English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
humpty dumpty کسی یاچیزی که یکباربزمین افتداز میان برود
Other Matches
i advised him to go there به صلاح او دانستم که برود مصلحت دیدم که برود
it pleased him to go خوش داشت که برود خوشش می امدکه برود
provided he goes at once بشرط اینکه بی درنگ برود مشروط بر اینکه فورا برود
drier کسی یاچیزی که میخشکاند
ransom ازادی کسی یاچیزی راخریدن
deification قائل به الوهیت شخص یاچیزی
ransoms ازادی کسی یاچیزی راخریدن
lose track of <idiom> ازدست دادن تماس باکسی یاچیزی
rack one's brains <idiom> سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
scraping باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
scrapes باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
scraped باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
scrape باکهنه یاچیزی ساییدن یا پاک کردن تراشیدن
vanes کسی یاچیزی که به اسانی قابل حرکت و جنبش باشد
vane کسی یاچیزی که به اسانی قابل حرکت و جنبش باشد
medoterranean واقع در میان چند زمین میان زمینی
futtock میان چوب میان تیر
intervenient در میان اینده واقع در میان
print برود
printed برود
prints برود
let him go برود
ambivalence توجه ناگهانی و دلسردی ناگهانی نسبت بشخص یاچیزی
he insists on going اصراردارد که برود
tell him to go بگویید برود
he is not willing to go نیست برود
it is necessary for him to go باید برود
he was made to go او را وادارکردند برود
let him go بگذارید برود
he refused to go نخواست برود
show someone the door <idiom> خواستن از کسی که برود
he needs must go ناچار باید برود
he was signalled to go باو اشاره شد که برود
he did not d. to go جرات نکرد که برود
he durst not go جرات نکرد که برود
he was motioned to go باو اشاره شد که برود
i made him go او را وادار کردم برود
he is indisposed to go مایل نیست برود
he refused to go حاضر نشد برود
in order that he may go برای اینکه برود
none but the old shold go کسی مگربزرگان برود
it is necessary for him to go لازم است برود
sticker [guest] مهمانی که نمی خواهد برود
Seldom seen soon forgotten . <proverb> از دل برود هر آنچه از دیده برفت .
overland mail پستی که از راه خشکی برود
out of sigt out of mind از دل برود هر انکه از دیده برفت
out of sight out of mind از دل برود هر انچه از دیده برفت
it is necessary for him to go براو واجب است که برود
dare he go? ایا جرات دارد برود
Long absent, soon forgotten. <proverb> از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
liberty man ملوانی که اجازه دارد به ساحل برود
He will not sleep in a place which can get wt unde. <proverb> جایى نمى خوابد که آب زیرش برود .
Why did you let it slip thru your fingers ? Why did you lose it for nothing ? چرا گذاشتی مفت ومسلم از دستت برود
Those who lose must step out. هر که سوخت (باخت ) باید از بازی بیرون برود
I am counting(relying) on you, dont let me down. روی تو حساب می کنم نگذار آبرویم برود
He cannot sit up, much less walk [ to say nothing of walking] . او [مرد] نمی تواند بنشیند چه برسد به راه برود.
deflections ضربهای که به چیزی بخوردو گوی بطرف دروازه برود
deflection ضربهای که به چیزی بخوردو گوی بطرف دروازه برود
actions که باعث میشود نشانه گر به میله عمل در بالای صفحه برود
You cannot make a crab walk straight . <proverb> نمى توان خرچنگ را واداشت منظم و صاف راه برود .
action که باعث میشود نشانه گر به میله عمل در بالای صفحه برود
jump instruction موقعتی که CUPU از دستورالعمل فعلی به نقط ه دیگر برنامه برود
threshholds سطح تنظیم که اگر سیگنال از آن پایین تر برود عملی انجام میدهد
threshold سطح تنظیم که اگر سیگنال از آن پایین تر برود عملی انجام میدهد
ball back ضربه تصادفی با پا به توپ که از مرز بیرون برود ومنتج به تجمع شود
thresholds سطح تنظیم که اگر سیگنال از آن پایین تر برود عملی انجام میدهد
He is absolutely determined to go and there's just no reasoning with him. او [مرد] کاملا مصمم است برود و باهاش هیچ چک و چونه نمیشه زد.
to ask somebody out از کسی پرسیدن که آیا مایل است [با شما] بیرون برود [جامعه شناسی]
joint دستگاه کوچک باطریدار که سوارکار بطور غیر مجازروی گردن اسب می گذارد تاتندتر برود
psychophysics علم روابط میان روان وتن علم روابط میان روان شناسی وفیزیک
pulls ضربه زدن بطوری که گوی به سمت مخالف دست گلف باز برود حرکت بازوی شناگر در اب کشیدن دهنه اسب
pull ضربه زدن بطوری که گوی به سمت مخالف دست گلف باز برود حرکت بازوی شناگر در اب کشیدن دهنه اسب
pubs میخانه ادمی که ازاین میخانه بان میخانه برود خمار
pub میخانه ادمی که ازاین میخانه بان میخانه برود خمار
end on سینه به سینه شدن با دشمن روبرو شدن با دشمن یاچیزی
tractor feed روش وارد کردن کاغذ در چاپگر که سوراخهای لبه کاغذ در دندانههای چاپگر قرار می گیرند تا کاغذ به جلو برود
half back میان
between میان
amid در میان
staggers یک در میان
middles میان
staggering یک در میان
stagger یک در میان
mongst میان
through از میان
overthwart از میان
into در میان
cross country میان بر
center میان
omphalos میان
amongst در میان
among میان
crosscut میان بر
waists میان
mean water میان اب
diameters میان بر
mesocarp میان بر
middle part میان
per از میان
diameter میان بر
waistlines میان
intershoot در میان
centered میان
centre میان
centred میان
in the midden of در میان
waistline میان
waist میان
middle میان
shortcut میان بر
mean line خط میان
thru از میان
midrib رگ میان
middling میان
in our midst در میان ما
centers میان
heartwood میان چوب
cutoff راه میان بر
cut of a corner میان بر کردن
cut across میان بر کردن
mesoderm میان پوست
internode میان گره
diaphrgam میان پرده
mesothorax میان سیه
interposition پا میان گذاری
decussate یکی در میان
short circuiting میان بر زدن
mesosphere میان- سپهر
mesosphere میان کره
intersegmental میان قطعهای
shortcut راه میان بر
intertrial میان کوششی
to gird up one's loins میان بستن
ambiequal میان حال
ambiversion میان گرایی
mediastinum میان پرده
ambivert میان گرا
an a days یک روز در میان
to cut off a corner میان برکردن
medius انگشت میان
the means and the extremes دو میان و دو کرانه
merlon میان دو تیرکش
intervascular واقع در میان رگ ها
centration میان گرایی
staggered riveting پرچکاری یک در میان
slim jim لاغر میان
shortcut میان برکردن
mesencephalon میان مغز
blow in حمله از میان خط
interposing پا به میان گذاردن
intermural میان دیواری
middlemost میان ترین
intercurrent در میان اینده
intercurreace در میان امدن
intercellular میان یاختهای
midrange میان دامنه
half back میان بازی کن
middle sized میان اندازه
halfback میان بازیکن
halt back میان بازی کن
inter vivos در میان زنده ها
middle weight میان وزن
inter se میان خودشان
inter nos در میان خودمان
midmost میان ترین
middleware میان افزار
middleweight میان وزن
midrib رگ میان برگ
midsection میان بخش
floret of the disk گلچه میان
middle finger انگشت میان
intermontane میان کوه
midships در میان کشتی
midbrain میان مغز
interlucent میان تاب
interlocate در میان گذاردن
double space یک سطر در میان
interlay در میان گذاردن
midcourse میان راه
duramen میان درخت
interjectory در میان انداخته
interjectory در میان اورده
interjacency وقوع در میان
interjacency میان بودن
intergroup میان گروهی
entracte میان پرده
osculant در میان چندچیز
interfluves میان دو رود
heart wood میان چوب
interposes پا به میان گذاردن
intervened در میان امدن
intervene در میان امدن
interjects در میان اوردن
interjecting در میان اوردن
interjected در میان اوردن
interject در میان اوردن
abrogates از میان برده
abrogate از میان برده
via میان راه
intervenes در میان امدن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com