفتار قدیمی خودش.
primes عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
He went underground to avoid arrest. او [مرد] خودش را غایم کرد تا دستگیرش نکنند.
hansardize متوجه مذاکرات جلسه پیش خودش کردن
Being an actor has a certain amount of kudos attached to it. بازیگر بودن خودش تا اندازه ای جلال دربردارد .
primed عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
fricandeau گوشت گوساله سرخ کرده درروغن خودش
self feeder ماشینی که موادلازمه ازطرف خودش بدان میرسد
autogamous مربوط به لقاح یا باروری گل بوسیله گرده خودش
He is afraid of his own shadow. ازسایه خودش می ترسد . [خیلی ترسو است.]
breeze تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
breezed تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
He forced his way thru the crowd . بزور خودش رااز میان جمعیت رد کرد
breezing تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
get what's coming to one <idiom> هرکسی نوع رفتار را خودش رقم میزند
breezes تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
He did away with himself . کلک خودش را کند ( خود کشی کرد )
automatic آنچه خودش و بدون نیاز اپراتور کار میکند
antigen مادهای که در بدن ایجادعکس العمل علیه خودش میکند
multiplication عملیات ریاضی که یک عدد را یک واحد به خودش اضافه میکند
A prophet is not without honour, save in his own c. <proverb> یک پیامبر را همه جا ارج مى نهند جز در سرزمین و خانه خودش.
give someone enough rope and they will hang themself <idiom> به کسی طناب بدی تا راحت خودش دار بزند
automatics آنچه خودش و بدون نیاز اپراتور کار میکند
twicer حروف چینی که خودش هم چاپ کننده است دو مرده
She gave me her phone number , but I'll be blessed if I can remember it ! شماره تلفن خودش را به من داد ولی مگریادم می آید !
antigens مادهای که در بدن ایجادعکس العمل علیه خودش میکند
He feels he must have the last word. او فکر می کند که حتما باید حرف خودش را به کرسی بنشاند.
I dare you to say it to his face. خیلی راست می گویی ( اگه مردی ) جلوی خودش بگه
braking length طول پارگی نخ [طولی از نخ که در اثر وزن خودش پاره شود]
to bring somebody into line زور کردن کسی که خودش را [به دیگران] وفق بدهد یا هم معیار بشود
answer سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
Carrie is her own worst enemy, she's always falling out with people. کری همیشه با همه بحث و جدل می کند و برای خودش دردسر می تراشد.
answered سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
answers سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
privacy حق یک شخص برای کسترش دادن یا محدود کردن دستیابی به داده مربوط به خودش
answering سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
striking off the roll اسم یک solicitor را به تقاضای خودش یا بعلت ارتکاب خطا از لیست وکلاحذف کردن
fractal <adv.> <noun> شکل هندسی که در خودش تکرار میشود هر قدر که آنرا بزرگ کنید یک حالت دارد
powers اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
powered اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
power اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
self compiling compiler کامپایلری که به زبان اصلی خودش نوشته شده و قابلیت کامپایل کردن خود را نیز دارد
powering اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
qui facit per alium facit perse کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است
insitu واقع در جای طبیعی خودش در جای خود
He has grown into a man . برای خودش مردی شده ( بزرگ شده )
peripheral که به سیستم کامپیوتری اصلی متصل است . 2-هر وسیلهای که امکان ارتباط بین سیستم و خودش را فراهم کند ولی توسط سیستم اجرا نمیشود
under lease وقتی مستاجر اصلی ملک برای مدتی کمتر از مدت باقیمانده اجاره خودش ملک را اجاره دهد
She is the one who has done . It is her own doing کار کار خودش است
quotients نسبت
towards نسبت به
quotient نسبت
in regard to نسبت به
in relation to نسبت به
in respect of به نسبت
in respect of نسبت به
in the ratio of به نسبت
in connexion with نسبت به
than نسبت به
In what proportion ? به چه نسبت ؟
In the ration lf one to ten . به نسبت یک به ده
kinship نسبت
in regard of نسبت به
proportional به نسبت
rate نسبت
rates نسبت
in proprotion to نسبت به
with respect to نسبت به
proportion نسبت
proportions نسبت
apropos of نسبت به
bearing نسبت
respects نسبت
respect نسبت
the rat of to نسبت دو به سه
as compared to نسبت به
cognation نسبت
to تا نسبت به
relation نسبت
format نسبت
relational نسبت
t ratio نسبت تی
ratios نسبت
formats نسبت
ratio نسبت
rapport نسبت
uncross نسبت
imputation نسبت دادن
contact ratio نسبت تماس
compression ratio نسبت تراکم
current ratio نسبت جاری
impluse ratio نسبت ضربه
concentration ratio نسبت تمرکز
cost benefit ratio نسبت فایده
correlation ratio نسبت همبستگی
control ratio نسبت فرمان
deposit ratio نسبت سپرده
glide ratio نسبت سریدن
bypass ratio نسبت کنارگذاری
strength ratio نسبت استحکام
lay to نسبت دادن به
hit ratio نسبت اصابت
gyromagnetic ratio نسبت ژیرومغناطیسی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com