Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 100 (9 milliseconds)
English
Persian
autotelic
هنر بخاطر هنر
Search result with all words
notation
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
notations
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
only
فقط بخاطر
thru
بخاطر بواسطه
remember
یاد اوردن بخاطر داشتن
remembered
یاد اوردن بخاطر داشتن
remembers
یاد اوردن بخاطر داشتن
through
بخاطر
pro
برای بخاطر
pro-
برای بخاطر
memorised
بخاطر سپردن
memorises
بخاطر سپردن
memorising
بخاطر سپردن
memorize
بخاطر سپردن
memorized
بخاطر سپردن
memorizes
بخاطر سپردن
memorizing
بخاطر سپردن
call up
شیپور احضار بخاطر اوردن
call-up
شیپور احضار بخاطر اوردن
call-ups
شیپور احضار بخاطر اوردن
buddy system
شناگران بخاطر ایمنی دو نفره کردن
call to mind
بخاطر اوردن
for good's sake
بخاطر خدا
foy
سوری که بخاطر مسافرت میدهند
he had need remember
بایستی بخاطر داشته باشید
it has escaped my remembrance
در یاد ندارم بخاطر ندارم
latchkey child
[کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
let point
امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
misremember
غلط واشتباه بخاطر اوردن فراموش کردن
pollution tax
مالیات بخاطر الودگی
set down
معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
to call to remembrance
بخاطر اوردن
to have in remembrance
بخاطر داشتن
wherefore
بچه دلیل بخاطر چه
wooler
جانوری که بخاطر پشمش پرورش مییابد
latchkey child
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
To memorize. to learn by heart.
حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
For Gods sake!For heavens sake.
بخاطر خدا ( برای خاطر خدا )
To memorize something. To commit somthing to memory.
چیزی را بخاطر سپردن
He helped me for my fathers sake.
بخاطر پدرم به من کمک کنید
They are famed for their courage.
بخاطر شجاعت وجسارتشان شهرت دارند
She married for love ,not for money .
بخاطر عشق ازدواج کردنه پول
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
rack one's brains
<idiom>
سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
take something into account
<idiom>
بخاطر آوردن وتصمیم گیری کردن
to esteem somebody or something
[for something]
قدر دانستن از
[اعتبار دادن به]
[ارجمند شمردن]
کسی یا چیزی
[بخاطر چیزی ]
to send things flying
[بخاطر ضربه]
به اطراف در هوا پراکنده شدن
anxiously
[about]
or
[for]
<adv.>
بطورنگران
[مشتاقانه ]
[بخاطر]
یا
[برای]
to blame somebody for something
کسی را تقصیرکار دانستن بخاطر چیزی
[اشتباه در چیزی را سر کسی انداختن]
[جرم یا گناه]
to report to the police
خود را به پلیس معرفی کردن
[بخاطر خلافی]
to boondoggle
[American English]
پول و وقت تلف کردن
[برای پروژه ای با سرمایه دولت بخاطر انگیزه سیاسی]
Many thanks for the sympathy shown to us
[on the passing of our father]
.
خیلی سپاسگذارم برای همدردی شما
[بخاطر فوت پدرمان]
.
to fear
[for]
ترس داشتن
[بخاطر یا برای]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
Don't get annoyed at this!
بخاطر این دلخور نشو !
[اوقاتت تلخ نشود!]
memorise
[British]
بخاطر سپردن
learn by heart
بخاطر سپردن
learn by rote
بخاطر سپردن
corn-rowing
[grinning]
راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند
geometric design
طرح هندسی
[این طرح در ابتدا بخاطر ذهنی بافی و سهولت بیشتر در بافت، بین عشایر و روستاها شهرت یافت. ولی امروزه هم به صورت ساده گذشته و هم بصورت پیچیده بین بافندگان استفاده می شود.]
grinning
[cornrowing]
[راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند.]
lool
لول
[تارهای نامتقارن]
[این حالت بخاطر قرار گرفتن پود بین تارها بوجود آمده و در حقیقت نشان دهنده اختلاف سطح تارها با یکدیگر است.]
wanted
[for]
[کسی را قانونی]
خواستن
[بخاطر]
to go and lose
بخاطر غفلت از دست دادن
[اصطلاح روزمره]
I worked ten hours a day this week and my boss bit my head off for not doing my share of the work!
من این هفته روزی ده ساعت کار کردم، اما رئیسم بخاطر کم کاری توبیخم کرد!
He was killed when his parachute malfunctioned.
بخاطر اینکه چترش کار نکرد
[عیب فنی داشت]
او
[مرد]
کشته شد.
to act in somebody's name
بخاطر کسی عمل کردن
in his own name
بخاطر خودش
to execute somebody for something
کسی را بخاطر چیزی اعدام کردن
because of
[for]
medical reasons
بخاطر دلایل پزشکی
latchkey kid
[colloquial]
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
to be out of action
[because of injury]
غیر فعال شدن
[بخاطر آسیب]
[ورزش]
to beg of somebody
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to beg somebody for something
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
نگران بودن ا
[صطلاح روزمره]
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
دلواپس بودن
[صطلاح روزمره]
a guilty conscience
[about]
وجدان با گناه
[بخاطر]
to be tied up in something
دست کسی بند بودن
[بخاطر چیزی]
as a consequence
<adv.>
بخاطر همین
consequently
<adv.>
بخاطر همین
hence
<adv.>
بخاطر همین
in this way
<adv.>
بخاطر همین
whereby
<adv.>
بخاطر همین
therefore
<adv.>
بخاطر همین
thus
[therefore]
<adv.>
بخاطر همین
as a result
<adv.>
بخاطر همین
by implication
<adv.>
بخاطر همین
in consequence
<adv.>
بخاطر همین
in this manner
<adv.>
بخاطر همین
in this wise
<adv.>
بخاطر همین
in this vein
<adv.>
بخاطر همین
for that reason
<adv.>
بخاطر همین
as a result of this
<adv.>
بخاطر همین
for this reason
<adv.>
بخاطر همین
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
in so far
<adv.>
بخاطر همین
insofar
<adv.>
بخاطر همین
in this respect
<adv.>
بخاطر همین
by impl
<adv.>
بخاطر همین
Partial phrase not found.
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com