Dictiornary-Farsi | نفوذ با فرصت در میدان مین | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
deliberate breaching	نفوذ با فرصت در میدان مین


Other Matches

deliberate breaching	نفوذ با فرصت
deliberate breaching	پاک کردن با فرصت میدان مین
breaching	نفوذ در میدان مین
hasty breaching	نفوذ تعجیلی در میدان مین عبور تعجیلی از میدان مین رخنه تعجیلی
to take time by the forelock	فرصت راغنیمت شمردن فرصت
penetration	نفوذ در جبهه دشمن داخل شدن درصفوف دشمن نفوذ در شبکه اطلاعات یااداری
initial thrust	نفوذ اولیه نفوذ اصلی
compound wound generator	ژنراتوری که هم دارای میدان موازی و هم میدان سری میباشد
grenade court	میدان تیر یا میدان اموزش پرتاب نارنجک
high intensity magnetic field	میدان مغناطیسی شدت میدان بزرگ
lenz' law	جریان القاء شده در یک مدار که نسبت به یک میدان مغناطیسی دارای حرکت نسبی است میدانی در جهت مخالف میدان اصلی بوجودمی اورد
battlefield recovery	اخراجات میدان رزم اخراجات میدان نبرد جمع اوری وسایل از کار افتاده رزمی
exploits	از فرصت استفاده کردن استفاده از موفقیت کردن بهره کشی کردن اغتنام فرصت کردن
exploit	از فرصت استفاده کردن استفاده از موفقیت کردن بهره کشی کردن اغتنام فرصت کردن
exploiting	از فرصت استفاده کردن استفاده از موفقیت کردن بهره کشی کردن اغتنام فرصت کردن
closure minefield	میدان مین سد کننده حرکت میدان مین ممانعتی دریایی
course	میدان تیر میدان
coursed	میدان تیر میدان
courses	میدان تیر میدان
radiolucency	درجه نفوذ اشعه مجهول نفوذ پذیری اشعه مجهول
ballistics of penetration	شناسایی شرایط نفوذ گلوله شناسایی مسیر نفوذ گلوله
deliberations	فرصت
spaces	فرصت
opportunity	فرصت
opportunities	فرصت
space	فرصت
breathers	فرصت
time	فرصت
deliberate attack	تک با فرصت
timed	فرصت
chare	فرصت
times	فرصت
at one's leisure	سر فرصت
season	فرصت
occasioning	فرصت
occasions	فرصت
breather	فرصت
char	فرصت
deliberating	با فرصت
deliberates	با فرصت
deliberated	با فرصت
deliberate	با فرصت
charring	فرصت
occasioned	فرصت
deliberation	فرصت
seasoned	فرصت
occasion	فرصت
chars	فرصت
oportunity	فرصت
seasons	فرصت
opportunist	فرصت طلب
leisure	فرصت مجال
times	فرصت موقع
head start	فرصت برتری
tidewaiter	درانتظار فرصت
opportunity cost	هزینه فرصت
tidewaiter	مترصد فرصت
times	فرصت مجال
occasions	فرصت مناسب
to wait one's leisure	پی فرصت گشتن
timed	فرصت مجال
time	فرصت موقع
vantage	تفوق فرصت
time	فرصت مجال
head starts	فرصت برتری
last-ditch	آخرین فرصت
market opportunity	فرصت بازار
make time	فرصت کردن
chancing	فرصت بل گرفتن
chancing	فرصت مجال
chances	فرصت بل گرفتن
chanced	فرصت بل گرفتن
chanced	فرصت مجال
chance	فرصت بل گرفتن
chance	فرصت مجال
occasion	فرصت مناسب
occasioned	فرصت مناسب
occasioning	فرصت مناسب
opportunism	فرصت طلبی
deliberate defense	پدافند با فرصت
get a break <idiom>	فرصت داشتن
breathing gap	فرصت سر خاراندن
betimes	در اولین فرصت
foot in the door <idiom>	گشایش یا فرصت
at leisure	فرصت دار
timed	فرصت موقع
chances	فرصت مجال
lurks	درانتظار فرصت بودن
lurking	درانتظار فرصت بودن
lurked	درانتظار فرصت بودن
lurk	درانتظار فرصت بودن
i had a quiet read	فرصت پیدا کردم
he seized upon the chance	فرصت راغنیمت شمرد
gain opportunity	فرصت را مغتنم شمردن
gain opportunity	اغتنام فرصت کردن
on the first occasion	در نخستین وهله یا فرصت
deliberate crossing	عبور با فرصت از رودخانه
deadlines	سررسید اخرین فرصت
deadline	سررسید اخرین فرصت
opportunity to invest	فرصت سرمایه گذاری
miss out on <idiom>	ازدست دادن فرصت
snapat the chance	فرصت را در اغوش بگیر
to cathan an opportunity	فرصت راغنیمت شمردن
to miss the buy	فرصت را ازدست دادن
Go while the going is good .	تا فرصت با قی است برو
to seize the opportunity	فرصت را غنیمت شمردن
miss the boat <idiom>	ازدست دادن فرصت
watch one's time	مراقب فرصت بودن
at your earliest convenience	در اولین فرصت مناسب
To seize an opportunity .	فرصت را غنیمت شمردن
To take advantage of an opportunity.	از فرصت استفاده کردن
I'm up to my ears <idiom>	فرصت سر خاراندن ندارم
extra-	کسب امتیاز در هر فرصت بادویدن
lose ground	فرصت خود را ازدست دادن
opportunity cost	هزینه فرصت از دست رفته
temporizer	فرصت طلب ومسامحه کار
to wait for a favorable opportunity	منتظر یک فرصت مطلوب بودن
extra	کسب امتیاز در هر فرصت بادویدن
underdogs	فرصت برد به حریف ندادن
underdog	فرصت برد به حریف ندادن
To seize the opportunity . To take time by the forelock . He is an opportunist.	فرصت را غنیمن ( مغتنم ) شمردن
To make ( find , get ) an opportunity .	فرصت ( فرصتی ) بدست آوردن
shots	فرصت ضربت توپ بازی
bide one's time <idiom>	صبورانه منتظر فرصت بودن
extras	کسب امتیاز در هر فرصت بادویدن
shot	فرصت ضربت توپ بازی
He is an opportunist.	آدم فرصت طلبی است
It I get the time . If I could spare sometime. If I round to it.	اگر رسیدم( فرصت پیدا شد )
Do not let this opportunity slip.Do not lose ( pass up ) this opportunity .	این فرصت را از دست ندهید
chancing	فرصت سوزاندن حریف یابل گیری
chances	فرصت سوزاندن حریف یابل گیری
to give one his revenge	فرصت جبران یا تلافی بحریف دادن
Before it is too late . while one has the chance .	اگر فرصت با قی است ( از دست نرفته )
leisure hours	ساعات فراغت یا بیکاری هنگام فرصت
I dont have time to go to the movies .	فرصت نمی کنم به سینما بروم
This is my last chance .	این برایم آخرین فرصت است
hand	تغییروضع و فرصت برای کسب امتیاز
handing	تغییروضع و فرصت برای کسب امتیاز
chanced	فرصت سوزاندن حریف یابل گیری
slow fire	یک دقیقه فرصت برای تیراندازی به هر نفر
deliberate	عملیات با فرصت پیش بینی شده
to play one's card well	از فرصت خود استفاده کامل کردن
deliberated	عملیات با فرصت پیش بینی شده
chance	فرصت سوزاندن حریف یابل گیری
deliberates	عملیات با فرصت پیش بینی شده
deliberating	عملیات با فرصت پیش بینی شده
bench jockey	ذخیرهای که کمتر فرصت بازی پیدا میکند
bench warmer	ذخیرهای که کمتر فرصت بازی پیدا میکند
Time lost cannot be won again. <idiom>	فرصت غنمیت است نباید از دست داد.
asleep at the switch <idiom>	متوجه فرصت نبودن ،روی بخت خوابیدن
Every crisis should be viewed [seen] as an opportunity.	هر بحرانی باید به عنوان یک فرصت دیده شود.
steals	از فرصت استفاده کردن توپزن برای کسب امتیاز
steal	از فرصت استفاده کردن توپزن برای کسب امتیاز
i do it at odd moments	هر وقت فرصت پیدا کنم ان کار را انجام میدهم
I had no opportunity to discuss the matter .	فرصت نشد که موضوع را مورد بحث قرار بدهم
waiting game	صبور و گوش به زنگ بودن برای یافتن فرصت خوب
waiting games	صبور و گوش به زنگ بودن برای یافتن فرصت خوب
occasional	وابسته به فرصت یا موقعیت مربوط به بعضی از مواقع یاگاه و بیگاه
penetrate	نفوذ
impermeable	ضد نفوذ اب
prestige	نفوذ
grand dame	زن با نفوذ
hanks	نفوذ
dominance	نفوذ
toeholds	نفوذ کم
penetration	نفوذ
hank	نفوذ
ascendance	نفوذ
intrusions	نفوذ
intrusion	نفوذ
penetrated	نفوذ
diffusion	نفوذ
barrier penetration	نفوذ در سد
penetrates	نفوذ
break through	نفوذ
leading	نفوذ
prevalence	نفوذ
toehold	نفوذ کم
percolation	نفوذ
osmosis	نفوذ
influx	نفوذ
influxes	نفوذ
infiltration	نفوذ
influenced	نفوذ
influences	نفوذ
influence	نفوذ
percolation line	خط نفوذ
permeation	نفوذ
influencing	نفوذ
force	نفوذ
leakages	نفوذ
forces	نفوذ
forcing	نفوذ
leakage	نفوذ
interventions	نفوذ
intervention	نفوذ
authority	نفوذ
seepage	نفوذ
watertight	ضد نفوذ اب
propulsion	نفوذ