English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
to do a thing ina corner کاری که درخلوت یادرزیرجلی انجام دادن
Other Matches
like a duck takes the water [Idiom] کاری را تند یاد بگیرند انجام بدهند و از انجام دادن آن لذت ببرند
scratch one's back <idiom> کاری را برای کسی انجام دادن به امید اینکه اوهم برای تو انجام دهد
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
the way of doing something به روشی کاری را انجام دادن
do something rash <idiom> بی فکر کاری را انجام دادن
to do a good job کاری را خوب انجام دادن
To do something hurriedly . کاری را با عجاله انجام دادن
slur باعجله کاری را انجام دادن
slurred باعجله کاری را انجام دادن
slurring باعجله کاری را انجام دادن
slurs باعجله کاری را انجام دادن
terrorising با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorize با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorised با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
(have the) cheek to do something <idiom> با گستاخی کاری را انجام دادن
raise Cain <idiom> کمک ،کاری انجام دادن
terrorizing با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorizes با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorized با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
To take ones time over something . to do something with deliberation کاری را سر صبر انجام دادن
To do something on ones own . سر خود کاری را انجام دادن
plodding بازحمت کاری را انجام دادن
To do something on the sly (in secret). کاری را پنهان انجام دادن
plodded بازحمت کاری را انجام دادن
plod بازحمت کاری را انجام دادن
To do something with ease(easily). کاری را به آسانی انجام دادن
take the plunge <idiom> بادروغ کاری را انجام دادن
plods بازحمت کاری را انجام دادن
do something to one's hearts's content کاری را حسابی انجام دادن
terrorises با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
To meet a deadline . تا مهلت مقرر کاری را انجام دادن
authorize اجازه دادن برای انجام کاری
head start <idiom> کاری را قبل از بقیه انجام دادن
go (someone) one better <idiom> کاری را بهتراز دیگران انجام دادن
beat someone to the punch (draw) <idiom> قبل از هرکسی کاری را انجام دادن
give free rein to <idiom> اجازه حرکت یا انجام کاری را دادن
at the elventh hour دقیقه نود کاری انجام دادن
set the world on fire <idiom> کاری فوق العاده انجام دادن
To do something expediently. از روی سیاست کاری را انجام دادن
authorizes اجازه دادن برای انجام کاری
authorizing اجازه دادن برای انجام کاری
swim against the tide/current <idiom> کاری متفاوت از دیگران انجام دادن
see to (something) <idiom> شرکت کردن یا کاری را انجام دادن
authorising اجازه دادن برای انجام کاری
to do a thing with f. کاری رابه اسانی انجام دادن
To put ones heart and soul into a job . باتمام وجود کاری را انجام دادن
authorises اجازه دادن برای انجام کاری
authorises اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorize اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorizes اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
to make an effort to do something تلاش کردن برای انجام دادن کاری
to try hard to do something تقلا کردن برای انجام دادن کاری
to key up any to do s.th. <idiom> کسی رابه انجام دادن کاری برانگیختن
authorising اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorizing اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
by the skin of one's teeth <idiom> بزور [با زحمت] کاری را با موفقیت انجام دادن
to act in concert <idiom> با هماهنگی کاری را انجام دادن [اصطلاح روزمره]
To do something(act)from force of habit کاری راطبق عادت( همیشگه ) انجام دادن
To do something waveringly. کاری رابا ترس ولرز انجام دادن
handing کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
hand کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
to prove oneself نشان دادن [ثابت کردن] توانایی انجام کاری
rushed برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
to roll one's eyes <idiom> نشان دادن بی میلی [بی علاقگی] به انجام کاری [اصطلاح مجازی]
rush برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
rushing برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
to ring the changes کاری راتا انجا که بتوان باشکال گوناگون انجام دادن
quantum meruit کارفرما کاری را که برای انجام دادن به کارگر می داده و قرار می گذاشته که مزد او را برمبنای قاعده فوق بدهد
fails انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
failed انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
fail انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
qui facit per alium facit perse کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است
failure انجام ندادن کاری که باید انجام شود
failures انجام ندادن کاری که باید انجام شود
asides درخلوت
aside درخلوت
upward compatible اصلاحی به این معنی که یک سیستم کامپیوتری یا غستگاه جانبی قادر است هر کاری راکه مدل قبلی انجام می داده انجام داده و علاوه بر ان عملکردهای بیشتری هم داشته باشد سازگاری رو به پیشرفت
continues ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
continue ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
action انجام کاری
actions انجام کاری
achieved موفقیت در انجام کاری
sleeping پیش از انجام کاری
achieve موفقیت در انجام کاری
sleep پیش از انجام کاری
achieving موفقیت در انجام کاری
achieves موفقیت در انجام کاری
mind to do a thing اماده انجام کاری
sleeps پیش از انجام کاری
mode of execution روش انجام کاری
to stop [doing something] ایستادن [از انجام کاری]
about to do something <idiom> درحال انجام کاری
authority توانایی انجام کاری
capable توانایی انجام کاری
sit tight <idiom> صبور برای انجام کاری
We don't do half-ass job [American E] [derogatory] کاری را ناقص انجام ندادن
We don't do things halfway. کاری را ناقص انجام ندادن
We don't do things by half-measures. کاری را ناقص انجام ندادن
to be looking to do something در صدد انجام کاری بودن
to be about to do something قصد انجام کاری را داشتن
have باعث انجام کاری شدن
having باعث انجام کاری شدن
to stop [doing something] توقف کردن [از انجام کاری]
We don't do things by halves. کاری را ناقص انجام ندادن
backlog کاری که باید انجام شود
chip قط عاتی که با هم کاری را انجام می دهند
make one's bed and lie in it <idiom> مسئول انجام کاری بودن
to be about to do something در صدد انجام کاری بودن
wit's end <idiom> ندانستن که چه کاری را انجام بدهند
spadework کاری که با بیل انجام میدهند
take turns <idiom> انجام کاری با همکاری یکدیگر
take one's time <idiom> انجام کاری بدون عجله
supererogation انجام کاری بیش از حد وفیفه
chips قط عاتی که با هم کاری را انجام می دهند
backlogs کاری که باید انجام شود
potential <adj.> [توانایی برای انجام کاری]
undertaken توافق برای انجام کاری
to propose to do something قصد انجام کاری را داشتن
to propose to do something در صدد انجام کاری بودن
load کاری که باید انجام شود
loads کاری که باید انجام شود
to be looking to do something قصد انجام کاری را داشتن
to intend to do something قصد انجام کاری را داشتن
to intend to do something در نظر انجام کاری را داشتن
dead set against something <idiom> کاملا مصمم در انجام کاری
undertakes توافق برای انجام کاری
planning سازماندهی نحوه انجام کاری
feel up to (do something) <idiom> توانایی انجام کاری رانداشتن
to propose to do something در نظر انجام کاری را داشتن
to be looking to do something در نظر انجام کاری را داشتن
undertake توافق برای انجام کاری
authorization اجازه یا توانایی انجام کاری
fall over oneself <idiom> کاملا مشتاق انجام کاری
cinch کاری که با سهولت انجام شود
capability قادر به انجام کاری بودن
to aim to do something قصد انجام کاری را داشتن
chicken out <idiom> از ترس کاری را انجام ندادن
to mean to do something منظور انجام کاری را داشتن
authorisations اجازه یا توانایی انجام کاری
to intend to do something در صدد انجام کاری بودن
forces مجبور کردن کسی به انجام کاری
forcing مجبور کردن کسی به انجام کاری
decisions تصمیم گیری برای انجام کاری
brushwork هر کاری که با قلممو یا خاره انجام شود
alternative دیگر کاری نمیتوانیم انجام دهیم
decision تصمیم گیری برای انجام کاری
alternatives دیگر کاری نمیتوانیم انجام دهیم
force مجبور کردن کسی به انجام کاری
to goad somebody into something کسی را به انجام کاری تحریک کردن
null دستور برنامه کد کاری انجام نمیدهد
facility قادر به انجام کاری به سادگی بودن
to purpose something هدف چیزی [انجام کاری] را داشتن
bar توقف کسی برای انجام کاری
taskwork کاری که بعنوان وفیفه انجام میشود
operation دستور برنامه که کاری انجام نمیدهد
see to it <idiom> مسئولیت انجام کاری را برعهده گرفتن
shove down one's throat <idiom> اجبارکسی به کاری که نمیخواهد انجام دهد
to be in a position to do something موقعیتش باشد که کاری را انجام بدهند
turn out <idiom> رفتن برای دیدن یا انجام کاری
to goad somebody doing something کسی را به انجام کاری تحریک کردن
get away with something <idiom> کاری که شخص نبایدونتواند انجام دهد
technique روش با مهارت برای انجام کاری
get around to <idiom> بالاخره زمان انجام کاری را یافتن
invoked تقاضا از کسی برای انجام کاری
to invite somebody to do something کسی را برای انجام کاری فراخواندن
to invite somebody to do something از کسی تقاضا انجام کاری را کردن
invoke تقاضا از کسی برای انجام کاری
helps روش آسانتر برای انجام کاری
to undertake to do something رسما متعهد به انجام کاری شدن
helped روش آسانتر برای انجام کاری
techniques روش با مهارت برای انجام کاری
invoking تقاضا از کسی برای انجام کاری
help روش آسانتر برای انجام کاری
bars توقف کسی برای انجام کاری
invokes تقاضا از کسی برای انجام کاری
application کاری که یک کامپیوتر انجام میدهد یا مشکلی که حل میکند
applications کاری که یک کامپیوتر انجام میدهد یا مشکلی که حل میکند
twist one's arm <idiom> مجبور کردن شخص برای انجام کاری
to have to bite the bullet <idiom> باید انجام کاری سخت یا ناخوشایند را پذیرفت
get one's own way <idiom> اجبار اشخاص برای انجام هر کاری که تو میخواهی
go off half-cocked <idiom> صحبت یا انجام کاری بون آمارگی قبلی
There is no reason to do something دلیلی وجود ندارد که کاری انجام شود.
facility وسیله یاساختاری که انجام کاری را ساده میکند
keep after <idiom> یادآوری مکرر به کسی برای انجام کاری.
blank دستور برنامه که هیچ کاری انجام نمیدهد
blankest دستور برنامه که هیچ کاری انجام نمیدهد
slapdash کاری که سرسری یا از روی بی پروایی انجام دهند
to bite the bullet <idiom> پذیرفتن انجام کاری و یا چیزی سخت یا ناخوشایند
no op دستور برنامه نویسی که کاری انجام نمیدهد
no operation instruction دستور برنامه نویسی که کاری انجام نمیدهد
to be about to do something <idiom> آماده انجام کاری بودن [اصطلاح روزمره]
to set one's mind on anything ارزوی رسیدن بچیزی یا انجام کاری را داشتن
to be on the verge [brink] of doing something <idiom> نزدیک به انجام کاری بودن [اصطلاح روزمره]
to be about to do something <idiom> نزدیک به انجام کاری بودن [اصطلاح روزمره]
perfunctoriness چگونگی کاری که سرسری انجام داده باشند
to be on the verge [brink] of doing something <idiom> آماده انجام کاری بودن [اصطلاح روزمره]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com