Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (38 milliseconds)
English
Persian
to strain one's eyes
چشم خود رازیاد خسته کردن
Other Matches
overweary
زیاده خسته کردن خسته شدن
the house was highly rated
خانه رازیاد تقویم کردند
wayworn
خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
to do up
خسته کردن
overstrain
خسته کردن
fag
خسته کردن
harasses
خسته کردن
tire
خسته کردن
harass
خسته کردن
fags
خسته کردن
jade
خسته کردن
bore
خسته کردن
strains
خسته کردن
bores
خسته کردن
tiring
خسته کردن
tires
خسته کردن
strain
خسته کردن
fatigue
خسته کردن
fatigues
خسته کردن
fatigued
خسته کردن
play out
خسته کردن ماهی
to overstrain oneself
خود را خسته کردن
to overwork oneself
خود را خسته کردن
wear out
کاملا خسته کردن
trachle
تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن
overworking
خسته کردن به هیجان اوردن
overworks
خسته کردن به هیجان اوردن
exhausts
خسته کردن ازپای در اوردن
waste one's words
زبان خود را خسته کردن
overwork
خسته کردن به هیجان اوردن
exhaust
خسته کردن ازپای در اوردن
waste one's breath
زبان خود را خسته کردن
overworked
خسته کردن به هیجان اوردن
task
زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
to overexert
خود را بیش از اندازه خسته کردن
to poreone's eyes out
چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
winds
خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overrun oneself
از دویدن زیاد خود را خسته کردن
wind
خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
tasks
زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
burn off
خسته کردن رقیب باگرفتن سرعت اولیه دوچرخه
kill off
سرعت گرفتن غیرعادی درمسابقه دو استقامت برای خسته کردن حریفان
exhaust
تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
exhausts
تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
weary
خسته
whacked
خسته
outworn
خسته
ennuied
خسته
spent
خسته
careworn
<adj.>
دل خسته
played out
خسته
exhausted
خسته
wearied
خسته
wearies
خسته
tiredly
خسته
tired
خسته
aweary
خسته
jaded
خسته
tiring
خسته
footworn
خسته
blown
خسته
wind broken
خسته
washed out
خسته
wearying
خسته
washed-out
خسته
tires
خسته
tire
خسته
jadish
خسته
irked
خسته شدن
he seems to be tired
خسته بنظرمیرسد
irking
خسته شدن
overworking
خود را خسته
weed out
<idiom>
خسته شدن از
irk
خسته شدن
dull
خسته کننده
fatig
خسته کننده
exhausting
خسته کننده
fatigable
خسته شدنی
fatiguable
خسته شدنی
fatigues
خسته شدن
wearisome
خسته کننده
lagging
خسته کننده
wearing
خسته کننده
uninteresting
خسته کننده
zonked
کاملا خسته
indefatigable
خسته نشدنی
neurasthenia
خسته روانی
overworks
خود را خسته
blah
خسته کننده
overworked
خود را خسته
insipid
خسته کننده
he seems to be tired
خسته مینماید
overwork
خود را خسته
irks
خسته شدن
worn-out
خسته و کوفته
to knock up
خسته شدن
dulling
خسته کننده
it irks me
خسته شدم
bore
خسته کننده
sear
خسته خشکاندن
dullest
خسته کننده
duller
خسته کننده
bores
خسته کننده
dulls
خسته کننده
dead alive
خسته کننده
played out
<idiom>
خسته ،از پا درآمده
seared
خسته خشکاندن
sears
خسته خشکاندن
weariful
خسته کننده
run ragged
<idiom>
خسته شدن
prosish
خسته کننده
monotonous
خسته کننده
way worn
خسته راه
dulled
خسته کننده
stumps
خسته وکوفته
tired of writing
خسته از نوشتن
fatigue
خسته شدن
stumped
خسته وکوفته
stump
خسته وکوفته
way worn
خسته سفر
i am weary of writing
از نوشتن خسته
fatigued
خسته شدن
worn out
خسته و کوفته
tiresome
خسته کننده
stumping
خسته وکوفته
forwearied
خسته فرسوده
fatiguing
خسته کننده
tedious
خسته کننده
forworn
وامانده خسته
pesthouse
خسته خانه
pest house
خسته خانه
wearisomely
بطور خسته کننده
prolixly
بطور خسته کننده
unwearied
بانشاط خسته نشده
nerve wrack
خسته کننده اعصاب
I was so tired that …
آنقدر خسته بودم که ...
gruelling
خسته کننده فرساینده
i am tired of that
از ان کار خسته شدم
jade
یابو یا اسب خسته
grueling
خسته کننده فرساینده
langorous
خسته سستی اور
nerve racking
خسته کننده اعصاب
nerve-racking
خسته کننده اعصاب
longsome
مطول خسته کننده
longueur
قسمت خسته کننده
he seems to be tired
بنظرمیایدکه خسته است
tire out
<idiom>
خیلی خسته شدن
world weary
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
I'm fed up with it.
<idiom>
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
prolix
خسته کننده روده دراز
dead tired
<idiom>
خیلی خسته واز پا افتاده
climb the wall
<idiom>
از محیط خسته وعصبانی شدن
do not waste your breath
خودتان را بیخود خسته نکنید
I'm tired of it.
<idiom>
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
I'm tired of it.
<idiom>
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
pooped out
<idiom>
خسته کننده،از پای درآوردن
I'm sick of it.
<idiom>
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
used up
تمامامصرف شده زیاد خسته
world-weary
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
I'm sick of it.
<idiom>
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
do in
<idiom>
خسته شدن ،از پای درآمدن
I'm fed up with it.
<idiom>
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
homely
[British E]
<adj.>
عادی و خسته کننده
[واژه تحقیری]
flag
خسته شدن دونده دراخر مسابقه
fed up with
<idiom>
از دست کسی یا چیزی خسته شدن
flags
خسته شدن دونده دراخر مسابقه
turn on someone
<idiom>
به طور ناگهانی از بکی خسته شدن
sing-song
تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
this work is palling on me
اینکاردارد برای من خسته کننده یابیمزه میشود
iam so tired that i cannot eat
چندان خسته هستم که نمیتوانم چیزی بخورم
sing-songs
تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
to get into a rut
یکنواخت تکراری و خسته کننده شدن
[کاری]
as dull as a ditch-water
مثل فیلم های تکراری
[خسته کننده و ملال آور]
mondayish
بیحال در روز دوشنبه بواسطه بیکاری یکشنبه خسته از کار
Enough already!
[American E]
کافیه دیگه!
[خسته شدم از این همه حرف]
[اصطلاح روزمره]
bore
موی دماغ کسی شدن خسته شدن
bores
موی دماغ کسی شدن خسته شدن
poops
خسته ومانده شدن تمام شدن
poop
خسته ومانده شدن تمام شدن
run out
خسته شدن مردود شدن
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo
ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verify
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifies
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoots
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoot
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster
تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
orients
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveys
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
cross examination
تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
survey
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com