Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (44 milliseconds)
English
Persian
lead
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
leads
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
Other Matches
head
ریاست داشتن بر رهبری کردن
conducted
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
take the chair
ریاست انجمنی را بر عهده داشتن
preside
ریاست جلسه را بعهده داشتن
presided
ریاست جلسه را بعهده داشتن
presiding
ریاست جلسه را بعهده داشتن
presides
ریاست جلسه را بعهده داشتن
presided
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presiding
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
preside
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presides
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
guidance
هدایت کردن وسیله یا هواپیمامنطقه پوشش سیستم هدایت هواپیما منطقه زیر پوشش سیستم هدایت
guidance
هدایت کردن سیستم هدایت هدایت
fighter direction
هدایت کردن هواپیماهای شکاری هدایت جنگنده ها ازروی ناو
prefectural
وابسته به مقام ریاست یادوره ریاست
reeducate
دوباره تربیت و هدایت کردن دوباره اموزش دادن
prefecture
مقام ریاست دوره ریاست
accentuate
اهمیت دادن برجسته نمودن
depone
عزل نمودن گواهی دادن
accentuated
اهمیت دادن برجسته نمودن
accentuates
اهمیت دادن برجسته نمودن
accentuating
اهمیت دادن برجسته نمودن
abash
خجالت دادن دست پاچه نمودن
superintended
ریاست کردن
superintending
ریاست کردن
superintend
ریاست کردن
superintends
ریاست کردن
to fill the chair
ریاست کردن
matronize
ریاست کردن
to take the lead
ریاست کردن
bossing
برجسته کاری ریاست کردن بر
bossed
برجسته کاری ریاست کردن بر
boss
برجسته کاری ریاست کردن بر
bosses
برجسته کاری ریاست کردن بر
inducing
وادار کردن
enforced
وادار کردن
compel
وادار کردن
compelling
وادار کردن
compels
وادار کردن
induced
وادار کردن
enforce
وادار کردن
compelled
وادار کردن
induces
وادار کردن
endue
وادار کردن
force
وادار کردن
enforcing
وادار کردن
impelled
وادار کردن
induce
وادار کردن
persuade
وادار کردن
impel
وادار کردن
persuading
وادار کردن
persuades
وادار کردن
enforces
وادار کردن
forces
وادار کردن
forcing
وادار کردن
impels
وادار کردن
impelling
وادار کردن
favorite son
نامزد ریاست جمهوری کاندیدای ریاست جمهوری
terminal guidance
هدایت موشک در مراحل اخرمسیر هدایت هواپیما ازفرودگاه یا به فرودگاه
maces
نوعی موشک هدایت شونده که با انرژی جنبشی هدایت میشود
mace
نوعی موشک هدایت شونده که با انرژی جنبشی هدایت میشود
homing guidance
هدایت هواپیما یا موشک بااستفاده از امواج رادار هدایت الکترونیکی
beamrider
موشک هدایت شوندهای که به وسیله اشعه رادار هدایت میشود
coerces
بزور وادار کردن
pacifies
به صلح وادار کردن
pacified
به صلح وادار کردن
coerced
بزور وادار کردن
enforces
وادار کردن مجبورکردن
pacify
به صلح وادار کردن
intimidates
با تهدید وادار کردن
enforcing
وادار کردن مجبورکردن
pacifying
به صلح وادار کردن
hustle
بزور وادار کردن
coercing
بزور وادار کردن
intimidate
با تهدید وادار کردن
bring on
وادار به عمل کردن
enforce
وادار کردن مجبورکردن
penance
وادار به توبه کردن
to persuade in to an act
وادار بکاری کردن
entrap into
با اغفال وادار کردن به .....
pacification
به صلح وادار کردن
hustled
بزور وادار کردن
enforced
وادار کردن مجبورکردن
coerce
بزور وادار کردن
hustles
بزور وادار کردن
to make repeat
وادار به تکرار کردن
hustling
بزور وادار کردن
overpersuade
کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
superintended
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintends
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintend
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
inertial guidance
سیستم هدایت داخلی موشک هدایت خودکار
stellar guidance
سیستم هدایت نجومی موشکهای هدایت شونده
constrain
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrains
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something
چیزی را برانگیختن
[اغوا کردن ]
[وادار کردن ]
constraining
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
reckon
حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckoned
حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckons
حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
obliges
وادار کردن مرهون ساختن
oblige
وادار کردن مرهون ساختن
to persuade somebody of something
کسی را وادار به چیزی کردن
obliged
وادار کردن مرهون ساختن
to lead on
وادار به اقدامات بیشتری کردن
have
مجبور بودن وادار کردن
having
مجبور بودن وادار کردن
imprest
وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
to put any one through a book
کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
change of engagement
وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
trick someone into doing somethings
با حیله کسی را وادار به کاری کردن
varies
تغییر دادن تغییر کردن اختلاف داشتن
vary
تغییر دادن تغییر کردن اختلاف داشتن
enforcement
مجبور کردن وادار کردن به اکراه
enforce
مجبور کردن وادار کردن به کاری
incited
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incites
باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforcing
مجبور کردن وادار کردن به کاری
incite
باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforced
مجبور کردن وادار کردن به کاری
inciting
باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforces
مجبور کردن وادار کردن به کاری
long
میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
long-
میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longed
میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longer
میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longest
میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longs
میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
chairman
ریاست کردن اداره کردن
chairmen
ریاست کردن اداره کردن
change of leg
وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collects
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collect
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collecting
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn
به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
extends
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extending
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
conductance
ضریب هدایت قدرت هدایت
move
وادار کردن تحریک کردن
moved
وادار کردن تحریک کردن
moves
وادار کردن تحریک کردن
gyro pilot
سیستم هدایت خودکار ناو هدایت ژیروسکوپی ناو هدایت نجومی خودکار ناو
glamorised
فریبا نمودن طلسم کردن
delineate
ترسیم نمودن معین کردن
immerses
غوطه ور کردن شناور نمودن
immersing
غوطه ور کردن شناور نمودن
glamorize
فریبا نمودن طلسم کردن
glamorized
فریبا نمودن طلسم کردن
extrapolating
قیاس کردن استقراء نمودن
glamorizes
فریبا نمودن طلسم کردن
condition
شرط نمودن شایسته کردن
glamorising
فریبا نمودن طلسم کردن
deposing
عزل نمودن خلع کردن
deposes
عزل نمودن خلع کردن
glamorizing
فریبا نمودن طلسم کردن
depose
عزل نمودن خلع کردن
delineated
ترسیم نمودن معین کردن
palpate
لمس کردن امتحان نمودن
adjusts
تصفیه نمودن تنظیم کردن
adjusts
تسویه نمودن مطابق کردن
adjusting
تصفیه نمودن تنظیم کردن
glamorises
فریبا نمودن طلسم کردن
immerse
غوطه ور کردن شناور نمودن
adjusting
تسویه نمودن مطابق کردن
extrapolates
قیاس کردن استقراء نمودن
immersed
غوطه ور کردن شناور نمودن
extrapolate
قیاس کردن استقراء نمودن
instate
برقرار کردن منصوب نمودن
find and replace
پیدا کردن و جایگزین نمودن
extrapolated
قیاس کردن استقراء نمودن
delineating
ترسیم نمودن معین کردن
delineates
ترسیم نمودن معین کردن
hopple
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
celestial guidance
سیستم هدایت نجومی موشک هدایت موشک یا قمرمصنوعی با استفاده از صورفلکی
postulating
قیاس منطقی کردن فرض نمودن
postulated
قیاس منطقی کردن فرض نمودن
postulate
قیاس منطقی کردن فرض نمودن
postulates
قیاس منطقی کردن فرض نمودن
fractionate
تجزیه وتفکیک نمودن برخه کردن
To belittle oneself . To make oneself cheap.
خود را سبک کردن ( تحقیر نمودن )
jump instruction
دستور برنامه نویسی برای خاتمه دادن به یک سری دستورات و هدایت پردازنده به بخش دیگر برنامه
fall out
رخ دادن مشاجره داشتن
render
تسلیم داشتن دادن
rendered
تسلیم داشتن دادن
renders
تسلیم داشتن دادن
convect
هدایت کردن
guides
هدایت کردن
conducting
هدایت کردن
conducts
هدایت کردن
rede
هدایت کردن
guide
هدایت کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com