English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (15 milliseconds)
English Persian
To memorize something. To commit somthing to memory. چیزی را بخاطر سپردن
Other Matches
learn by heart بخاطر سپردن
memorise [British] بخاطر سپردن
memorised بخاطر سپردن
memorises بخاطر سپردن
memorising بخاطر سپردن
memorize بخاطر سپردن
memorized بخاطر سپردن
memorizes بخاطر سپردن
learn by rote بخاطر سپردن
memorizing بخاطر سپردن
To memorize. to learn by heart. حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
to esteem somebody or something [for something] قدر دانستن از [اعتبار دادن به] [ارجمند شمردن] کسی یا چیزی [بخاطر چیزی ]
consigns سپردن چیزی به
consigned سپردن چیزی به
consigning سپردن چیزی به
consign سپردن چیزی به
to blame somebody for something کسی را تقصیرکار دانستن بخاطر چیزی [اشتباه در چیزی را سر کسی انداختن] [جرم یا گناه]
recognize دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognises دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizes دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizing دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognising دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
to execute somebody for something کسی را بخاطر چیزی اعدام کردن
to beg of somebody دست به دامن کسی شدن [بخاطر چیزی]
to be tied up in something دست کسی بند بودن [بخاطر چیزی]
to beg somebody for something دست به دامن کسی شدن [بخاطر چیزی]
to lose sleep over something [someone] <idiom> بخاطر چیزی [کسی] نگران بودن ا [صطلاح روزمره]
to lose sleep over something [someone] <idiom> بخاطر چیزی [کسی] دلواپس بودن [صطلاح روزمره]
deposits سپردن ذخیره سپردن
deposit سپردن ذخیره سپردن
committed سپردن
to give in charge سپردن
confide سپردن
lodgment سپردن
commit سپردن
confided سپردن
to deliver up سپردن
commits سپردن
committing سپردن
confides سپردن
give in charge سپردن
consigns سپردن
consigned سپردن
awarded سپردن
depute سپردن
entrust سپردن
consigning سپردن
awards سپردن
entrusting سپردن
consign سپردن
awarding سپردن
vest سپردن
award سپردن
vests سپردن
entrusts سپردن
reposit سپردن
memorise [British] یاد سپردن
learn by heart یاد سپردن
learn by rote یاد سپردن
memorise [British] ییاد سپردن
learn by heart ییاد سپردن
learn by rote ییاد سپردن
bury بخاک سپردن
entrusts بامانت سپردن
entrusting بامانت سپردن
entrust بامانت سپردن
to laylow بخاک سپردن
to leave word in the house در خانه سپردن
buries بخاک سپردن
to commit to the grave بگور سپردن
to put بدایه سپردن
to put out to nurse بدایه سپردن
burying بخاک سپردن
pledging التزام سپردن
memorises یاد سپردن
lay to rest بخاک سپردن
to lay to rest بخاک سپردن
memorising یاد سپردن
obligate ضامن سپردن
pledge التزام سپردن
memorize یاد سپردن
memorized یاد سپردن
pledged التزام سپردن
pledges التزام سپردن
memorizes یاد سپردن
inurn بخاک سپردن
memorizing یاد سپردن
surrenders سپردن رهاکردن
screw to the memory بذهن سپردن
surrendered سپردن رهاکردن
put out to nurse بدایه سپردن
surrender سپردن رهاکردن
memorised یاد سپردن
deposits سپردن پس اندازکردن
deposit سپردن پس اندازکردن
TO set the fox to keep the geese . <proverb> گوسفند را به گرگ سپردن .
bail کفالت بامانت سپردن
institutionalization نهادی شدن به پناهگاه سپردن
To abandon oneself to despair. خود رابدست ناامیدی سپردن
plow under بخاک سپردن مستولی شدن بر
inhume بخاک سپردن دفن کردن
turn over <idiom> به کسی برای مراقبت با استفاده سپردن
through بخاطر
thus [therefore] <adv.> بخاطر همین
as a result <adv.> بخاطر همین
for that reason <adv.> بخاطر همین
as a result of this <adv.> بخاطر همین
in his own name بخاطر خودش
in this manner <adv.> بخاطر همین
by implication <adv.> بخاطر همین
in consequence <adv.> بخاطر همین
in this vein <adv.> بخاطر همین
pro- برای بخاطر
to have in remembrance بخاطر داشتن
as a consequence <adv.> بخاطر همین
for good's sake بخاطر خدا
consequently <adv.> بخاطر همین
thru بخاطر بواسطه
in this wise <adv.> بخاطر همین
hence <adv.> بخاطر همین
call to mind بخاطر اوردن
in this way <adv.> بخاطر همین
whereby <adv.> بخاطر همین
therefore <adv.> بخاطر همین
in so far <adv.> بخاطر همین
for this reason <adv.> بخاطر همین
in this respect <adv.> بخاطر همین
insofar <adv.> بخاطر همین
to call to remembrance بخاطر اوردن
in this sense <adv.> بخاطر همین
pro برای بخاطر
only فقط بخاطر
by impl <adv.> بخاطر همین
because of [for] medical reasons بخاطر دلایل پزشکی
pollution tax مالیات بخاطر الودگی
wherefore بچه دلیل بخاطر چه
a guilty conscience [about] وجدان با گناه [بخاطر]
anxiously [about] or [for] <adv.> بطورنگران [مشتاقانه ] [بخاطر] یا [برای]
call-up شیپور احضار بخاطر اوردن
remembered یاد اوردن بخاطر داشتن
remembers یاد اوردن بخاطر داشتن
remember یاد اوردن بخاطر داشتن
wanted [for] [کسی را قانونی] خواستن [بخاطر]
to act in somebody's name بخاطر کسی عمل کردن
call-ups شیپور احضار بخاطر اوردن
he had need remember بایستی بخاطر داشته باشید
call up شیپور احضار بخاطر اوردن
He helped me for my fathers sake. بخاطر پدرم به من کمک کنید
hold a grudge <idiom> کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
notation بخاطر سپاری حاشیه نویسی
notations بخاطر سپاری حاشیه نویسی
foy سوری که بخاطر مسافرت میدهند
to fear [for] ترس داشتن [بخاطر یا برای]
to concern something مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
take something into account <idiom> بخاطر آوردن وتصمیم گیری کردن
She married for love ,not for money . بخاطر عشق ازدواج کردنه پول
They are famed for their courage. بخاطر شجاعت وجسارتشان شهرت دارند
wooler جانوری که بخاطر پشمش پرورش مییابد
buddy system شناگران بخاطر ایمنی دو نفره کردن
to idulge oneself in drinking بنوشابه خوری افتادن خودرا بباده نوشی سپردن تسلیم خوی میگساری شدن
bailment امانت گذاشتن سپردن جنس به تاجری که اعتبارش معلوم نیست باضمانت شخص ثالث
to be out of action [because of injury] غیر فعال شدن [بخاطر آسیب] [ورزش]
misremember غلط واشتباه بخاطر اوردن فراموش کردن
to send things flying [بخاطر ضربه] به اطراف در هوا پراکنده شدن
to report to the police خود را به پلیس معرفی کردن [بخاطر خلافی]
rack one's brains <idiom> سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
to go and lose بخاطر غفلت از دست دادن [اصطلاح روزمره]
to watch something مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
set down معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
Don't get annoyed at this! بخاطر این دلخور نشو ! [اوقاتت تلخ نشود!]
let point امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
Many thanks for the sympathy shown to us [on the passing of our father] . خیلی سپاسگذارم برای همدردی شما [بخاطر فوت پدرمان] .
latchkey child [کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
He was killed when his parachute malfunctioned. بخاطر اینکه چترش کار نکرد [عیب فنی داشت] او [مرد] کشته شد.
to boondoggle [American English] پول و وقت تلف کردن [برای پروژه ای با سرمایه دولت بخاطر انگیزه سیاسی]
to stop somebody or something کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
latchkey kid [colloquial] [بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
latchkey child [بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
I worked ten hours a day this week and my boss bit my head off for not doing my share of the work! من این هفته روزی ده ساعت کار کردم، اما رئیسم بخاطر کم کاری توبیخم کرد!
enclosing احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
relevance 1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند
to appreciate something قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
encloses احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclose احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
modifying تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
pushed فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
pushes فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
querying پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
modify تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
replace برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replaced برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replaces برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
via حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد
modifies تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
query پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queries پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queried پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
replacing برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
push فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com