Dictiornary-Farsi | وجه وصفی معلوم | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 167 (9 milliseconds)

English	Persian
present participle	وجه وصفی معلوم
present participles	وجه وصفی معلوم
participle	وجه وصفی معلوم
participles	وجه وصفی معلوم


Search result with all words

perfect participle	وجه وصفی معلوم که برای ساختن ماضی نقلی اغاز گردد
Other Matches

his parentage isunknown	اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
adjective	وصفی
adjectives	وصفی
adjectival	وصفی
epithetical	وصفی
ordinal	وصفی
apposition	کلمهء وصفی
participles	وجه وصفی
participle	وجه وصفی
adverb of manner	قید وصفی
adective modifier	فرع وصفی
ordinal	عدد وصفی یاترتیبی
appositional	وابسته بکلمه وصفی
ordinal data	داده ترتیبی یا وصفی
descriptive	وصفی وصف کننده
participial	وابسته بوجه وصفی
appositive	وصف کلمه وصفی
particpially	بصورت وجه وصفی
participle	وجه وصفی مجهول صفت مفعولی
participles	وجه وصفی مجهول صفت مفعولی
assignable	معلوم
known	معلوم
pronounced	معلوم
inevidence	معلوم
the active voice	معلوم
sharp cut	معلوم
illiquid	نا معلوم
intelligible	معلوم
definite	معلوم
obvious	معلوم
It was revealed that … It transpired that . . .	معلوم شد که ...
determinate	معلوم
overt	معلوم
to the fore	معلوم
indistinct	نا معلوم
active	معلوم
invisible	نا معلوم
given	معلوم
To make known . To signify .	معلوم کردن
discernibly	بطور معلوم
known distance	فاصله معلوم
known datum point	ایستگاه معلوم
verb active	فعل معلوم
cretain	معلوم بعض
known distance	مسافت معلوم
manifestly	بطور معلوم
known data	عناصر معلوم
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it …	از قرار معلوم ...
kithe	معلوم شدن
to come to light	معلوم شدن
given conditions	شرایط معلوم
It was clear that she had lied .	دروغش معلوم شد
evidently	از قرار معلوم
known target	هدف معلوم
to make known	معلوم کردن
ascertained	معلوم کردن
ascertain	معلوم کردن
seemingly	از قرار معلوم
to bring tl light	معلوم کردن
that depends	معلوم نیست
the active voice	فعل معلوم
the date was not specified	تاریخ ان معلوم
vaguest	غیر معلوم
vaguer	غیر معلوم
vague	غیر معلوم
noticeably	بطوربرجسته یا معلوم
known	معلوم کردن
ascertaining	معلوم کردن
ascertains	معلوم کردن
presumedly	از قرار معلوم
familiarizing	معلوم کردن
familiarizes	معلوم کردن
familiarized	معلوم کردن
familiarize	معلوم کردن
familiarising	معلوم کردن
familiarises	معلوم کردن
familiarised	معلوم کردن
taskwork	کار معلوم کارناخوشایند
apparent	معلوم وارث مسلم
time will tell	در آینده معلوم می شود
he proved to know the secret	معلوم شد راز را میداند
it will manifest it self	معلوم خواهد گشت
It is not known yet . It is not settled yet .	هنوز معلوم نیست
deponent	درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
obviously	بطور اشکار یا معلوم
fatherless	فاقد مولف معلوم
at a specified time	در وقت معین یا معلوم
they are of a doubtful paterni	اصل انها معلوم نیست
type	نوع خون را معلوم کردن
typed	نوع خون را معلوم کردن
types	نوع خون را معلوم کردن
Known and unknown .	معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
evinced	معلوم کردن ابراز داشتن
evinces	معلوم کردن ابراز داشتن
evincing	معلوم کردن ابراز داشتن
we shall see	تا ببینم بعد معلوم میشود
evince	معلوم کردن ابراز داشتن
It was evident from the start.	از اول کار معلوم بود
Is the departure time certain ?	وقت حرکت معلوم است؟
We know it for a fact that…	برایمان کاملا" معلوم است که ...
Certain notorious ( dubious ) characters .	عده افراد معلوم الحال
pedigreed	دارای نسب یادودمان معلوم
known datum point	نقطهای با مختصات وگرای معلوم
deponont	در فاهر مجهول و در باطن معلوم
his fate is sealed	سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
determinable	معلوم کردنی انقضاء پذیر
to go down to the wire <idiom>	تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن
spot elevation	نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
seal one's fate	سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
Presumably she hasnt arrived yet .	از قرار معلوم هنوز واردنشده است
We wI'll be notified(informed)of the results today.	امروز جواب کار معلوم می شود
He is known to the police .	هویتش نزد پلیس معلوم است
the bill defined his powers	حدود اختیارات وی دران لایحه معلوم گردید
it is of doubtful proveance	معلوم نیست اصلا از کجا امده است
loose ends <idiom>	بدون کار معلوم وروشنی برای انجام دادن
count one's chickens before they're hatched <idiom>	روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
certifying	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifies	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
parameter	نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
parameters	نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
this line does not scan	وزن این شعر با تقطیع معلوم میشودکه درست نیست
certify	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
duty rated	بیشترین تعداد عملیات که یک وسیله در یک زمان با مشخصات معلوم میتواند انجام دهد
unpriced	درباب چیزی گفته میشودکه بهای ان معلوم نشده یابصورت بهادران نباشد
bailment	امانت گذاشتن سپردن جنس به تاجری که اعتبارش معلوم نیست باضمانت شخص ثالث
there is no time like the present <idiom>	سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را
bids	خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
verifying	رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
bid	خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
he talks very indistinctly	بسیار ناشمرده سخن میگوید معلوم نیست چه میگوید
verify	رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verifies	رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verified	رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
trend line	یک بسط محاسبه شده از سری داده به منظور پیش بینی خط سیرهای ورای داده معلوم
wheatstone bridge	مداری متشکل از مقاومتهای معلوم و مجهول که توسط ان میتوان مقاومت مجهول رادقیقا اندازه گیری کرد
quantified	محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantify	محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifies	محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifying	محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
specify	معین کردن معلوم کردن
specifying	معین کردن معلوم کردن
manifest	معلوم کردن فاش کردن
manifesting	معلوم کردن فاش کردن
manifests	معلوم کردن فاش کردن
specifies	معین کردن معلوم کردن
manifested	معلوم کردن فاش کردن
reveal	فاش کردن معلوم کردن
revealed	فاش کردن معلوم کردن
reveals	فاش کردن معلوم کردن
locating	تعیین کردن معلوم کردن
uncover	معلوم کردن فاهر کردن
uncovering	معلوم کردن فاهر کردن
locates	تعیین کردن معلوم کردن
located	تعیین کردن معلوم کردن
uncovers	معلوم کردن فاهر کردن
locate	تعیین کردن معلوم کردن
to reveal itself	فاش شدن معلوم شدن
ascertian	محقق کردن تحقیق کردن معلوم کردن
specifies	مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specify	مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specifying	مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
lay hands upon something	جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن