Dictiornary-Farsi | هویتش نزد پلیس معلوم است | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
He is known to the police .	هویتش نزد پلیس معلوم است


Other Matches

policing district	ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
police district	ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
precinct [American E]	ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
district	ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
his parentage isunknown	اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
gendarme	پلیس
gendarmes	پلیس
bobbies	پلیس
K9 [canine]	سگ پلیس
constable	پلیس
guard dog	سگ پلیس
police dog	سگ پلیس
policed	پلیس
polices	پلیس
police	پلیس
cops	پلیس
cop	پلیس
german shepherd	سگ پلیس
constables	پلیس
bobby	پلیس
sharp cut	معلوم
invisible	نا معلوم
known	معلوم
pronounced	معلوم
given	معلوم
the active voice	معلوم
inevidence	معلوم
illiquid	نا معلوم
determinate	معلوم
assignable	معلوم
intelligible	معلوم
overt	معلوم
definite	معلوم
indistinct	نا معلوم
obvious	معلوم
to the fore	معلوم
It was revealed that … It transpired that . . .	معلوم شد که ...
active	معلوم
border guard	پلیس مرزبانی
border police	پلیس مرزبانی
local building inspector	پلیس ساختمان
paddywagon	اتومبیل پلیس
flatfoot	پلیس گشتی
police officers	مامور پلیس
patrolman	پلیس گشتی
patrolmen	پلیس گشتی
police officers	افسر پلیس
police officer	مامور پلیس
police officer	افسر پلیس
battle lights	چراغ پلیس
frontier police	پلیس مرزبانی
vice squad	جوخه پلیس
Interpol	پلیس بینالمللی
vice squads	جوخه پلیس
police office	پاسگاه پلیس
plainclothesman	پلیس مخفی
police force	نیروی پلیس
runner	افسر پلیس
police station	مرکز پلیس
police station	ایستگاه پلیس
police stations	مرکز پلیس
police reporter	مخبر پلیس
police power	دادگاه پلیس
police power	نیروی پلیس
police stations	ایستگاه پلیس
police calls	استمداد پلیس
road guard	پلیس راه
policemen	مامور پلیس
patrol wagon	اتومبیل پلیس
police force	دادگاه پلیس
policeman	مامور پلیس
runners	افسر پلیس
police forces	دادگاه پلیس
police forces	نیروی پلیس
shore patrol	پلیس ساحلی
seemingly	از قرار معلوم
that depends	معلوم نیست
the date was not specified	تاریخ ان معلوم
known distance	مسافت معلوم
presumedly	از قرار معلوم
cretain	معلوم بعض
to make known	معلوم کردن
to bring tl light	معلوم کردن
the active voice	فعل معلوم
known target	هدف معلوم
known datum point	ایستگاه معلوم
known data	عناصر معلوم
kithe	معلوم شدن
known distance	فاصله معلوم
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it …	از قرار معلوم ...
to come to light	معلوم شدن
given conditions	شرایط معلوم
verb active	فعل معلوم
To make known . To signify .	معلوم کردن
discernibly	بطور معلوم
It was clear that she had lied .	دروغش معلوم شد
noticeably	بطوربرجسته یا معلوم
familiarized	معلوم کردن
familiarizes	معلوم کردن
familiarizing	معلوم کردن
familiarising	معلوم کردن
familiarises	معلوم کردن
known	معلوم کردن
vague	غیر معلوم
vaguer	غیر معلوم
vaguest	غیر معلوم
ascertained	معلوم کردن
ascertaining	معلوم کردن
ascertains	معلوم کردن
familiarised	معلوم کردن
manifestly	بطور معلوم
evidently	از قرار معلوم
ascertain	معلوم کردن
familiarize	معلوم کردن
posse comitatus	دسته افراد پلیس
bust [colloquial]	حمله ناگهانی پلیس
The police held the crowd back.	پلیس جمعیت را عقب زد
filth [British E]	پلیس [اصطلاح روزمره]
raided	ورود ناگهانی پلیس
shore patrol	پلیس نیروی دریایی
rozzer [British E]	پلیس [اصطلاح روزمره]
raiding	ورود ناگهانی پلیس
cop	پلیس [اصطلاح روزمره]
raids	ورود ناگهانی پلیس
under police surveillance	تحت نظر پلیس
raid	ورود ناگهانی پلیس
police raid	حمله ناگهانی پلیس
constableship	وفیفه یا رتبه پلیس
police raid	ورود ناگهانی پلیس
round-up	ورود ناگهانی پلیس
bust [colloquial]	ورود ناگهانی پلیس
turn over to the police	تحویل پلیس دادن
black Maria	اتومبیل گشتی پلیس
give in charge	تحویل پلیس دادن
mountie	پلیس سوار کانادا
round-up	حمله ناگهانی پلیس
peelers	اسباب پوست کن پلیس
peeler	اسباب پوست کن پلیس
The police stopped me.	پلیس جلویم را گرفت
black Marias	اتومبیل گشتی پلیس
It is not known yet . It is not settled yet .	هنوز معلوم نیست
taskwork	کار معلوم کارناخوشایند
fatherless	فاقد مولف معلوم
present participle	وجه وصفی معلوم
apparent	معلوم وارث مسلم
at a specified time	در وقت معین یا معلوم
obviously	بطور اشکار یا معلوم
he proved to know the secret	معلوم شد راز را میداند
participles	وجه وصفی معلوم
it will manifest it self	معلوم خواهد گشت
deponent	درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
time will tell	در آینده معلوم می شود
participle	وجه وصفی معلوم
present participles	وجه وصفی معلوم
posse	دسته افراد پلیس جماعت
posses	دسته افراد پلیس جماعت
concierges	پلیس محافظ درب ورودی
concierge	پلیس محافظ درب ورودی
pig [American E]	پلیس [اصطلاح تحقیر آمیز]
gestapo	گشتاپو سازمان پلیس مخفی
give a person in charge	کسی را تحویل پلیس دادن
Please call the police.	لطفا پلیس را خبر کنید.
squad cars	اتومبیل پلیس مجهز به فرستنده
squad car	اتومبیل پلیس مجهز به فرستنده
Known and unknown .	معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
It was evident from the start.	از اول کار معلوم بود
We know it for a fact that…	برایمان کاملا" معلوم است که ...
Certain notorious ( dubious ) characters .	عده افراد معلوم الحال
deponont	در فاهر مجهول و در باطن معلوم
Is the departure time certain ?	وقت حرکت معلوم است؟
pedigreed	دارای نسب یادودمان معلوم
typed	نوع خون را معلوم کردن
types	نوع خون را معلوم کردن
evince	معلوم کردن ابراز داشتن
known datum point	نقطهای با مختصات وگرای معلوم
evinced	معلوم کردن ابراز داشتن
evinces	معلوم کردن ابراز داشتن
evincing	معلوم کردن ابراز داشتن
determinable	معلوم کردنی انقضاء پذیر
type	نوع خون را معلوم کردن
we shall see	تا ببینم بعد معلوم میشود
they are of a doubtful paterni	اصل انها معلوم نیست
his fate is sealed	سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
The thief surrender himself to the police.	سارق خود را تسلیم پلیس کرد
police	بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
dog watch	پلیس یا نگهبان عصر و غروب افتاب
police	مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
policed	بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
policed	مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
polices	بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
polices	مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police states	اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
large scale raid	حمله ناگهانی تعداد زیاد پلیس
police state	اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
nark	مامور خفیه پلیس جاسوسی کردن
The police officer took down the car number .	افسر پلیس نمره اتوموبیل را برداشت
spot elevation	نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
seal one's fate	سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
We wI'll be notified(informed)of the results today.	امروز جواب کار معلوم می شود
to go down to the wire <idiom>	تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن