Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (12 milliseconds)
English
Persian
conation
کوشش بدون هدف معین
Other Matches
lynch law
مجازات بدون دادرسی که مردم از پیش خود معین کنند, مجازات مجرمین بدون رسیدگی قضایی وقانونی
hands down
بدون کوشش بسهولت
uncaused
بدون علت معین
sin die
بدون تعیین روز معین
lyuch law
مجازاتی که مردم بدون دادرسی و پیش خود معین می کنند
seniors
مسابقه گلف برای بازیگران بالاترازسن معین بازیگر سالمند مسابقه دو برای بالاترین سطح بدون شرط سنی
senior
مسابقه گلف برای بازیگران بالاترازسن معین بازیگر سالمند مسابقه دو برای بالاترین سطح بدون شرط سنی
false attack
حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
informally
بدون تشریفات بدون رعایت مراسم اداری یا قانونی
without any reservation
بدون هیچ قید وشرط بدون استثنا مطلقا
unformed
بدون شکل منظم هندسی بدون سازمان
flattest
ضربه بدون ایجاد پیچ در گوی بیلیارد حالت کشیده و بدون انحنای بادبان دریای ارام سطح اب مناسب ماهیگیری
flat
ضربه بدون ایجاد پیچ در گوی بیلیارد حالت کشیده و بدون انحنای بادبان دریای ارام سطح اب مناسب ماهیگیری
of no interest
بدون اهمیت
[بدون جلب توجه]
independently
آزاد یا بدون کنترل یا بدون اتصال
time charter
اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
Taoism
روش فکری منسوب به lao-tseفیلسوف چینی که مبتنی است بر اداره مملکت بدون وجوددولت و بدون اعمال فرمها واشکال خاص حکومت
parataxis
مرتب شدن بدون ربط منطقی توالی دو عبارت یا جمله بدون ربط یا عوامل دستوری دیگر
unstressed
بدون اضطراب بدون کشش
achylous
بدون کیلوس بدون قیلوس
offhand
بدون مقدمه بدون تهیه
unbranched
بدون انشعاب بدون شعبه
scramble
کوشش
effort
کوشش
efforts
کوشش
agonism
کوشش
assays
کوشش
assay
کوشش
muss
کوشش
scrambled
کوشش
scrambles
کوشش
scrambling
کوشش
attempting
کوشش
attempted
کوشش
fists
کوشش
fist
کوشش
attempt
کوشش
attempts
کوشش
stretches
کوشش
stretched
کوشش
stretch
کوشش
stru gglingly
با کوشش
work
کوشش
worked
کوشش
strugglingly
با کوشش
trials
کوشش
endevour
کوشش
trial
کوشش
endeavor
کوشش
conatus
کوشش
effortlessly
بی کوشش
effortless
بی کوشش
diligency
کوشش پیوسته
trial and error
کوشش و خطا
flash in the pan
کوشش بیهوده
strenuosity
کوشش بلیغ
spasmodic efforts
کوشش متناوب
attempts
کوشش کردن
ineffectual struggle
کوشش بیهوده
industriousness
سعی و کوشش
inapplocation
دریغ از کوشش
attempt
کوشش کردن
attempted
کوشش کردن
catch trial
کوشش مچ گیری
attempting
کوشش کردن
strive
کوشش کردن
slog
کوشش سخت
strives
کوشش کردن
striven
کوشش کردن
strived
کوشش کردن
bustles
تقلا کوشش
bustled
تقلا کوشش
bustle
تقلا کوشش
to make an effort
کوشش کردن
assay
کوشش کردن
striving
کوشش کردن
slogged
کوشش سخت
slogs
کوشش سخت
to bend effort
کوشش کردن
to exert oneself
کوشش کردن
try
ازمون کوشش
try
کوشش کردن
tries
ازمون کوشش
tries
کوشش کردن
diligence
کوشش پیوسته
assays
کوشش کردن
dead pull
کوشش بیهوده
all out
بامنتهای کوشش
lostlabour
کوشش بیهوده
tugging
کشش کوشش
labors
کوشش کردن
labored
زحمت کوشش
tugged
کشش کوشش
bend
کوشش کردن
labored
کوشش کردن
labors
زحمت کوشش
an abortive attempt
کوشش بیهوده
dead lift
کوشش بیهوده
slogging
کوشش سخت
steadily
باسعی و کوشش
labor
کوشش کردن
tug
کشش کوشش
labor
زحمت کوشش
tugs
کشش کوشش
labour
کوشش کردن
labour
زحمت کوشش
vicarious trial and error
کوشش و خطای نمادی
painstacking
زحمت سعی و کوشش
to milk the ram
کوشش بیهوده کردن
when it came to a push
چون هنگام کوشش
to run one's head aginst a w
کوشش بیفایده کردن
tugger
کسیکه کوشش وتقلامیکند
try and came
کوشش کنید که بیائید
fizzle
کوشش مذبوحانه شکست
peg
کوشش کردن درجه
to endeavor after anything
در پی چیزی کوشش کردن
to break butterfly on wheel
کوشش بیهوده کردن
the utmost limits
دورترین منتهای کوشش
to beat the air
کوشش بیهوده کردن
strains
کوشش زیاد کردن
to pull at a pipe
با کوشش اب از لولهای کشیدن
strain
کوشش درد سخت
strain
کوشش زیاد کردن
strains
کوشش درد سخت
agonistic
پهلوانی کوشش امیز
unsought
کوشش نشده ناخواسته
utmost
منتهای کوشش حداکثر
to f. a dead horse
کوشش بی فایده کردن
pegs
کوشش کردن درجه
henpeck
کوشش درمداخلات جزئی
to lavisheffort
زیاد تلاش یا کوشش کردن
to strain every nerve
منتهای کوشش را بعمل اوردن
to guess at a riddle
کوشش درحل معمایی کردن
to plough the sand
کوشش بیهوده یا بی فایده کردن
to plough sands
کوشش بیهوده یا بی فایده کردن
to stain every nervers
منتهای کوشش خود را کردن
to exhaust one's efforts
منتهای کوشش را بعمل اوردن
crawling
کوشش بازیگر در بردن توپ
trial and error learning
یادگیری از راه کوشش و خطا
he did his utmost
نهایت کوشش را بعمل اوردن
i did my best
منتهای کوشش خود را کردم
let us make a p for home
کوشش کنیم زودبخانه برسیم
work in
با فعالیت و کوشش راه بازکردن
to slog one's guts out
<idiom>
با کوشش سخت کار کردن
[اصطلاح]
to relax one's grasp
در کوشش خود سست شدن شل دادن
within reach of gunshot
کوشش کردن برای رسیدن به چیزی
to cultivate good manners
کوشش کردن با ادب رفتار بکنند
to graps at anything
برای گرفتن چیزی کوشش نمودن
to have a run for one's money
از هزینه یا کوشش خود بهرهای بردن
i did my very best
منتهای کوشش خود را بعمل اوردم
to affect something
[cultivate for effect]
کوشش کردن برای به نتیجه ای رسیدن
to strain
کوشش سخت کردن
[برای رسیدن به هدف]
spurt
کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
fence off
کوشش برای کسب مقام نخست شمشیربازی
spurts
کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
spurting
کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
spurted
کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
one's light s
نهایت کوشش را در حدودتوانایی یا استعداد خود بعمل اوردن
to do ones endeavour
کوشش خودرابعمل اوردن وفیفه خودرا انجام دادن
puncher
مشتزنی که بیشتر کوشش درزدن ضربه دارد تا سرعت ومهارت
unearned increment
افزایش بهای ملک در نتیجه اباد شدن محل نه کوشش مالک
quick kick
کوشش در ضربه زدن با پا درضمن پاس برای کسب موقعیت بهتر
to catch at something
برای رسیدن بچیزی وگرفتن ان کوشش کردن وبدان نزدیک شدن
unearned icremrnt
افزایش بهای ملک در نتیجه اباد شدن محل نه کوشش مالک
auxiliaries
معین
specific
معین
specifics
معین
given
معین
regular
معین
accessory
معین
certain
معین
definite
معین
ledger
معین
regulars
معین
ledgers
معین
fixed
معین
auxiliary
معین
punctual
معین
accessorial
معین
ancillary
معین
adjutor
معین
adjutant
معین
adjutants
معین
subsidiaries
معین
limiting
معین
settled
معین
indeterminate
نا معین
ally
معین
allying
معین
specified
معین
rubicon
حد معین
determinate
معین
subsidiary
معین
precise
معین
denominate
معین کردن
systematically
با روش معین
part performance
عقد معین
inset
: معین کردن
insets
: معین کردن
adverbs
معین فعل
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com